سفرِ سیاه در دلِ نفربر
نفربرِ زرهی از راه رسید. ما را به زور داخل آن انداختند و به جایی دیگر بردند؛ نه چندان دور از همان مکانی که بودیم. هر که سوارِ آن جهنّمِ متحرّک شد، بیدریغ کتک خورد.
سربازی با لولهٔ تفنگ به پشتم فشار آورد و مرا به سوی نفربر هُل داد. با چشمبند و دستبندِ پشتِ سر، حتی توانِ بالا رفتن نداشتم.
یکی از سربازان با خشونت مرا از زمین بلند کرد و توْدَخش کرد توی تاریکیِ آهنینِ درون.
تنها چیزی که از زیرِ چشمبند میدیدم، پاهایِ بیرحمی بود که از هر سو مرا احاطه کرده بودند. فریاد زدم: «لطفاً پا روی من نگذارید!» اما غرشِ موتور و فریادهایِ سربازان، صدایم را در خود خفه کرد. یکی، شاید همان سرباز روی من نشست. تمامِ طولِ راه، ناسزاهایِ آنان مثل تازیانه بر روح و تنم فرود میآمد.
پایانِ راه: اسارتگاه
به جایی رسیدیم که نامش را نمیدانستم. زمینِ کاشیکاریشده، سرد و بیرحم زیر پاهایِ لرزانم بود. ما را در هوایِ یخبندانِ شب بیرون نشاندند، سپس باز به حرکت درآمدیم.
این بار گویی داخلِ سرزمینهای اشغالی بودیم. از نفربر پیاده شدیم و به چادری هُل داده شدیم که زمینش از شنهایِ خشن پوشیده بود.
از لایِ چشمبند دیدم که چگونه مردانِ جوان را بازرسی میکنند. بعد، دو سربازِ زن آمدند و با دستهایِ بیرحم، تنِ لرزانِ مرا تفتیش کردند، بیآنکه لباسهایم را درآورم.
اتوبوسِ جهنّم
سپس سوارِ اتوبوسی شدیم که مقصدش را نمیدانستیم. وقتی پیاده شدیم، سربازِ زنی با فریاد مرا به بیرون کشاند. با خشونت مرا روی زمین نشاند و سرم را آنقدر پایین فشرد که صورتِ بیپناهم به خاک سرد خورد.
ده دقیقه همانگونه رهایم کرد؛ ده دقیقهٔ بیپایان. بعد، با حرکتی سریع، بدنم را چنان فشرد که گویی میخواست استخوانهایم را خرد کند.
احساسِ فلج شدن داشتم. از درد میگریستم، عضلاتم منقبض شده بود. دستبندها را باز کردند، ولی چشمبند را نگه داشتند. سپس فرمان دادند: «همهٔ لباسهایت را درآر!» و با خنده افزودند: «چیزی برای ترسیدن نداری؛ اینجا مردی نیست!» راست میگفتند یا دروغ؟ هرگز نفهمیدم.
رنگباختنِ انسانیت
کت و شلوارِ زندانیان را به تنم کردند و به درمانگاه بردند. از وضعیّتِ سلامتیام پرسیدند. گفتم: «در پاها و مفاصلِ لگنم آرتروز دارم.» ولی چه فایده؟ احساس میکردم دارم دیوانه میشوم.
سوارِ ماشینِ دیگری شدیم و به زندان رسیدیم. بعدها فهمیدم اسمش «آناتوت» است. سربازانِ زن دوباره مرا بازرسی کردند، سپس به پادگانی بزرگ منتقلشدیم.
چشمبند و دستبند، همچنان وفادار به اَعمالِ شان! در انباری باز نگهم داشتند که با حصارِ سیمی محصور بود. تختهچوبی با تشکی نازک، تنها تکیهگاهِ من. وقتی چشمبند را برداشتند، مردانِ جوانِ غزه را کنارِ خود دیدم. یک هفته گذشت تا دستبندها را از دست و پایم باز کردند.

