سردار شهید شهید علیرضا نوری
تکسنین راه آهن شمال، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسوالله شد
*نویسنده: غلامعلی نسائی
با آغاز تحرکات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لولههای نفتی جنوب کشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب کشور رفت. آنجا نیز کمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضعیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی مسئولیت ها را به افراد متعهد و کاردان و انقلابی سپرد.
گروه حماسه و مقاومت هوران – «شهید علیرضا نوری» قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساری، در سال سی و یک بدنیا آمد. مادر علیرضا میگوید: آن سالهای خیلی دور، خیلی رسم نبود که خانوادهها کودکان خود را به کودکستان بفرستند.
سردار شهید شهید علیرضا نوری
علیرضا از همان کودکی، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله که شد، بردمش کودکستان، وقتی از کودکستان که بر میگشت، همراه پدرش به مسجد میرفت، بخاطر این که از لحاظ فرهنگی آن زمان در کودکستان به مسائل دینی و مذهبی بچهها توجه نداشتند. به همین خاطر پدرش او را به مسجد میبرد. با تقلید از پدرش، به نماز میایستاد.
علیرضا در سال سی و هفت به دبستان رفت. با وجود اینکه بچههای کلاس اولی روزهای اول دبستان با گریه و ترس به مدرسه میرفتند، علیرضا با شوق و نشاط، لباسش را میپوشید، کیفاش را میانداخت روی شانه، خودش به تنهایی به مدرسه میرفت و میآمد. خیلی پر دل و جرائت بود.
درس خواندن را بسیار جدی میگرفت و در انجام تکالیفش احساس تکلیف میکرد، این حس در او از همان کودکی نهادینه شد.
دوران ابتدائی را با نمرات عالی گذراند، بعد پا به دبیرستان شریف ساری گذاشت. در سال پنجاه، آخرین سال تحصیلیاش بود، پدرش را از دست داد. با معرفتپذیری از سید الشهداء، با صبرو بردباری ادامه تحصیل داد و در همین سال، موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.
مدتی را در محیط زیست مشغول به کار گردید. در سال پنجاه و چهار در کنکور دانشکده «پلی تکنیک» در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد.
در حین تحصیل در دانشکده با دختری محجبه و مذهبی«طوبی عرب پوریان» به واسطه برادرش که همکلاسیاش بود آشنا شد. آنها ساکن اهواز بودند. رفتیم خواستگاری دختر، «بله» را که گفتند. با اجازه والدینش مراسم عقد سادهای در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار کردیم.
پس از ازدواج به عنوان«تکنسین» به استخدام راه آهن در آمد. مدتی بعد از ساری به تهران منتقل شد. در همان سالهای قبل انقلاب هسته ای را در آنجا تشکیل و علیه طاغوت به مبارزه پرداخت. انقلاب که پیروز شد«هسته مقاومت» را با عنوان کمیته انقلاب اسلامی راه آهن تهران راه اندازی کرد و فرماندهی آن را به عهده گرفت. در همین حین انجمن اسلامی راه آهن را هم سازماندهی کرد.
با آغاز تحرکات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لولههای نفتی جنوب کشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب کشور رفت. آنجا نیز کمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضعیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی مسئولیت ها را به افراد متعهد و کاردان و انقلابی سپرد.
در سال پنجاه و هشت وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران شد. با توجه به تجربیاتش به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب شد. دیگر شب و روز نداشت. همه زندگیاش را وقف انقلاب کرد. حوادث پشت حوادث، درگیری با منافقین، گروهکها، یک مرتبه صدام هم به کشور حمله کرد.
با توجه به تجربیاتی که داشت، یک گروه «۷۲» نفره از پرسنل انقلابی و بسیجی راه آهن، آموزش نظامی داد، و به نام هفتادو دو تن شهدای کربلا، راهی جبهه شدن. علیرضا می گفت: ما اولین طرح عملیات کلاسیک را بنام عملیات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحی کردیم. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای هفتاد و دو تن شکسته شد. دیگر یک جبهه شد و یک علیرضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد، در بیمارستان شیراز، دکترها گمان کردند که او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علیرضا زدند.
نمیدانم چه شد که بعدآ متوجه شدند علیرضا زنده است. فوری به تهران فرستادنش. آنجا از همان صحنه مهر روی سینهاش عکسی گرفته بودند.
خواهرش به علیرضا گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی. علیرضا لبخندی زد و گفت: خواهرم هنوز خیلی مانده است.
علیرضا پنجاه بار زخمی شده بود داخل جنگ، هربار که زخمی میشد، هنوز خوب نشده بود که به جبهه میرفت. در سال ۶۱ دست راستش هم قطع شد. همین که خوب شد دوباره رفت به جبهه، علیرضا مسئولیتهای زیادی را تجربه کرد، این آخری قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسوالله که شد، گفت: خدمتگذارم در لشکر ۲۷ محمد رسوالله.
توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:
«سخنی با مادر عزيزم دارم که از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای کربلا و علی اکبر و علی اصغر و عباس علمدار و زينب و بدن پاره پاره برادر، مصيبتی ديگر است. صبر بر همه مصائب شيوه دخت زهرا (س) است که تو هم سيد دخت او هستی، پس صبر کن.»
علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دستهای من را میبوسید، من سرش را میبوسیدم و میبوئیدم. وقتی که رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود.
میگفتند: رئیس راه آهن بشوید قبول نکرد، میگفت: در این شرایط که بچههای مردم دارند به جبهه میروند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، که کدام را انتخاب کنم،« من جبهه را میپذیرم»
-یک بار هم گفته بودند: « بیا بشو وزیر راه»
گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها میکند، میرود پشت میز!؟»
علیرضا حالت پرواز داشت، یک روز قبل از شهید شدنش در اندیمشک به خانماش گفت: «اگه از طرف لشکر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»
علیرضا در نهم بهمن ۱۳۶۵ در حین فرماندهی عملیات «کربلای پنج» در شلمچه در حالی که«قائم مقامی لشکر ۲۷ محمدرسوالله را که داشت پرید.»