خمپاره های سرگردان با دستنوشته رزمنده گردان خط شکن
زخمی و خونین تا طلوع صبح افتاده بودم. آفتاب زده بود. میشد راه را تشخیص داد. توی دشت بودیم، اما نه؛ میدانِ مین بود و مرداب. راه، ماشینرو نبود. باید چند کیلومتر توی معبر و کنارههای خاکریز میرفتیم تا به جاده میرسیدیم.
خاطراتی از رزمندۀ جانباز و نویسنده؛ «غلامعلی نسائی»
سرویس جهاد و مقاومت هوران؛ روزی که دستنوشتههای چمران را خواندم، عاشقش شدم؛ آنجا که گفت: «خدایا! آنقدر سجدهام را طولانی میکنم تا مهرههای کمرم بشکند. آنقدر میایستم تا پاهایم فرسوده شود.» اکنون پاهایم شکسته و تنم هزار پاره است. قلم برنداشتهام تا خودنمایی کنم؛ میخواهم با شهیدان عهدِ محکمی ببندم.
بسیجیِ پانزدهسالهای بودم. پسری کوچک، اما چشندۀ عشقی بزرگ. لیلیتر از مجنون، دل به خطر زدم. تازه از کردستان برگشته بودم. چند روزی از شب عید نگذشته بود که فراخوانده شدم. روز پنجمِ فروردین ۱۳۶۱ با گردان خطشکن همراه شدم. شب از نیمه گذشته بود. گردانِ دل به خطر زده، درون معبر در انتظار رمز عملیات بود. ناگهان فریاد زدند: «یا علی! یا علیبنابیطالب!»
گلولههای سرخ، هجومِ آتشبارها و خرناسۀ تانکها، زمین و آسمان را در ناگهانی محض فرو بردند. با آنهمه حجم سنگین آتش، دل به خطر زدیم و مجال و فرصت را از دشمن گرفتیم. دشمنِ غافلگیرشده سقوط کرد و خاکریز اول فتح شد. حالا دیگر صبح شده بود و عراقیها، اسیرِ رزمندگان گردان خطشکن شدند. منطقۀ عملیاتی، پادگان حمید بود؛ پشتسر، نیزار و رودررو هویزه و خرابههایش.
ظهر شد. بچهها، سنگرهای عراقیها را پاکسازی کرده بودند. هوا بیقرارتر از ما بود. گردان به گروهان تبدیل شده بود! کمکم گرمای هوا و تشنگی، ما را به فراست انداخت. قمقمهها خالی و شکمها گرسنه بود.
ـ آقا! پس این گردانِ پشتیبانی چی شد؟
بیسیمچی با نگرانی و دلهره داد میزد: «فرماندۀ گردان در محاصره است.»
از قرارگاه گفتند: «نمیشه تدارکات آورد. هرچه میتونید، در خوردن و مصرف گلولهها قناعت کنید!»
یکی داد زد: «چه خوب شد! این یکیاش عالیه. قناعت میکنیم؛ نه گلوله میخوریم، نه ترکش خمپاره!»
لبها کمکم تَرَک برمیداشت و رزمندهها گرسنه بودند. عصرِ پرتلاطمی بود. یکی داد زد: «تانک، تانک! بچهها، عراقیا اومدن!»
صدایی دیگر گفت: «خدای من! به اندازۀ تک تک ما، تانکهای عراقی صف کشیده.»
فرماندۀ گردان دائماً دور خودش میچرخید: «آرپیجیزنها! باید با هر گلوله یه تانک شکار کنید!»
حدود سی تا گلولۀ آرپیجی بیشتر نداشتیم. آتش از زمین و آسمان روی ما میریخت. از خوششانسی، اطراف ما مرداب و نیزار بود. عراق هرچه خمپاره میریخت، توی مرداب فرومیرفت؛ ترکشها به ما نمیرسیدند. سه ساعت زیر آتش سنگین دشمن بودیم. هوا داشت تاریک میشد. بچهها تانکها را زدند و عراقیها فرار کردند.
