پرچمهای که به دیوار چسبیده بود را یک نواخت سفید میدیدم
خاطرات ربابه اعلائی همسر سردار شهید صادق مکتبی – فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء – قسمت سوم
*نویسنده: غلامعلینسائی
من می گفتم خستگی نداره، همین چند روز که روی تخت افتادی کنار ما هستی، خوب بشوی باز رفتی جبهه، دیگر نمی بینمت، فرصتی هست که کنارت باشم. حدود ۴ ماه بیمارستان بود، از گرگان فامیل و رفیقهای جبههائی، پاسدار میآمدند، خانواده خودش هم بودند.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت هوران – گفتم: بله بله همسرم هستند، چیزی شده؟ گفت: اینجا بیمارستان امام خمینی است، آقای مکتبی مجروح شده اند. از ورامین تا بیمارستان امام خمینی یک ساعت و نیم بود، فاطمه را گرفتیم و با پدرم فوری حرکت کردیم، هنوز ظهر نشده رسیدم بیمارستان و دو سه شب ماندم. به باشتنی زنگ زدیم با خانمش آمدند، من شبها میرفتم خانه آنها و خودش پیش صادق می ماند. خانواده و فامیل صادق هم همه میآمدند. خانم باشتنی که بر میگشت خانه، من پیش صادق مینشستم و می ماندم کنارش با هم حرف میزدیم.

دلداریم میداد که ناراحت نباش، پاهاش تیر خورده بود، با سیم و طناب پاهاش بسته بودند، وزنه هم به پاهاش آویزان بود، فاطمه میرفت توی بغل باباش با هم شوخی و بازی میکردند. روحیه خیلی بالایی داشت. یک رزمنده مجروع سیزده چهارده ساله بسیجی کنار تخت صادق بود، خیلی صادق باهاش شوخی میکرد، می خندیدند. به من میگفت: ربابه برای چی هر روز تو این شلوغی تهران بلند میشوی خودت را عذاب میدی میای، خسته میشوی.
من می گفتم خستگی نداره، همین چند روز که روی تخت افتادی کنار ما هستی، خوب بشوی باز رفتی جبهه، دیگر نمی بینمت، فرصتی هست که کنارت باشم. حدود ۴ ماه بیمارستان بود، از گرگان فامیل و رفیقهای جبههائی، پاسدار میآمدند، خانواده خودش هم بودند.
برادر و مادر و پدر من هفته ائی دو سه بار میآمدند،مرخص که شد، با هم برگشتیم گرگان برای دوران نقاهت، یک هفته نشده با عصا رفت سپاه کار میکرد. بهبودی نسبی که پیدا کرد، رفت جبهه، حدود ۲۱ سال بیشتر نداشت، یک گردان نیرو داشت باید روی سر بچه ها باشد. یک شب رفتیم مهمانی خانه یکی از بچه های سپاه، صادق که بود گاهی بچههای سپاه می آمدند مهمانی گاهی هم ما میرفتیم، با هم که بودند خیلی شاد و شوخ می شدند، شب مهمانی شوخی میکردند.
یکی به شوخی گفت”: صادق خاش و ماش که میری، یکم ازون خشخاشها و مشماشها بار بزن بیار
من گفتم چی بار بزنه بیاره، مگه خاش سبوس و آرد و گندم داره؟
خندیدند و گفتند: تریاک بیاره دیگه حال کنیم. حالا شوخی میکردند. من جدی گفتم: نه اصلا صحبت اش را هم نکنید.
همه خندیدند و گفتند خانم صادق مکتبی ما با هم داریم شوخی میکنیم.
با هم پنجشنبه ها میرفتیم مزار شهدا، خیلی غمیگن و ناراحت میشد، می گفت: ربابه من این خانواده شهدا را که می بینم خجالت میکشم، من اینجا زنده و سرپاه دارم روی سنگ قبر شهدا راه میرم، بچه هاشهید شدند و من زنده و شرمنده هستم.
تو سیستان بلوچستان هم که بودیم، یک ماموریت چهل روزه رفت که ما اصلا خیر نداشتیم صادق گجا هست، بعد چهل روز دیدم کاظم باشتنی دوست صادق آمد،
گفتم: آقای باشتنی چی شده؟
گفت: هیچی نیست فقط یک جزئی دستم مجروح شده است.
