رزمنده گردان مسلم ابن عقیل (ع) «لشکرخط شکن ۲۵ کربلا «قسمت اول»
سفر به بهار با عطر بهار نارنج با رزمنده گردان مسلم ابن عقیل (ع)
*نویسنده: غلامعلی نسائی
دستم را از پنجههایش کشیدم، یک قدم دورکه شدم، دوباره نگاهی تو چشمهای آبیاش کردم. بغضِ آروُم و غمگینی، پنهان روی صورت و نگاهش نشسته بود که التماس من را میکرد «بی من نروُ»
گروه حماسه و مقاومت هوران – در امتحانهای بزرگ مانند جنگ است که می توان ارادهها و ترسها را محک زد، تا حقیقت وجودی آدم نمایان گردد. این کتاب خاطراتی ماندگار از حماسه و دلاوریهای رزمندگان «گردان مُسلم ابن عقیل (ع)» علیرضا علیپور و یارانش از «لشکر خط شکن ۲۵ کربلا»، نقطه پنهان انسانهایی را آشکار میکند که خود راه روشنی در مبارزه علیه ظلم و جور هستند، سطر به سطر آن درس بزرگی از روح مبارزه همراه با اخلاص و ایمان، شجاعت و دلاوری، در انجام وظیفه الهی و مبارزه با استکبار جهانی و ظلم ستیزی برای آیندگان است.
باشد که تاریخ خاطرات فرزندان «حضرت روُح الله» را به عنوان یک شگفتی نهان در خود ثبت کرده و آیندگان را در مسیر الهی به سمت ظلم ستیزی سوق دهند، تا بکوشند، حقیقت درونی خویش را ساخته و رستگاری را نصیب خود گردانند.

راست؛ شهید بهروز مستشرق شهید مهرداد بابائی نشسته علیرضا علیپور
فصل اعزام – مسجد جامع شهر، پاتوق بچههای جبههای بود، وقت هر نماز دور هم جمع میشدیم. «مهرداد بابائی، سید مُجتبی علمدار، حسن سعد و دیگر بچه ها، همه با هم یک حلقه اُنس تشکیل میدادیم و در مسجد و جبهه هر کجا و همیشه ایام با هم بودیم. ظهر روز دوشنبه، «چهارم بهمن سال ۱۳۶۶» نماز را که خواندیم از مسجد بیرون رفتیم. خانه ما در محله نهضت، خانه مهردادشان در محله تکیه باقرآباد بود.
مسیری که باید بر میگشتیم با کوچههای پیچ در پیچ و دیوارهای بلند و قدیمی، باریک با بوی نم کاهگل، مشهور بود به کوچه «آشتی کنان» طولانی بودن کوچه های قدیمی را که با هم طی می کردیم، رفاقتها صمیمیتر و عمیقتر میشد.
مهرداد، همیشه خدا بین ما چند نفر پیشتاز بود و بچه ها را به سمت خانه خودشان میکشید، خانه مهرداشان پاتق دائمی ما شده بود.
مهرداد تک پسر خانواده بود. قهرمان وزنه برداری و پهلوان جوان و نامدار ساروی، مادرش مهربانتر از خودش، پدرش با صفاتر از دریای خزر بود.
حیاط خانهشان، پر بود از بوی «بهار نارنج» در بین راه که به سمت خانهشان می رفتیم.
گفتم: مهربان پسر! مهردادجان، ببین! «گردان مسلم پیغام داده که باید راهی بشوم، فردا هم باید بروم، امروز نمیتوانم ناهار خانه شما باشم.
مهرداد غیظ کرد و بهم ریخت.
گفت: این دیگر آخر هر چه نامردی دنیاست، نارفیقی اگر بدون من ساری را به هر نقطه عالم ترک کنی.
گفتم: مهرداد جان! فدات بشوم تو تنها فرزند پسر برای خانواده هستی. من نباشم شش تا دیگه داداشام هستند که ننه ام دق نکند.
تو چی؟
واقعا می دانی که ننه تو چقدر به تو وابسته است؟
پدرت چی؟ اگر یک ساعت تو را نبیند، مثل این است که آفتاب گم شده باشد! فانوس می گیرد. وجب به وجب باغ و دریا و کوهستان شمال را از این رو به رو می کُند.
