سوریه به روایت مدافعحرم
ایجاد تمدنی جامعهسازی/ روایتی از یاران امام حسین به یاران آخرالزمانی/ قسمت دوم
نویسنده: غلامعلی نسائی
روایتی از مدافع حرم آقا سید مهدی موسوی – برای خود من این سوال بزرگی بود که باید بروم تحقیق کنم که ریشه این مسئله چی است و چطوری باید حل کرد؟ این هم دومین انگیزه ما شد برای رفتن به سوریه، سومین دلیل هم این شد که ما مدتها بود روی بحثهای ایجاد تمدنی جامعهسازی کار و مطالعه داشتم.
به گزارش گروه محور مقاومت هوران – هنوز یکی دو سه هفته نگذشته بود که خبر شهادت سه چهار نفر از دوستان دیگرم رسید. کلافه شدم. شهید حسن غفاری ما کربلا با هم بودیم. حسن بچه شهری ری بود حدود سن من را داشت با یکی دو سال کمتر یا بیشتر گمانم متولد ۶۱ بود. توی درعا سوریه شهید شد. حسن ولی قبل از حمید شهید شده بود ولی من ایران نبودم، بعد که برگشتم پوستر شهید حسن غفاری یک مرتبه وسط عکس بقیه شهدا دیدم. حاج اصغر فلاحپیشه از بچههای قدیمی جنگ بود، یک دوره دو ماهه تو کاظمین با هم بودیم.
یکی از بچهها خبر شهادت حاج اصغر آورد، تو دوران جنگ تو کتابها و روایتها خیلی دیده و شنیده بودم، که بچهها چطوری بهم میریزند وقتی رفقا یکی یکی شهید میشوند، آدم دق مرگ میکنند. زارع را هم تو راهیان نور بود که خبر شهادتش رسید. ـ شهید عبدالصالح زارع از بچههای بابلسر بود که توی فکه با هم رفیق شدیم. تقریبا هم سن و سال بودیم. پنج شش نفر از رفقای که میشناختم، رفیق شده بودیم یکی پس از دیگری پریدند، هی من را بهم ریختند. با خودم فکر کردم الان دوران جنگ است، باید روایت بچهها ثبت بشود.
ثبت روایتها نیاز به یه اطلس مقاومت داره که از این دوران را تدوین کنیم. خانواده جهادی بودیم. از دوران کودکی با جبهه و جنگ بزرگ شدم. حالا من کلا نقشههای راهیان نور به مرور کار کردیم، نبرد خوزستان، کرمانشاه و ایلام و کردستان و آذربائیجان غربی، بوشهر و بندر عبا، محل شهادت بعضی بچهها را ثبت کرده بودم، یک کاری هم تو همین زمینه برای بچههای لبنان انجام دادم. محل شهادت بچههای استشهادی را روی نقشه در آوردیم.
بعد رفتن اسدالهی سوالهای ذهنی زیادی داشتم که چی شد یک مرتبه اربعین رها کرد، هوای سوریه و بهانه دیگر اطلس شهدای سوریه بود که خودم را برسانم. تو این رفت و آمدها و پیگیریها خبر شهادت سردار همدانی را که شنیدم قفل کردم. حاج حسین همدانی را چند باری با برخورده بودم. خیلی به دلم نشسته بود و روابط گرمی با هم داشتیم. یک از بچهها موضوعی را نسبت داد به شهید همدانی که خیلی جالب بود.
گفت: شهید همدانی در باب آمار شهدا و میزان کشتههای طرف مقابل رفته بودند خدمات حضرت آقا یک گزارشی بدهند که چقدر شهید دادیم و چند نفر از دشمن کشته شدهاند، آقا به همدانی گفتند: بروید و توجه داشته باشید که از آمار و میزان شهدا و کشتههای طرف مقابل کاهش پیدا کند. سعی کنید از هر دو طرف کمترین کشته را بدهید.
شهید همدانی با تعجب میپرسد خودیها که معلومه باید کمتر کشته بشوند.
جریان مقابل چرا حالا؟
حضرت آقامیگه؛ آنها دشمن نیستند، فریب خوردند.