گفتم: پس صادق چی شده گجا هست؟
گفت: صادق هنوز توی درگیری است، در صورتی که صادق مجروع شده بود، برده بودن بیمارستان و به من نگفتند، یک هفته بعد صادق هم با دست و پای زخمی برگشت. زندگی ما روی بحران جدائی بود، من ورامین بودم، دو سه روز مانده بود به عید سال ۱۳۶۴ صبح که از خواب بیدار شدم، تلفن خانه زنگ زد، پدرم گوشی را برداشت و چند کلمه صحبت معمولی کرد، نمیدانم آن طرف کی بود که پدرم سکوت کرد، گوشی را گذاشت، بلند شد رفت تو آشپزخانه، برگشت، دوباره تلفن زنگ زد. برداشت و حرف زد، گفتم بابا کی بود.
گفت: خبر صادق را میگرفتند که یک وقت مرخصی نیامده؟
دوباره باز چند لحظه بعد پدرم زنگ زد جائی و از خانه بیرون رفت و برگشت. همه چی بهم ریخته بود. حرفها معلوم نبود چی هست. صادق اینجا نیامده یعنی چی؟
نیم ساعت به نیم ساعت تلفن زنگ میخورد، پدرم درست و حسابی به ما جواب نمیداد. نهار را که خوردیم حدود ساعت دو نیم عصر پدرم گفت: چند نفری از بستگان صادق دارند به طرف ورامین میآن، تهران بودند، حالا دارند میان که حال و احوالی بپرسند.
در ضمن اسباب اثاثیهتان را جمع کنید میخواهیم برویم گرگان، من شوکه شدم، بابا من تازه از گرگان با صادق آمدم، من و صادق قرار گذاشتیم که شب عید بیاد ورامین با هم بریم گرگان، به فاطمه قول داده که ساعت عید مشهد باشیم. اگه الان بدون صادق برویم گرگان، حتما صادق بیاد دلخور میشه، میگه قرار بهم زدیم. من راستش نمیام، تا صادق بیاد.
حالا اینها بیان، مهمان هستند، بعد بروند، صادق که آمد با هم میرویم.
هنوز شب نشده بود، یک پیکان آمدند، پسر عمههای صادق، حاج حسین مکتبی، بردار صادق، محمد، نشستند و چای خوردند، گفتند آماده بشوید که برویم.
من بودم، مادرم و پدرم و فاطمه چهار پنج نفر هم آنها، سه نفر با پیکان آمده بودند، منگفتم: بابا چه لزومی دارد که همین الان با این سه نفر که ماشین جا ندارد برویم، اینها بروند، ما دو سه روز دیگر که صادق آمد با هم میرویم.
از من انکار و از پدرم اصرار که نمیشود، این همه راه آمدهاند، درست نیست تنهائی برگردند گرگان، باید با هم برویم. مجبور به عزیمت شدیم، داشتیم توی ماشین مینشستیم پسر عمه صادق بی اندازه شوخ طبع و شاد بود، دو نفر جلو یک راننده، ما سه نفر عقب با پیکان، فاطمه هم توی بغل ما بود. من هم دو ماه و نیم «مهدیه» را بار دار بودم.
تا گرگان پسر عمه صادق داستان و شوخی کرد و اصلا راه و سختی را متوجه نشدیم. یک جوری نمیگذاشت من فکر کنم که چه اتفاقی افتاده است.
چند روز قبل این که، اینها بیان ورامین، بخواهند ما را ببرند، من تلفنی با صادق صحبت کردم، اصلا باورم نم شد صادق شهید شده باشد. پدرم چون اطلاع داشت از قبل یواشکی برای همه لباس مشکی گرفته بو.د، ولی من به این فکرها نبودم که بخوام چیزی بردارم.
نزدیک صبح رسیدم گرگان، رفتیم سمت جاده روستای محمدآباد، رسیدیم داخل روستا، همه محمدآباد پرچم کاری بود، یک شبح سفید زده بودند روی چشمهای من، پرچمهای که به دیوار چسبیده بود را یک نواخت سفید میدیدم.
ادامه دارد ….
تولید محتوا – انجمن نویسندگان استان گلستان هوران