تازه تو «قهرمان وزنهبرداری» هستی، مملکت به شما پهلوانهای با ایمان خیلی نیاز دارد. از همه مهمتر، تو عزیز دل مادرت هستی، اگر تو با من بیایی، اگر یک گوشه از دست و سرت زخمی بردارد، یک قطره خون از دماغ تو بیاد، وای بر من، داد بر من، که اگر زنده بمانم.
امان از روزی که زنده و سالم برگردم.
همیشه خدا محکوم به شرم و خجالتم در مقابل مادرت. بحث بالا گرفته بود که بر سر یک دو راهی رسیدم.
یک خَم کوچه سمت محله ما می رفت، خَم دیگر کوچه به محله باقرآباد.
دست دادم با مهرداد و سرش را بوسیدم، خَم دیگر کوچه را گرفتم و دستم را از دست مهرداد کشیدم، «خدا حافظ رفیق».
حرکت کردم به سمت خانه، یک قدم که برداشتم، قدم دوم قفل شده بودم، مهرداد با آن پنجه های پهلوانیاش، چنان دست هایم را فشرد که قلبام داشت میترکید، یک نیم دایره پیچیدم و برگشتم روبروی مهرداد!
گفت: ببین رضا، ما با هم رفیق هستیم، رفاقت یعنی رفتن تا آخر هر چه که هست.
گفتم: پسر نمیشه نمیشه، فدات بشوم، من توان این که جواب ننه و بابای تو را بدهم را ندارم. بچهجان، رهایم کن، رهایم کن، دستم را کشیدم و یا علیگفتم و حرکت کردم.
مهرداد با عصبانیت گفت: «بُروُوُ»
جوری مرا کشید که توی بغلش پرس شدم.
مهرداد وقتی حرف می زند، یک لُکنت زبان بسیار شیرین ته لهجه شمالی اش هست، اما وقتی عصبانی که میشه، این لُکنت از تَه لهجه به سَر زبانش کُوچ می کرد و دوست داشتنیتر میشد.
بهخصوص با آن مدت انتظاری که به من میداد، تا حروُف آخر حرفش را ادا کند، حسابی دلنشینتر میشد.
فریاد که زد، وقتی به من گفت: بروُ…
یعنی ته دلش را کشیدم و نا امُیدش کردم.
هر دو رها شدیم.
دستم را از پنجههایش کشیدم، یک قدم دورکه شدم، دوباره نگاهی تو چشمهای آبیاش کردم. بغضِ آروُم و غمگینی، پنهان روی صورت و نگاهش نشسته بود که التماس من را میکرد «بی من نروُ»
گفتم: نه نمیتوانی با من بیایی و رفتم. دوید سمت من شانههای من را چسبید و من را یک نیمدایره سمت خودش چرخاند.
او قهرمان وزنه برداری و من ور دست پدر آرایشگرم بودم.
تند چرخیدم و روبرویش قرار گرفتم.
خیلی عصبانی، لکنت زبانش هم زیادتر، شیرن تر و نازتر.
گفت: ببین من به مادرم، بِه بِه، بِه پِ پِدرَم.
گفتم: دُوُوُوُوُ، دُوُوُ دُوُوُرمُه، «خــــط قـرمز بـکش»(پانویس: دور من خط قرمز بکش)
این را که گفت: خط قرمز بکشید. انگار دور من را خط قرمز کشیده باشند.
و من دلم را سپردم به مهرداد. چسبیدم به پاهاش.
رفتیم منزلشان، خانه مهردادشان دو تا دَر ورودی داشت، یکی از کوچه اصلی یک دَر دیگر از سمت پشت خانه که کوچه دیگر بود.
پله می خورد تا وارد حیاط می شدی، یک باغچه پر از درختهای پرتقال و نارنج و بید مجنون.
خانه قدیمی بود و دو طبقه داشت. مهرداد همیشه، رفقای خودش را، برای این که مُزاحم خانواده نشوند، از دَر پُشتی به طبقه بالا میبرد.
رفتیم بالا، جلوی در اتاق ایستادم.
گفتم: مهرداد جان، بی خیال ناهار باش، الان وقت ظهر است و مادرت بنده خدا به زحمت می افتد.
مهرداد بی توجه به من، مادرش را صدا زد.
بالا آمد. سلام علیک و عرض ادبی کردیم.