زندگیِ پشتِ سیمخاردار
توالتها مشمئزکننده بودند: بیآب، بیبو، بیرحم. گردنم از ضرباتِ سربازان درد میکرد و سرمایِ شب، استخوانها را میگزید. گاهی چنان در هذیان فرو میرفتم که مادرم را کنارِ خود میدیدم؛ مثل کودکی که التماس میکند: «مامان، گرمم کن!» ولی پاسخم فریادِ سربازان بود: «خفه شو، عوضی!» زن و مردِ سرباز، بر ما تف میانداختند و اگر صبحبخیری میگفتند، با ناسزا همراه بود: «صبحبخیر، فاحشه!» یا «دخترِ شلخته!»
به زحمت میتوانستم بایستم، ولی مجبور بودم هر روز پشتِ سیمخاردار صف بکشم. گردنم تابِ تحمّلِ وزنِ سر را نداشت. هیچ مسکّنی نبود. غذا را از لایِ سیمها میدادند، امّا من حتی توانِ جویدن نداشتم.
شکنجهٔ بیخوابی
نمیگذاشتند بخوابم. سه ساعت در شبانهروز؛ آن هم با زور! سه روزِ تمام، بیدارم نگه داشتند. سربازان با لهجهای مسخره، عربی حرف میزدند و آهنگهایِ عربی پخش میکردند تا خواب از چشمانم بربایند. واقعاً احساس میکردم دارم دیوانه میشوم.
دختری از خانیونس به نام «نرمین» را آوردند و کنارم نشاندند، امّا اجازهٔ صحبت ندادند. چون نمیتوانستم غذا بخورم، به نرمین گفتند به من غذا بدهد.
سه روز بعد، نرمین را برای بازجویی بردند و دیگر هرگز بازنگشت…یک روز مرا برای تحقیق بردند. افسر از من نامم را پرسید، چه کار کردم و کجا دستگیر شدم.
او از من پرسید که درباره تونل ها چه می دانم، آیا اقوام وابسته به حماس یا جهاد اسلامی دارم و آیا می دانم اسرائیلی های ربوده شده کجا هستند؟
سپس مرا به زندان دیمون منتقل کردند و به مدت ۴۱ روز در بال شماره ۳ در آنجا زندانی کردند. زندانیان زن از کرانه باختری نیز بودند. اتاق کثیف بود.
روزهای بسیار سختی را در آنجا گذراندم. تمام بدنم به خصوص گردنم درد می کرد. اجازه دادند دوش بگیرم و آب داغ روی گردنم گذاشتم و کمکم کرد.
سپس مرا به اتاق ۹ در بند ۴ منتقل کردند. اتاق سرد و مرطوب بود. تنها درمانی که دریافت کردیم آکامول بود، و آن هم سخت بود. غذا خیلی بد بود و وقتی چیز دیگری خواستیم نگهبان ها نپذیرفتند و به ما گفتند: این چیزی است که ما داریم.
در ماه رمضان غذا بدتر بود. برای ما غذای بیات یا فاسد، مربای فاسد، ماکارونی با حشرات می آوردند. هدف این بود که ما را تحقیر کنند.
من همه چیزم را درآوردم به جز لباس زیرم، چون پریود شده بودم. به من گفتند صورتت را به دیوار بایست. یک سرباز زن آمد و لباس زیرم را حس کرد تا مطمئن شود چیزی را پنهان نکرده ام. آنها به ما اجازه ندادند با وکیل یا صلیب سرخ تماس بگیریم.
روز چهل و هشتم بازداشتم به من گفتند آزاد می شوم اما باور نکردم. دست و پایم را بستند و چشمانم را بستند و در قفس گذاشتند و سپس چشم بند را برداشتند.
سپس مرا از قفس بیرون آوردند و دوباره چشمانم را بستند. مرا سوار یک جیپ کردند و به زندان آناتوت برگرداندند. فکر می کردم واقعاً می خواهند مرا آزاد کنند و ناگهان دوباره خودم را در این زندان دیدم. دوباره مشخصاتم را گرفتند و به بازجویی مشابه قبلی بردند.