شب شد. در میان نیزارها گم شده بودیم. فرمانده به روی خودش نمیآورد که در محاصرهایم. جای امنی پناه گرفتیم. ساعت، ده شب بود و دور و برمان همه نیزار. اصلاً نمیدانستیم از کجا آمدیم و کجا هستیم. خستگی، تشنگی و گرسنگی بیداد میکرد؛ نه آبی، نه غذایی. همه کنار خاکریز دراز کشیدیم. فرماندۀ دسته کنارم بود. از خستگی خوابم برد. همه خوابیدند. ناگهان با صدایی مهیب، سَرَم بلند شد و محکم به زمین خورد! نفهمیدم چه بود. چشم باز کردم، دیدم از آسمان چیزی به طرفم میآید. ناگهان آتش گرفتم. تمامِ تنم سوخت؛ خمپارۀ شصت بود که بیصدا، بین من و فرمانده منفجر شد. خواستم بلند شوم که از سوزِ درد، داد زدم: «یا حسین!» و خمپارۀ دوم دستِ راستم را ربود. تمام سمتِ راست بدنم پارهپاره شد. ایستاده بودم و فریاد میزدم: «یا حسین! یا زهرا!» گلولهای به پهلویم خورد و افتادم. دردِ شدیدی داشتم، اما خیلی زود آرامش عجیبی وجودم را فراگرفت؛ آرامشی مانند خوابیدن روی پاهای مادر. احساسِ تازهای به من دست داده بود. تنم میسوخت و دستم پارهپاره شده بود. نالۀ بچهها بلند بود و حدود سی نفر در دم شهید شدند. دشمن پشت سر هم میزد. قیچیمان کرده بود.
ـ یکی فریاد می کشید! خدایا! اینجا راهی نیست که بشود شهدا را از معرکه بیرون ببریم.
بچهها، شهدا را همانجا دفن کردند. نمیشد حرکت کنیم. زخمی افتاده بودم. مینالیدم: «یازهرا! یا حسین! یا قمربنیهاشم!» دستم قطع شده بود. هیچ وسیلۀ امدادی نبود. تنم میسوخت. تشنگی امانم را بریده بود. دلم گرفته بود. هایهای گریه میکردم؛ نمیدانم از غربت بود یا از درد! صدها ترکش در بدنم بود و تنم، سوراخسوراخ شده بود.
فرمانده حیران بود؛ نمیدانست با جنازۀ من چه کند. دور و برمان را عراقیها گرفته بودند. شهدا را دفن کرده بودند تا دست عراقیها نیفتند. من تنها زخمیِ گردان بودم. بچههایی که سالم بودند، از معرکه رفته بودند. من بودم و حدود ده نفر دیگر که هیچ کدامشان نمیتوانستند کاری کنند.
حالا سه ساعت از آن واقعه گذشته بود. تنم یخ شده بود. یکی آمد کنارم و بغلم کرد. بدن داغش به من آرامش میداد. ساعتی در آغوشش بودم؛ مثل بچهای در بغل مادرش. خسته شد. رفت آب بیاورد. خیلی تشنه بودم. لبم ترکیده و زبان به کامم چسبیده بود. نمیتوانستم حرف بزنم. فرمانده آمد بالای سرم، کنارم نشست. آرام و بیقرار، دستش را گذاشت روی چشمم و شروع کرد به تلقین خواندن. شنیدم کسی گفت: «نه، تموم نکرده!» فهمیدم در انتظار شهادت من هستند تا دفنم کنند و بروند.
نمیتوانستند تکانم بدهند. تمام بدنم از هم گسسته بود. فرمانده گیج بود. آمد بالای سرم و آرام گفت: «هی پسر! تکلیف خودتو روشن کن. میخوای بمونی یا بری؟» شنیدم. با سر به آسمان اشاره کردم؛ یعنی دلم میخواهد بروم. خندید و گفت: «ایشالّا! ما هم منتظریم.»
سعی کردم بخندم. لبخندِ کوچکی زدم. ناگهان بغضم تَرَکید و اشکم جاری شد. خم شد و صورتم را بوسید. گفت: «شرمندهام! نمیتونم کاری کنم. میدونم خیلی درد داری.» نشست کنارم و زیارت عاشورا را زمزمه کرد. من هم توی دلم با حسین(ع) نجوا میکردم: حسینجان! اینجا عاشوراست و من تشنگیام به وسعتِ دریا است.
حاجیای داشتیم که خیلی مرد بود. گفت: «غصه نخور! خودم میبرمت.» مرا روی زمین میکشید. نمیتوانست بلند شود؛ قدّش از خاکریز میزد بالا. تنِ پارهپارهام را روی خاک میکشید. داد میزدم، اما توجه نمیکرد. مرا بُرد توی کانال، یک جای امن. دو نفر دیگر آمدند، بلندم کردند و راه افتادند. یکیشان گفت: «راه از این طرفه.» دیگری گفت: «نه، باید از این طرف برویم!»