مادر و پسر رفتند گوشه ای با هم گَپ بزنند که ما نشنویم.
گوش های تیز من شنیدکه مادرش گفت: مهردادجان، این چه کاری است که تو می کنی الآن من چکار کنم این همه گرسنه را جمع می کنی وقت ناهار میآوری خانه!؟
این ها هم که ماشالله، همه هم بخور، چطوری شکم پنج شش نفر را من سیرکنم جانم؟
مهرداد خندید و نگاهی به ما انداخت.
گفت: این ها همه خودی هستند. مادرجان هر چه بیاوری اعتراضی ندارند.
هر چه توانستی سر هم کن، لِنگ مُرغی، شاخه درخت نارنجی، پوست پرتقالی، یک مُشت عدس و مُرغانه، مهم نیست.
این ها کارشون تو جبهه همین هست. اصلا نمی دانند غذای خانگی چه هست؟
بند شکم هم نیستند. عادت دارند.
ما هم که میخوردیم هر چه به دستور مهرداد بود.
البته مادرش سنگ تمام میگُذاشت. طعامشان بوی طعام بهشت داشت و گوارای وجودمان میشد.
وهمیشه خدا شرمنده مادر مهربان مهرداد بودیم.
نهار خوردیم و برنامه رفتن را گذاشتیم.
فردا انشالله که راهی جبهه بشویم.
گفتم: مهردادجان تا ما اینجا هستیم، صدای رفتن را اصلا در نیاور، بگذار هر وقت ما از اینجا رفتیم.
فردا صبح، یک بلایی سر خودت بیاور و پای من را وسط معرکه نکش.
عصر شد و همراه مهرداد رفتیم بلوار دریا، سمت ترمینال، دو عدد بلیط اتوبوس «پی ام تی» گرفتیم.
بعد آرایشگاه پدرم رفتیم. در محله نهضت، اول مهراد نشست.
به بابام گفت: برای من برای دامادی رضا(پی نویس) که بنا داری اصلاحش کنی، مثل همون وقت اصلاحم کن.
بابام خندید و گفت: علی رضا اصلاح شدنی نیست که نیست.
مگه تو آدماش کنی که ما را هم با خودش ببره جبهه.
مهرداد خندید و گفت: کاش ته دل من را میدانستید، بابای علیرضا؟
مهرداد صفایی به سر و صورتش داد و گفتم: داماد شدیها، خودت را تو آینه دیدی، حسابی خوشگل شدی پسر، مهرداد نرم و ملایم و غمگین خندید.
نمیدانم چرا لحظهایی غمگین شد. شاید یک حس غریبی پیدا کرد که در فهم من نگنجید.
عاشق مرام و مهربانیاش بودم. خیلی ماًخوذ به حیاء، مسحور در اخلاق الهی، مخلص و پهلوان بود.
توی دلم گفتم: من که این همه به او وابستهام، وای به حال پدر و مادرش که مهرداد، تک پسر خانواده هست.
یک رنج عمیقی ته دلم نشست. رنجی که باید حس میشد.
بلند شدیم، از پدرم خدا حافظی کردیم و رفتیم.
اما من گیر افتاده بودم.گیج و پریشان، نمیتوانستم رها بشوم.
همینطور قدم زنان به طرف مسجد جامع شهر رفتیم، نماز مغرب و عشاء را خواندیم و به مهرداد گفتم: هرکی برود خانه خود.
شب سختی برای من بود. کاش میتوانستم بدون مهرداد بروم، اما توان جداییاش نبود. شب را با دلواپسی سپری کردم. نماز صبح را که خواندم، کوله ام را بر داشتم، لباس پوشیدم و رفتم نشستم پای تلفن که به مهرداد تلفن بزنم.
گوشی را برداشتم، قلبم میکوبید.
خدایا! مادر مهرداد گوشی را بر ندارد، هنوز بوق سوم نخورده بود، مادرش گوشی را برداشت.
ساعت هنوز هفت نشده بود.
فهمیدم که هوای خانه دوست، حسابی ابری است و دریای دل مادر مهرداد طوفانی.
با شرمندگی سلام و احوال پرسی کوتاهی کردم، گویا، مهرداد قصه رفتن را گفته بود، مادرش سنگین جواب داد؟
گفتم: آقا مهراد گوشی را بگیرند.