سوالات مشابه بازپرس به من گفت: امضا کن. به او گفتم: نمیخواهم چیزهایی را که به زبان عبری نوشته شده است امضا کنم. به من گفت: به نفع خودت امضا کن. پس امضا کردم
سپس مرا به اتاقی بردند و دستبندهایم را برداشتند و دستور دادند لباسم را در بیاورم. من همه چیزم را درآوردم به جز لباس زیرم، چون پریود شده بودم. به من گفتند صورتت را به دیوار بایست. یک سرباز زن آمد و لباس زیرم را حس کرد تا مطمئن شود چیزی را پنهان نکرده ام. بعد به من گفتند لباس بپوش. حوله ام را درآوردند و دور انداختند.
بازجویی؛ تونلهایِ وحشت
روزی مرا برای بازجویی بردند. افسری با چشمانی خیره در چهرهٔ من دوخت و پرسید: «نامت چیست؟ چه میکنی؟ کجا دستگیر شدی؟» سپس، مثل مارِ گزنده، به زخمهایم نمک پاشید: «از تونلها چه میدانی؟ آیا از خانوادهٔ حماس یا جهاد اسلامی هستی؟ اسرائیلیهایِ ربودهشده کجا هستند؟»
زندانِ دیمون؛ جهنّمِ چهلویکروزه
مرا به زندانِ دیمون منتقل کردند. چهلویک روز در «بالِ شمارهٔ سه» زندانی بودم؛ میانِ زنانی از کرانهٔ باختری. اتاق، کثیف و پر از خاطراتِ تلخ بود. روزهایی سختتر از سنگلاخ. تمامِ تنم، بهویژه گردنم، از درد فریاد میزد. تنها رحمتی که کردند، اجازهٔ دوش گرفتن بود. آبِ داغ روی گردنم ریختم و گویی کمی از غمهایم را شست.
اتاقِ نُه؛ بندِ چهار
سپس به «اتاقِ نُه» در «بندِ چهار» منتقلشدیم. اتاقی سرد و نمور، با بویِ نمِ تعفّن. تنها دارویِ ما «آکامول» بود، و حتی آن را هم به زور میدادند. غذاها مشمئزکننده بود؛ وقتی اعتراض کردیم، نگهبانان با خنده گفتند: «همین است که هست!» در ماهِ رمضان، وضع بدتر شد: نانِ بیات، مربّایِ گندیده، ماکارونیِ پر از حشرات. هدفشان چیزی نبود جز تحقیرِ روح و جسمِ ما.
تفتیشِ بدن، شکستنِ حرمت
به من دستور دادند همهٔ لباسهایم را درآورم، جز لباسِ زیرم را، چون پریود بودم. گفتند: «رو به دیوار بایست!» سربازِ زنی آمد و با انگشتانِ بیحیا، لباسِ زیرم را لمس کرد تا مطمئن شود چیزی پنهان نکردهام. حتی اجازهٔ تماس با وکیل یا صلیبسرخ را هم نداشتیم.
امیدِ دروغین
روزِ چهلوهشتمِ بازداشت، گفتند: «آزاد میشوی!» باور نکردم. دست و پایم را بستند، چشمانم را پوشاندند و در قفسی آهنین انداختند. سپس چشمبند را برداشتند، ولی بازیشان تمام نشده بود. مرا سوارِ جیپ کردند و باز به زندانِ آناتوت برگرداندند. گویی سرنوشت با من شوخی میکرد: «آزادی؟ نه! اینجا جهنّمِ توست.»
بازجوییِ تکراری، امضایِ اجباری
دوباره مشخصّاتم را گرفتند و به همان بازجوییهایِ تکراری بردند. بازپرس با همان سوالهایِ کهنه، برگهای به رویم انداخت: «امضا کن!» گفتم: «چیزی که به زبانِ عبری است را امضا نمیکنم.» با تهدید گفت: «به نفعِ خودت است!» و من، در نهایتِ درماندگی، امضا کردم.