برای خود من این سوال بزرگی بود که باید بروم تحقیق کنم که ریشه این مسئله چی است و چطوری باید حل کرد؟ این هم دومین انگیزه ما شد برای رفتن به سوریه، سومین دلیل هم این شد که ما مدتها بود روی بحثهای ایجاد تمدنی جامعهسازی کار و مطالعه داشتم.
یکی از صحبتهای آقا این بود که برای ایجاد یک جامعه جدید، باید قالبها شکسته شوند.
با خودم فکر کردم گجا بهتر از سوریه، چون همه قالبها آنجا شکستهاند.
وقتی یک حادثهائی مثل«جنگ، زلزله و بحران« در یک جامعهائی رخ میدهد. ساختارهای معماری از بین میروند. ساختارهای فیزیکی، ساختارهای فرهنگیاجتماعی دچار تغییراتی میشوند. یک جامعه یک مرز داشته الان دیگه این مرز را نداره باید یه ساختار جدیدی برایش طراحی کرد، صنعتها از بین میروند، خلق و خودی آدمها عوض میشود، خانوادههای دچار آسیب میشوند، اسباب اثاثیهائی که خانواده سالها با آنها خود گرفته بودند از بین میرود. بعد در کمترین فرصت باید جایگزین کنند، ساختارهای سنتی که از قبل بودهاند همه تو این فرصتهای کم ضربه میبینند. حالا در این فرصت کم شما یک چیز خوب بسازید یا یک چیز بدی را تحویل بدهی، چه در حوزه فرهنکی، اقتصادی و اجتماعی همه تاثیر پذیرند. این سه جریان انگیزی جدی من شد برای رفتن به سوریه. شروع کردم به پیگیری و رایزنی تا این که تیرماه سال ۹۶ یک همایشی بچههای اربعینی داشتند تو حرم امامرضا – من هم هر گجا که برنامه ائی داشتم میرفتم به امام رضا متوسل می شدم. کربلا و مکه و راهیان نور و اربعین …. هر چی داشتیم از امام رضا گرفتیم. تو همایشه متوسل شدیم که کار ما را ردیف کنید آقاجان، برنامه که تمام شد، از حرم خداحافظی کردیم آمدیم بیرون ماشین بدجائی پارک کرده بودیم جرثقیل ماشین را برده بود، ما یه نصف روز معطل ماندیم. دوباره گفتیم بچهها برویم حرم، آمدیم که زیارت کنیم. حاج اقا اکبری که قبلا معاون عتبات سازمان حج بود را دیدم. هنگامی که ما معرفی شدیم برای نقشههای کربلا از طریق حاج اقا اکبری وارد گود شدیم.
الان که دیدار دوباره دست داده تو حرم آقا امامرضا شده معاون فرهنگی سپاه قدس، سلام و احوال پرسی کردیم. مقدمه چینی شد، گفتم: من تمایل دارم بروم سوریه، زیارتی کردیم حاج اقای اکبری داشتند برمیگشتند تهران ما همراهش رفتیم فروردگاه شهید هاشمی نژاد تو راهم صحبت کردیم. گفت: مسئول فرهنگی سوریه تا چند وقته دیگه میاد، بیاید حرف بزنیم که بشود شما را اعزام بکنیم. سبب خیر شد و ما با مسئول سوریه آشنا شدیم. تا زمان معرفی و اعزام دو ماه و نیم طول کشید. هی امروز فردا کار عقب افتاد. این جا یکی از رفقای شهید اسدالهی را که ما با هم رفیق شده بودیم. به واسطه یک حرفی بین من و حمید تو جاده ساوه سر موضوعات تفسیر معرفت قرآنی بحث داشیم که این حرفه نصفه نیمه مانده بود.
اینجا بود که با محسنصیاد که همرزم حمید تو سوریه بودند آشنا شدیم. حمید که شهید نتوانستیم بحث معرفتی را تمام کنیم، محسن یک کاری را تو مناطق محروم داشتند انجام میدادند. بحث آسیبشناسی روی موضوع شناسائی از ما خواستند کمک کنیم.
در سه شهر خرمآباد، بندرعباس و شیراز با مسئولیت کلی خودم و یک تیم چند نفره وارد بحث شناسائی مبانی آسیبهای اجتماعی شدیم که به چند موضوع دست پیدا کردیم.
