روایتی از شهید گردانیارسول(س)
حسن آقا ابوالفضلی شهید میشوی
*نویسنده: غلامعلی نسائی
شب قبل توی میدان مین، خیلی از شهدا مانده بودند، صبح که از سنگر زدیم بیرون، رفتیم که شهدا را بیرون بیاوریم. نزدیکهای ظهر شده بود، حدود سی تا شهید را که آوردیم. غلامحسن گفت: بچهها من خیلی تشنه شدم و کلافه ام، میروم توی سنگر، یک جرعه آب بخورم.
گروه حماسه و مقاومت هوران – «غلامحسن خالصی» از فرماندهان گردان یارسول الله(ص)، از اهالی بندرگز گرگان، قبل از نماز صبح، در هر شرایطی که قرار میگرفت، همیشه خدا نماز حضرت رسول(ص) را میخواند.
عملیات «والفجر۴» بود. شب سوم عملیات، توی سنگر هستیم، از شدت خستگی عملیات، آن هم در یک منطقه کوهستانی، همراه غلامحسن و چند تا از بچهها بخواب سنگینی فرو رفتیم.
وقت نماز صبح که بیدار شدیم، غلامحسن توی سجده است، همیشه عادت داشت، نماز شب را که میخواند، بعد نماز حضرت رسول(س) جوری که متصل میشد به نماز صبح، نماز صبح را خواندیم و منتظر ماندیم تا غلامحسن نمازش تمام بشود.
نماز ما تمام شد، «غلامحسن» هنوز از سجده بلند نشده، بچهها یکییکی نمازه را که خواندند دوباره بخواب رفتند.
بیست دقیقه توی خواب و بیداری در سجده است، نگاه میکنم. به شک افتادم که چرا سجدهاش این قدر طولانی شده است.
صدا زدم، «آهای حسن آقا» بلند شو، دیدم توجه ائی ندارد، نیم خیز شدم و یک سقلمه زدم به پهلویاش، بابا چه خبره؟
از سجده پرید و هراسان نگاهم کرد.
گفتم: چرا بلند نمیشوی! خواب بودی؟
گفت: داشتم خواب میدیدم.
گفتم: چه خوابی؟
گفت: خواب دیدم که یک تشیع جنازه است، هی من دنبال تابوت میدوم، دستم به تابوت نمیرسد. آن لحظه آخر داشت نفسم بند میآمد که ناگهان چارهائی از نور، از آسمان آمد به طرفم از متن نوری قشنگ، دستی بیرون آمد و با صدائی که برازنده آن نور باشد.
گفت: دستتو بده به من.
دستاش را گرفتم. عالمی از مهر و شور و نشاط و هیجان خوش یک جا ریخت توی دلم و در دم داغ شدم،
گفتم: شما کی هستی؟
گفت: من حضرت ابوالفضل العباس(ع) هستم.
دستم توی دستان مبارک حضرت ابوالفضل(ع) بود که بیدارم کردی.
گفتم: حسن آقا، ابوالفضلی شهید میشوی.
این ماجرا گذشت.
شب قبل توی میدان مین، خیلی از شهدا مانده بودند، صبح که از سنگر زدیم بیرون، رفتیم که شهدا را بیرون بیاوریم. نزدیکهای ظهر شده بود، حدود سی تا شهید را که آوردیم. غلامحسن گفت: بچهها من خیلی تشنه شدم و کلافه ام، میروم توی سنگر، یک جرعه آب بخورم.
غلامحسن داشت به طرف سنگر میرفت، درهمین بین یک پیک با موتور رسید کنار ما چند نفر و ترمز زد.
گفت: گردان یا رسولیها برمیگردند عقب، تجهیزات و کولههاشان را بگیرن که ماشینها الان دارند بچههای گردان امام محمد باقر(ع) را می آورند تا جای شما پدافند کنند. شما برمی گردید عقب. زود جمع کنید.
غلامحسن هنوز به سنگر نرسیده بود، داد زدم آهای شنیدی، باید برگردیم، برگشت نگاهیکرد، اشاره کرد، دست روی لبهای خشکیده اش گذاشت که تشنهام آب بخورم میآیم. سری تکان داد و به سنگر نزدیک شد.
داشتم نگاهش میکردم، او داشت وارد سنگر میشد، ناگهان یک خمپاره راست خورد پیش پایش، ورودی سنگر «غلامحسن» میان دود و غبار و آتش محو شد. فریاد کشیدم، یا ابوالفضل! همراه بچهها دویدم سمت سنگر، «غلامحسنخالصی» غرق درخون هنوز دستاش به آب نرسیده با لب تشنه دستاش را گذاشته بود توی دست حضرت ابوالفضل(ع) و شهید شده بود.