حیران توی نیزارها و از همه طرف در محاصره بودیم. یاحسینگویان راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودیم که رضا مرا روی زمین رها کرد. دوباره سوختم. خواستم داد بزنم که فریادِ رضا را شنیدم؛ «یا زهرا، یا حسین» گفت و افتاد. رضا شهید شد. در دلم گفتم: «خدایا! داری با من چی کار میکنی؟ مگه من چه گناهی کردم؟ چرا رضا شهید شد و…؟!»
زخمی و خونین تا طلوع صبح افتاده بودم. آفتاب زده بود. میشد راه را تشخیص داد. توی دشت بودیم، اما نه؛ میدانِ مین بود و مرداب. راه، ماشینرو نبود. باید چند کیلومتر توی معبر و کنارههای خاکریز میرفتیم تا به جاده میرسیدیم.
حدود ده صبح بود که بچهها به هر سو میدویدند و داد میزدند: «عراقیا، عراقیا اومدن.» مرا گذاشتند روی برانکارد و حرکت کردند. چند قدمی رفتیم که صدای سوت خمپاره آمد. مرا انداختند روی زمین. داد زدم. آنها فقط سوت خمپاره را میشنیدند. دوباره بلند شدند. چند قدم دیگر و باز هم سوت خمپاره! درد داشت امانم را میبرید. داد میزدم و ناله میکردم: «منو نبرید! شما رو به خدا نمیخوام…» قسم میخوردند که دیگر مرا نمیاندازند، اما وقتی صدای سوت خمپاره میآمد، پرتم میکردند. شاید توی مسیر تا نزدیک جاده برسیم، پنجاه بار مرا انداختند!
تویوتایی پر از شهید آمد. مرا انداختند روی شهدا. رانندۀ تویوتا از ترس گلولهها، با سرعت باد میرفت. به اینطرف و آنطرف پرت میشدم. مُثله و پارهپاره شده بودم. دستم هم قطع شده بود. ساعت دهِ دیشب تا ظهرِ امروز را با همین وضعیت سر کرده بودم.
سرانجام تویوتا پس از طی مسافتی طولانی، در کنار تلّ خاکی ایستاد. شهید شمسی، فرماندۀ گردان امداد آمد و از راننده پرسید: «چند شهید عقب ماشینه؟»
راننده گفت: «نمیدونم!»
نایِ پلکزدن نداشتم. شهید شمسی نگاهی به ما انداخت. بعد پلاکم را بیرون کشید و نصفش را شکست! با اینکه هنوز تنم گرم بود، گمان کرده بود شهید شدهام! چشمم را بست و روی پیشانیام دست کشید. اسمم را در لیست شهدا ثبت کردند.
تویوتا با سرعت باد توی خاکی میرفت. بعد از دقایقی، کنار سنگر امداد ایستاد. پرستارها کنار درِ سنگر منتظر بودند. راننده پیاده شد و نگاهی به ما انداخت. با چفیه، پیشانیاش را خشک کرد، آهی کشید و گفت: «همۀ اینها شهیدند.»
پرستاری تنِ سنگینش را بالا کشید و بچهها را نگاه کرد. دستش را روی نبض کناریِ من گذاشت و آه کشید. ناگهان داد زد: «الله اکبر، زنده است!» بعد مرا کنار زد تا او را بلند کند. تکانی خوردم. خشکش زد. آرام دستش را روی قلبم گذاشت؛ یکدفعه فریاد زد: «این شهید زنده است، این شهید زنده است!»
فقط میدیدم، اما نمیتوانستم حتی پلک بزنم. مرا بغل کرد و داخل سنگر بُرد. شده بودم مثل بچهای ششماهه؛ فقط مردمکِ چشمم توان چرخیدن داشت. نایِ ناله هم نداشتم. وراندازم کرد. نمیدانست از کجا باید شروع کند. اولین کاری که کرد، پنبۀ خیسی را به لبم مالید؛ انگار دریایی از آب را به من خورانده باشند! لبم از تشنگی تَرَک تَرَک شده بود؛ خشکِ خشکِ خشک.
همینطور نگاهم میکرد. پرسید: «کی زخمی شدی؟»
وقتی چشمم را بستم و باز کردم، فهمید. گفت: «دیشب؟ تو نیزارهای طلاییه؟»
با ابرو اشاره کردم که: «بله.»