مثل؛ «فقر و بیکاری، تنبلی و ناتوانی افرد و عدم مهارت درکسب و کار و زندگی اجتماعی و فردی و مسائل مختلف که باید راهکارها و مدل خروج از این بن بستها را پیدا کرد.
دانشگاه و راهیان نور و بحث شناسائی آسیبهای اجتماعی به من کمک کرد تا تجربیات کلانی در حوزه فرهنگی سیاسی اجتماعی دست پیدا کنم تا برسم به اینکه ۲۶ شهریور ۹۶ عازم سوریه شدم. این رفته و دل کندنه از خانواده یک صافئی به من دست داده بود، که ایا باز برمیگردم بر نمیگردم. اسداللهی چی دید که رفت و برنگشت، میگن پادشاه پروانهها یک آتشی از دور دست دید از جمع پروانهها پرسید این نور و آتش چه حکایتی داره؟
پروانهها هیچکدام جواب درستی نداند، پادشاه پرروانهها را یکی یکی فرستاد که بروند از این آتشه خبری بیاورند که داستان چیست؟ هر پروانهائی که رفت دیگر برنگشت. تنهای تنها ماند، حرکت کرد رفت و رفت تا رسید به شمعی که از دورمیتابید و خودنمائی میکرد، دید بله پروانهها گرد این شمع بالهای شان سوخته و افتادهاند.
حمایت غریبی است که دلم را برده بود بروم ببینم ماجرا از چه قراره که هر کی میره دیگه بر نمیگرده!؟ دل کندندهه یه لطاقت روحی قشنگی به من دست داد تا برسم به فرودگاه و پریدیم. وارد شهر دمشق که شدیم، سوار اتوبوس شدیم حدود بیست دقیقه نگذشت که به مقصد رسدیم، حوالی حدود سه نیمه شب وارد یک ساختمان شیشهائی شدیم، مشهور بود به «دوکوهه» همسفرها بعضی اعزام اولی و برخی اعزام دوم و سومی و بیشتر و کمتر بودند. خیلی زود با بچهها صمیمی شدیم. زودتر از آنچه که در تهران اتفاق میافتاد. وارد یه اتاقی شدم که بچههای روحانی هم بودند. لحظه اولی با حاج آقا مهدوی که روحانی رفیق شدیم.
یک استراحت مختصری کردیم اذان صبح نماز را خواندیم.
چرتی زدیم و صبحانه مختصری خوردیم.
عازم حرم حضرت رقیه(س) شدیم. فضائی عجیب و جبهه ائی بود.
شبیه فیلم های اقاسید مرتضی آوینی برخی از بچهها تازه از خط برگشته بودند. روضه بود و مداحی جانسوزی که حال آدم را جا میآورد. حال و هوای معنوی و شیرینی بود.
از آنجا روانه مسجد «امویی»شدیم. انشالله نام مسجد عوض خواهیم کرد. نام امویان را از تاریخ حذف میکنیم. از راسالحسین به حرم حضرت زینب شرفیاب شدیم. تو حرم حضرت زینب هم بچهها شروع کردند، سینه زنی و نوحه خوانی کردند.
از حرم که به مقر برگشتیم دو روزی نمانده بودم که اعلام کردند: بچههای حلب این ساعت بچه های تلمور فلان ساعت آماده باشند. هنوز شب نشده چند تائی از بچهها رفتند خط. من هم که همینطور ساکن شده بودم به من گفتند میان دنبالتون منم منتظر بودم. فرصت بود که با خودم تنها باشم با بچهها صحبت کنم. سعی کردم بچههای که تو منطقه هستند را پیدا کنم. مبلغین رزمندهها شروع کردم به حرف زدن، با اینکه هیچ ابزاری از تلنولوژی دستم نبود نه گوشی نه رکوردر نه لب تابی نه ساعتی، من که همیشه لبا این ابزارکار میکردم. دست خالی شده بودم. دارئیام کاغذ و قلم بود.