شکنجهٔ تکرارشونده
سپس مرا به اتاقی دیگر بردند. دستور دادند دوباره لباسهایم را درآورم. این بار نیز، تنها لباسِ زیرم باقی ماند. باز همان نمایشِ شرمآور: «رو به دیوار!» سربازِ زن، باز همان حرکاتِ تحقیرآمیز. وقتی پایان یافت، حتی حولهام را نیز از من گرفتند و دور انداختند. گویی میخواستند آخرین ذرّهٔ حرمت را نیز از من بربایند…
فریادِ یک اسیر
دیگر طاقتم طاق شده بود. زندان، شکنجه، ایستادنِ ساعتها روی پاهایِ ورمکرده، تختهچوبی که بر آن مینشستم، لباسهایِ آلوده، حمامهایِ متعفن، همهچیز مرا میکُشت. روزی افسری آمد. به او گفتم: «قرار بود آزاد شوم! چرا اینجا هستم؟» بازجوییِ دیگری شروع شد: «در هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟ آیا کسانی را که به غزه نفوذ کردند میشناسی؟» سپس ادعایی پلید: «حماس به زنان تجاوز کرده! آیا این را میپذیری؟»
با تمامِ وجود فریاد زدم: «دینِ ما تجاوز را حرام میداند!» گفتم: «مرا شکنجه میکنید. سربازان هر روز مرا زیرِ آفتابِ سوزان روی تختهچوبی مینشانند. اگر نمیخواهی آزادم کنی، حداقل مرا به زندانِ دیمون برگردان!»
پنجاهوشش روز در دوزخ
پنجاهوشش روز از اسارتم گذشت. روح و تنم خُرد شده بود. دیگر توانی نداشتم. تنها دعا میکردم: «خدایا، مرا از این عذاب نجات بده!» دلتنگی برای مادرم آتش به جانم زده بود. ترس از دست دادنِ خانواده، خواب را از چشمانم ربوده بود. کابوس میدیدم: «اگر به غزه برگردم و همه را مرده ببینم چه؟»
روزِ رهایی
در چهارم آوریل ۲۰۲۴، سربازی آمد و فرمان داد: «دستت را دراز کن!» دست و پایم را بستند، چشمانم را بستند. شناسنامهام را خواستند و مرا سوارِ اتوبوس کردند.
در تاریکی، صدای مردانِ جوان را شنیدم که زمزمه میکردند: «آزادیم!» اتوبوس به راه افتاد و نزدیکِ گذرگاهِ کرمشالوم توقف کرد. وقتی پیاده شدیم، همه دویدیم. من تنها زن در میانِ دهها مرد بودم.
بازگشت به زندگی
در ایستبازرسی، مردی را دیدم که شوهرم را میشناخت. تلفنش را به من داد تا با احمد صحبت کنم. وقتی صدایش را شنیدم، زمین خوردم. سپس با مادرم حرف زدم و اشکهایم جاری شد. خدا را شکر کردم که پس از این همه رنج، آزاد شدهام. برادرم، رائد، آمد و مرا به رفح برد.
سخنِ پایانی:
هستهٔ اصلیِ رژیمِ آپارتاید و اشغالگرِ اسرائیل، نقضِ سیستماتیکِ حقوقِ بشر است. «بتسلم» برای پایان دادن به این رژیم مبارزه میکند و باور دارد که تنها با سرنگونیِ آن میتوان به آیندهای رسید که در آن حقوقِ بشر، دموکراسی، آزادی و برابری برای همهٔ ساکنانِ بینِ رودِ اردن و دریایِ مدیترانه – چه فلسطینی و چه اسرائیلی – تضمین شود.
زنده باد مقاومتِ زنانِ فلسطین!
سرنگون باد رژیمِ اشغالگرِ صهیونیستی