شهیدان سید حبیب الله و سید حسن سید رضائی
هَل مِن ناصر یَنصُرنی؛ نگذاشت صدائی دیگر بشنوم
*نویسنده: غلامعلی نسائی
سیدحسن که شهید شد، حال سید حبیب یک جور دیگر شد، افتاد به بهانه جوئی، که باید برود به جبهه، رضایت نامه را گذاشت جلوی من، خیلی جدی گفت: بابا من هم میخواهم به جبهه بروم و ادای تکلیف کنم. تا امام و شهیدان از من راضی باشند.
گروه حماسه و مقاومت هوران – سیدحبیب الله؛ فرزند کم سن و سالم، متولد «سال۴۶» کلاس اول راهنمائی، در مدسه علیآباد کتول درس میخواند. با فرمان امامخمینی، بسیجی شده و دل تو دلش نبود. شبها میرفت سپاه علیآباد نگهبانی، من شب تا صبح دلواپس و نگرانش بودم. مادرش من را مجبور میکرد بروم ببینم از نزدیک چکار میکند. یک شب رفتم داخل پست نگهبانیاش. نمیدانستم بخندم، تعجب کنم. توی دلم گفتم: آخه این چه دلی هست، خدا این قدر عشق امامخمینی را ریخته تو دل شما بچهها، ایستاده بود، یک کهنه تفنگ برنو هشت تیر، توی بغلش، نوک تفنگ، چهار پنج سانت، از قدش زده بود بالا. سیدحسن برادر بزرگش را صدا زدم.
گفتم: پسرم، بیا ببین دادش کوچیکه، چه کلاسی برای خودش گذاشته.
سید حسن یک آه از ته دلش کشید و گفت: عاقبت این عشق هلاکم میکند.
گفتم: بابا دست خوش، هر دو مجنونید.
طولی نکشید که صدام لعنتی به کشور حمله کرد. سیدحسن هم روانه جبهه شد، عاشق آخر خطی امام بود و عاقبت سر همین عشق، خیلی زود به شهادت رسید.
سیدحسن که شهید شد، حال سید حبیب یک جور دیگر شد، افتاد به بهانه جوئی، که باید برود به جبهه، رضایت نامه را گذاشت جلوی من، خیلی جدی گفت: بابا من هم میخواهم به جبهه بروم و ادای تکلیف کنم. تا امام و شهیدان از من راضی باشند.
گفتم: پسرم، تو هنوز پشت لبت سبز نشده، چطور میخواهی از خودت دفاع کنی؟ هنوز یک سال نشده که دادش بزرگه شهید شده، صبر کن، سال برادرت بشود. تو هم یک ذره بزرگتر بشوی، من خودم میبرمت جبهه، رضایت نامه را امضاء نکردم، سیدحبیب هم با دلخوری از خانه بیرون رفت. رفتم سپاه علیآباد، فرمانده سپاه علیآباد را گفتم: سید حبیب خیلی بچه است، نگذارید برود به جبهه، مادرش بیتابی میکند. ایشان هم قول داد که نگذارد اعزام بشود.
جوان پرشوری بود، هم درس میخواند، هم نقاش بود. مدتی از این ماجرا گذشت، مدرسه و درس تعطیل شد. گفت: میخوام بروم شاهرود برای نقاشی، آنجا کار پیدا کردم.
اصلیت ما شاهرودی است و همه فامیل آنجا بودند. یک ساک برداشت و رفت.
یکی دو ماهی گذشت، فامیل خبر دادند که سید حببیب الله، رفته جبهه، پیگیری کردم. شناسنامه اش را دستکاری کرده و برگه رضایت نامه را داده به یک نفر، امضاء گرفته و به جبهه اعزام شده. مدتی گذشت، نامه داد که من گیلان غرب هستم. حلالیت طلبید.
نوشته بود، تو پدر من هستی، من با تمام وجود شماو مادر را دوست دارم. اگر تمام عمر به من دستور بدهید، قطره ای آب نخورم، از تشنگی بمیرم. از دستور پدر و مادرم سرپیچی نخوام کرد. هَل مِن ناصر یَنصُرنی، نگذاشت، من صدائی دیگر بشنوم. صدائی که مانع رفتنم بشود.و من رفتم. حالا من را ببخشید، پدرشهید من.
سیدحبیب الله، نقاش ساختمان بود. اما نقاشی دیواری هم میکشید. در یکی از نامههاش یک «رنگین کمان» کشیده بود با یک آسمان قشنگ. دست انداخته بود به رنگین کمان، آنقدر بالا رفته بود که با آسمان یکی شده، بعد پله ها را پشت سرش، یکی یکی شکسته بود.
بیست و ششم آذر ماه سال شصت، صبح بود، که از طرف «معراج الشهداء» سپاه گرگان، خبر آوردند، سید حبیب الله در منطقه گیلان غرب شهید شده و پیکرش در منطقه جا مانده است.
دستهای دلم را به طرف آسمان دراز کردم و گفتم: خدایا قربانی دوم را از من قبول کن. عذر خواهی کردم از خدا، به خاطر این که داشتم، جلوی سرنوشت زیبای سیدحبیب الله را میگرفتم.
پیکر شهید سید حبیب الله، مدت ها بود که پیدایش نشده بود، مادرش بدجوری بیقراری میکرد. میایستاد پشت پنجره و دلش مثل آسمان میبارید. گریه میکرد. بیتابی میکرد. تازه بهار شده بود. یک روز صبح گفت: هر طوری شده، به هر قیمتی باید حبیب الله را برای من بیاورید.
پسر دیگرم، سید محمود پاسدار بود. قرار شد با یک گروه از بچههای سپاه علیآباد به جبهه بروند، برای پیدا کردن جنازه شهید سیدحبیب. یک ماه گذشت، خبری نشد. سید محمود ناراحت و دلگیر، ناامید و سرگردان، نمیدانست در برگشت چه جوابی به مادرش بدهد.
همراه گروهی که رفته بودند، دست خالی سوار ماشین میشوند که برگردند، راه میافتند توی جاده، یکی دو ساعتی که از گیلان غرب دور میشوند، توی ماشین سید محمود ازخستگی خوابش میبرد. در خواب شهید سیدحسن را میبیند، شهید سیدحسن از بردارش سید محمود، گلایه میکند، کجا داری بر میگردی؟ این همه راه آمدی! میخواهی دست خالی برگردی، جواب مادر و چه داری بدهی؟ شهید در خواب دست برادر را میگیرد، میبرد، جای پیکر شهید سیدحببیب الله را نشانش میدهد.
سید محمود با هیجانی خاص از خواب میپرد، داد میزند! نگه دار نگهدار! باید برگردیم. همراهانش تعجب میکنند که چه اتفاقی افتاده. سید محمود خوابش را تعریف میکند، بچههای پاسدار با تکبیر و صلوات، باخوشحالی بر میگردند گیلان غرب. یک راست به محلی که شهید در خواب نشانه داده بود، میروند و پیکر معطر شهید سیدحبیب الله را پیدا میکنند. مینشینند، آنجا یک زیارت عاشورا؛ «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ….» را با اشک و بغض و بیقرای میخوانند. بعد پیکر شهید را با خودشان به علیآباد کتول گرگان میآورند. آنروز بر پیکر معطر شهید زیارات عاشورا خوانده شد. امروز تو برای ادامه راه شهیدان یک زیارت عاشورا بخوان، تا راه آسمان را شهیدان نشانت بدهند.