مهرداد را صدا زد، مهرداد گوشی را برداشت.
هنوز مهرداد حرفی نزده بود که مادرش با صدای بلند گفت: «این علیپوُره ریکا تِه رٍه ول نَکنده» (۱_ این پسر علیپور تو را رها نمی کند تا نبرد جبهه)
گوشی تو دست مهرداد، سریع جلوی دهنی را گرفت که من صدای ناراحتی مادرش را نشنوم.
گفتم: مهرداد جان من که به تو گفتم ببین مادرت چی میگوید؟
هنوز که هیچی نشده اینگونه قاطی کرده! وای به روزی که برای تو اتفاقی بیافتد و من زنده بمانم! با چه رویی برگردم.
تازه پدرتون چی؟
ای وای مهراد جان بیخیال بشو، بگذار من تنها بروم.
مهرداد با بی خیالی گوشی را برداشت. سلام و احوال پرسی کرد.
گفت: چه میگویی؟
گفتم: انگار متوجه عرایض بنده نشدی؟
مادرت هنوز نرفته اینجوری میگوید.
گفت: بهانه بیخودی نیاور.
گفتم: ولش کن، حرف زدن با تو بی فایده است، ساعت هفت صبح سرِ دروازه قرآن بیا.
شب پراضطرابی را گذراندم.
آماده شدم، کولهام را برداشتم و از خانه از زیر قرآن روانهام کردند.
یک کاسه آب پشت پام ریختند.
خداحافظی کردم و رفتم به سمت سرنوشت.
هوا هنوز گرگ و میش بود که رسیدم سر قرار، چند دقیقه نگذشته بود، مهرداد کوله بر دوش آمد.
خندان و شاد و استوار، لبخند شیرینی پای لب مهرداد دیدم که دلم آرام گرفت و سرحال شدم.
گفتم: سلامعلیکم آقا مهرداد بابائی، عاقبت کارتان را به مراد رساندی و جانمان را به لب، بعد هر دو زدیم زیر خنده و من پیشانیاش را بوسیدم.
میدانخزر سهشنبه «۵ بهمن» هوا نمنم میبارید. سرد و سوزناک شده بود، مسافرها یکییکی از راه میرسیدند، ما منتظر رسیدن اتوبوس هستیم. باران بند آمده بود و برف نرم و ملایم مینشست.
چاره ای نداشتیم، جز این که با برانداز کردن دانه های بلورین برف، خودمان را سرگرم کنیم. ثانیه ها میرفتند و دانههای برف، درشت و درشت و درشتتر میشدند.
جنگ ما را صبورکرده بود، سطح تحمل و انتظار ما را بالا برده.
مهرداد ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد، انگار که اصلا در کنار من حضور ندارد. نگاهش کردم، نرم خندید. یعنی حوصلهاش هنوز بهجاست، نگاهی به جاده انداختم، گفتم: مهرداد جان، این اتوبوس کی از راه میرسد، گمانم یارو بلیط فروشه، دروغ میگویدکه اتوبوس دارد میآید نه، اصلا اتوبوسی در کار نیست، سرکارمان گذاشته است. الان یک ساعت اینجا تو سرما الاف هستیم.
نگاهی به آسمان کردیم که برف دارد کمکم شدیدتر میشود.
از سرما میلرزیدیم. داد همه مسافرها در آمده، هر کس چیزی میگوید، این چه وضعیتی هست آخه؟ تو این سوز سرما ما را سرگردان کرده.
بلیط ساعت هشت بوده، آخرش سطح تحمل من ریزش کرد و عصبانی، شروع کردم به داد و فریاد، این چه وضعشه؟ ما باید هر طور شده خودمان را به تهران برسانیم. داد فریاد مسافرها همه بالا گرفت.
مسئول تعاونی مسافربری «پیام تی» آمد.
گفت: متاسفانه اتوبوس در راه برگشت از تهران به ساری تصادف کرده است، هر کسی دوست داره منتظر بماند تا ظهر یک اتوبوس دیگرخواهد آمد.
یا هرکسی عجله داره بیاد و پول بلیط خودش و پس بگیره قیمت بلیط ساری به تهران هر نفر«۳۸ تومان» بود.
چاره ای نبود جز این که تسلیم سرنوشت بشویم.