قبل اعزام یکی دو نفر از رفقا توصیه کرده بودند، از وقت اعزام تا برسی به کار عملیاتی وقت اضافی زیادی داری سعی کن ازش درست استفاده کنید. اینکه بعد، سعی کن از فرصت جهاد اصغر برای جهاد اکبر استفاده کنید. به خودسازی خودت بپرداز – یکی از دوستان هم گیر داده بود که شرایط سخت هم وجود داره خیلی از آدمهای که فکر می کنید خوبند.
یک حرکتهای میزنند که حالت می گیرند. مراقب باش. این ها باعث شده بود یک آمادگی داشته باشم. دو کتاب هم باخودم آورده بودم. فضای صمیمی بین بچهها بود، ولی تو حرف زدن احتیاط میکردند. سفارش هم کرده بودند که خیلی با هم حرف نزنید. ارتباط نگیرید، یکمی بچههاغ نسبت به هم سخت میگرفتند. با اینکه فضا صمیمی داشتند، برخی از خودشان اطلاعات شخصینمیدادند. یکی دو سه نفر هم میگفتند؛ نمیدانم انگار حرف زدن با تو مانعی نباید داشته باشد، یک نفر هم بنام حاج آقارضائی گفت: احساس میکنم بهت نمیخوره جاسوسی چیزی باشی، شروع کرد تجربه کاری خودش را تعریف کردن از خاطرات تا دلخوریها و … من هم یک مقدار تجربه خبرنگاری داشتم توانستم یک مقدارحرفهای از زیر زبان بچهها بیرون بکشم. حرف و حدیث ما بیشتر فضای معنوی منطقه بود، دو سه روز که گذشت بیشتر با بچهها و فضا آشنا شدم. رسیدم به ابوساجد مسئول فرهنگی بود یکی از بچهها را فرستاد دنبال ما، حال و احوالی پرسید، گفت: یکی دو روز دیگر میآئیم شما را میبریم. منم تو این دو سه روز تو اردوگاه میچرخیدم. نظرات فرهنگی بچهها را میپرسیدم. متوجه شدم فضا سازی خیلی متناسب با فضای دفاع مقدس نیست. نمیخوره به آن حال و هوای که از راهیان نور و دفاع مقدس تو ذهنم بود. روز سوم نیروی ابوساجد آمد من را برد، به هم رسیدیم. حال و احوال و یک صحبتهای با هم کردیم. من هم با نحوه کار آشنا شدم، فضا را توضیح داد، بچهها را صدا زد با یکی دو نفر از بچهها آشنا شدیم. تو این فرصت با بچههای که میرفتند حرم حضرت زینب و حضرت رقیه صحبت میکردم. مصاحبه میگرفتم. از فضای ذهنی بچهها تا حدودی استفاده میکردم. چند جلسه باابوساجد حرف زدیم. با یکی دیگر از بچه ها بنام اسید مجتبی استاد دانشگاهی بود اشنا شدم، با علیرضا فرزند شهیدی بود آشنا شدیم.
ایدههای خودم را مطرح میکردم ایدههای آنها را میگرفتم. ابوساجد هماهنگی که برای من ایجاد کرد. شروع کردم با ساختارهای فرهنگی در سوریه آشنا شدن، مجموعههای فرهنگی و اولین جائی هم که من را برد دفتر حضرت آقا در دمشق بود. یک ارتباطی بین ما با دوستان دفتر برقرار شد. بعد ما را بردند مرکز رایزنی فرهنگی ایران در سوریه یک رفقاتی بین ما با بچه های که بودند رخ داد. سر یک مجموعه رسانه از نیروی قدس با مسئولیت دکتر اسدالهی، یک دوست قدیمی داشتم رابط صدا و سیما در دمشق بنام «ماندگارا»، آرام آرام با قسمتهای مختفی در سویه وصل شدم. تو این مدت شروع کردم به مصاحبه گرفتن با آدمهای مختلف، از دفتر آقا با ناصری، رایزنی با دکتر صابرمصطفی و بعد با کارکنان دفتر و رایزنی کمکم آشنا شدیم. از طرف دیگه وارد شهر دمشق میشدم چرخی بزنم و با وقایع و اتفاقات و مردم ارتباط بگیرم. اطراف زینبیه و هر چه که توی مسیرها به چشم میدیدیم یاداشت میکردم.