انگار یادش رفته بود درد دارم! همینطور هاج و واج نگاهم میکرد. ناگهان توپی روی سنگر خورد. همهجا لرزید. روی تنم خم شد تا از من محافظت کند. صدای فریاد آمد: «تخلیه کنید! مجروحین رو تخلیه کنید!» بغلم کرد و مرا در آمبولانس گذاشت.
به طرف اهواز حرکت کردیم. ساعت دو بعدازظهر رسیدیم بیمارستانِ جندیشاپور اهواز. کفِ سالن مرا خواباند. به من سِرُم تزریق کردند. تنها چیزی که میخواستم، فقط آب بود. ناله میکردم: «تشنهام، تشنهام، آب، آب!…» ساعتی بعد ما را با هواپیما به شیراز منتقل کردند؛ بیمارستانِ شهید فقیهی. هوا تاریک بود. مرا به اتاق عمل بردند و دیگر چیزی نفهمیدم.
نصف شب بود که دیدم چند پزشک و پرستار دورهام کردهاند. دکتر پرسید: «خوب خوابیدی؟» با اشاره جواب دادم. پرسید: «میدونی چند وقته خوابیدی؟» نمیتوانستم جواب بدهم. دکتر گفت: «۲۲ روزه که خوابی!» توی کُما بودم؛ برای همین دورم حلقه زده بودند.
با صدای پای پرستار از خواب بیدار میشدم. تمامِ تنم حفره حفره بود. پرستار با تشت آبِ سوزناکی میآمد و تمام سوراخهای تنم را ضدعفونی میکرد. آب اکسیژنه را میریخت روی زخمم که هزار برابر از نمک سوزندهتر بود. جیغ میزدم، فریاد میزدم و تنم میلرزید، و او نالههایم را تحمل میکرد.
ـ پرستار! درد دارم، میسوزم، دستم رو قطع کنید!
او آمپولی به من میزد که تا عمق وجودم میسوخت. وقتی صدای پای پرستار توی اتاق میپیچید، تپشِ قلب من با صدای پایش یکی میشد. قلبم تندتر از پای پرستار، شروع به تپیدن میکرد. تنم به شدت میلرزید. با خودم میگفتم: «خدایا! این همه تحمل برای یه نوجوان سخت نیست؟… نه! من نمیترسم، نمیهراسم، این اولِ راه است. تازه شروع شده. آخرین دوران رنج، برای من، اینجا به حقیقتی محض رسیده است. باید مرد تحمل باشم!»
پرستار وارد شد. چهرهاش سرخ بود. میخواست حواسم را پرت کند. میخواست دوباره جیغ نزنم. میگویم: «نمیشه ولم کنی؟ بذار تنم بپوسه! بذار بمیرم!» سرنگی را از جیبش بیرون آورد. دستم را محکم چسبید و سوزن را فرو کرد. مایع در خونم جهید و درد آغاز شد. وقتی در رگهایم دور میزد، دردم شدیدتر میشد. داد زدم: «یا زهرا! یا زهرا! یا حسین! یا حسین! سوختم…»
چند دقیقهای دستم را میگیرد. میداند نمیگذارم پنجههای خردشدهام را در آبِ زهرآگین فرو کند. پرستاری دیگر به کمکش میآید. تمام وجودم میلرزد. داد میزنم: «یا حسین! یا زهرا! یا زهرا! خدا! سوختم…»
حس میکنم همۀ آسمان، آتشی شده و در تنم ریخته است. پرستار گوشۀ مقنعهاش را میگیرد. نمیخواهد اشکش را ببینم. میداند این درد، کشنده و تحملش برای یک نوجوان سخت است. لبخندِ غمآلودی میزند. با لهجۀ شیرازی میگوید: «دلاور! اینکه گلوله نیست، آبه؛ البته کمی درد داره.»
او طعم گلوله را نچشیده و نمیداند که دردش کمتر است. باورش نمیشود! کارش که تمام میشود، تشتی از خون را با خود میبرد. تمام تنم میلرزد. میگویم: «پرستار! سردم است. یخ کردم.»
میدود پتو میآورد. کمکم گرم میشوم. تمام تنم پر از حفره است؛ حفرههایی به عمق پنج تا ده سانتیمتر. هنوز دستم را ندیدهام. نمیدانم چه خبر است، اما از دردش میدانم که اوضاع بدی دارم. باید تحمل کنم. پرستار مینشیند، حرف میزند، عکسهای رادیولوژی را درمیآورد، ترکشها را میشمارد: «یک، دو، سه، چهار، پنج و…» با دقت میشمارد؛ ۹۳ تا ترکش!