پول و پس گرفتیم با عجله میدان خزر را به سمت دروازه بابل ترک کردیم.
خیلی سریع رسیدیم دروازه بابل، سرویس های شخصی مسافربری، ماشین بنز گازوئیلی به رنگ آبی، کرایه بنز هر نفر«۸۰ تومان» دو برابر اتوبوس بود.
سوار بنز شدیم. برف سنگینی می بارید. از راننده خواهش کردیم تا ماشین پر بشود، بخاری اش را روشن کند که یخ زدیم.
راننده ماشین را روبراه کرد، ما گرم شدیم.
مدتی گذشت تا ماشین پر بشود، زمان به سختی میگذشت و هیچ اثری از مسافر نبود، کلافه وخسته شده بودیم، به راننده کرایه دربست را پیشنهاد کردیم، راننده یک یا علی گفت و حرکت کرد به سمت تهران.
مهراد صبور و پرحوصله، من پریشان از این همه سرگردانی، این همه سختی که در این هوای سرد برفی از صبح کشیدیم. این آدم یک کلمه شکایت نکرد. حرف اضافه نزد. که این چه وضعی است. الاف و سرگردان شدیم.
اصلا گله گذاری نکرد.
ساری را که پشت سر گذاشتیم. هوا طور دیگری شد، هر چه به سمت بلندیهای هراز نزدیک تر میشدیم شدت برف بیشتر می شد.
باد هم شروع شده بود، باد و برف و باران شده بود، «بوران» باد می وزید، شلاب می زد، برف می چسبید به شیشه ماشین پرده ای از یخ ایجاد میکرد.
داخل ماشین دلنشین و گرم بود، بیرون گلوله گلوله برف میبارید، برفها توی باد میغلطیدند، شیشه بخار گرفته، راننده هر چند ثانیه یک بار لُنگی که دور گردنش بود را میکشید و با یک دستش، شیشه داخل را پاک می کرد، برف پاک کن خسته و درمانده، نفس نفس می زد. برف هر لحظه درشتتر و سنگینتر میشد. رسیدیم به پلور، در یک پیچ خطرناک ماشین تکانی خورد و خاموش کرد و ایستاد.
راننده گفت: ماشین خراب شد.
هر چه استارت زد، روشن نشد، عاقبت نیمچه پتویی کهنه از زیر صندلی بیرون کشید و انداخت روی شانهاش، یک تکه پلاستیک انداخت روی سرش از ماشین بیرون زد. در که باز شد، سرما پیچید داخل ماشین.
یا حضرت عباس این دیگر چه اقبالی است.
کاپوت ماشین را بالا زد و شروع به دستکاری کرد. داد می زد، استارت بزن، من پریدم جلو و هر بار که داد می زد استارت، سویچ را میچرخاندم.
نیم ساعتی گذشت. راننده آمد داخل سیم ها را از پشت سویچ بیرون آورد اتصال داد که شاید مشکل از اینجا باشد.
ماشین مجسمه شده بود. هر کاری کردیم روشن نشد.
به تنها چیزی که اول فکر کردیم، پول تو جیبی ما بود.
پول ما اندک. راه سخت و مشقت بار وسط کوهستان، هوا برفی، من و مهرداد از ماشین پیاده شدیم.
توی برف ماشین زنجیر چرخ بسته باید هل بدهیم. چند متری هل دادیم راننده استارت می زد. هن هن کنان، خیس عرق شده بودیم. بیش از حد توان تلاش میکردیم. نمیخواستیم وسط کوهستانی که هر یک ساعت یک ماشینی هم رد نمیشد ناامید بشویم.
یک ساعت بیشتر سرگردان روشن شدن ماشین شدیم.
راننده خسته از تلاش، عاقبت دستی به عرق پیشانیاش کشید وگفت: بچه ها واقعا شرمنده ام، برای لحظهائی دنیا روی سرم خراب شد، خدایا این چه سرنوشتی است.
راننده دستش را توی جیب برد و اسکناس مچاله شدهای از هم جدا کرد، شمرد و گفت: شرمنده ام به خدا، دست من نیست. نصف کرایه را پس داد.
وضع مالی خوبی نداشتیم. هر چه دارایی مهرداد است، من نصف آن را دارم، نه اینکه مهرداد تک پسر و دوُردانه خانواده است، همیشه خدا پول تو جیبیاش نسبت به من بیشتر بود.
ما شش برادریم با پدر هفت نفر جبهه برو، درآمد پدرمان هم که از یک مغازه سلمانی خیلی چشمگیر نبود.
از طرفی هم بعضی اوقات پدر هم خودش جبهه میرفت، دیگر وضع زندگی خانواده سخت میشد. ما مجبور بودیم خیلی مراعات کنیم که چرخه زندگی در دست مادرم لنگ نماند.
حالا وسط کوهستان، بی پولی از یک طرف، گرسنگی هم کم کم به درماندگی و سرگردانی ما دارد اضافه میشود.
به سید مجتبی علمدار قول دادهایم، خودش یک طرف، حالا بماند، دعای توسل جمکران از سوی دیگر، باید خودمان را اگر شده «پَری» هم کنیم، پرواز کنیم و برسانیم تا شب به جمکران، فردا شب هم باید خودمان را در چادر گروهان سلمان معرفی کنیم.
توکل به خدا کردیم و پیاده در آن هوای بورانی، در جاده گرفته از مه، گردنه را گرفتیم و خودمان را بالا کشیدیم. هر چند قدم که میرفتیم، نگاهی به پشت سر میانداختم، مهرداد انگار این شرایط سخت را هنوز درک نکرده، آرام و مطمئن راه می رود.
یک ساعت گذشته و به ندرت ماشینی از کنار ما میگذشت. اولین ماشین که سرو کله اش پیدا شد، یک وانت پیکان بدون چادربند است.
ابتدا توجهای به ما نکرد، شاید از ترس بود. چند متری که دور شد، من داد و فریاد کردم، دلش رحم آمد و ایستاد، شاید خدا نگهش داشت.
وضع ما را که کنار جاده میلرزیدیم دید، نمیدانم با خودش چه فکری کرد، ما چگونه در این شرایط نابهنجار گرفتار شدهایم.
جلوی ماشین به غیر از راننده یک مرد و زنی نشسته بودند. اشاره کرد اگر تحمل سرما را داریم عقب ماشین سوار بشویم.
این بهترین گزینهای بود که باید انتخابش می کردیم.
بدون هیچ حرفی سوار شدیم، هوا سرد و گدازنده بود، استخوانهای ما از شدت سرما جیغ میکشید. توی آن وضعیت سخت، تنها چیزی که ما را گرم نگه میداشت، آن اعتقاد قلبی بود که سخت به آن پایبند بودیم.
عشقی که در وجود ما بود، رسیدن به دعای توسل، بعد از آن جبهه، هر چه لباس ضخیم توی کوله داشتیم، به خودمان پیچیدیم و روی سرمان انداختیم.
مثل دوگنجشک، دو مسافر خیلی غریب.
برای لحظهای اشکهام، حلقه حلقه روی گونههایم نشست و منجمد شد.
با خودم گفتم: خدایا ما که فقط داریم برای تو میآییم.
این شرایط سخت اگر تو معرکه جنگ در کوهای کردستان این لحظه ها اتفاق میافتاد که بارها گرفتارش شدیم، نگران کننده نبود. اما نمیدانم مصلحت چیست؟
همه مسیر بدون این که با مهرداد کلمهای حرف بزنم، طی شد. نمیدانم چقدر گذشته بود که پایتخت خودش را به ما نشان داد.
برای پریدن از عقب وانت لحظه شماری میکردم. رسیدیم تهران پارس، سه راه افسریه، همیشه خدا قفل شده و ترافیک سنگینی بود.
لحظات کند و بیتاب می گذشت. عاقبت رسیدیم، یک نفس عمیق کشیدم.
به مهرداد گفتم: واقعا دیگه به تهران رسیدیم.
خوشحال از ماشین پائین پریدیم.
مهرداد خواست به راننده کرایه بدهد که قبول نکرد.
از تهران پارس فوری یک تاکسی سواری دربست گرفتیم، به سمت ایستگاه راه آهن، طولی نکشید که رسیدیم.
راه اهن خیلی شلوغ بود.
به هر مشقتی که بود، «امریه» گرفتیم با قطار به اهواز برویم.
(پانویس: «امریه» برگه ای بود رایگان تارزمندگان با آن سفرکنند به سمت جبهه های جنوب)