فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)
شهید مکتبی؛ ماهیت انقلاب جمع کردند رسومات تمجلاتی بیخودی است
نویسنده: فاطمه بنی یعغوب
موقع حرکت صادق گفت: «محمد صالح مازندرانی» تازه شهید شده ما توی محمد اباد هیچ مراسمی نمیگیریم. محمد صالح خیلی جلوتر شهید شده بود، جنازهاش را منافقین نگه داشته بودند، یک مینیبوس آدم از روستا رفته بودند که جنازه شهید را بیاورند.
گروه جهاد و شهادت هوران به روایت فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی» در قسمت هفتم – شب عید سال۱۳۶۱ شنیدیم، «عملیات فتح المبین» شروع شده، دل توی دل ما نبود. پنج شش روز از عید گذشت، از روستای محمد آباد هم عازم جبهه شدند. «سید مصطفی حسینی. عیسی اتراچالی و دو تا برادر و پدرش. یحیی حمزهائی حاج حسین مکتبی و …. دوستای صمیمی صادق همه رفتند. روستا خلوت شد.

هنوز تعطیلات عیدی تمام نشده بود، شنیدم صادق ترکش خمپاره خورده، زخمی سطحی، رفته بود ورامین خانمش و گرفت آمد گرگان، حدود یک هفته کمتر نشده دوباره رفت جبهه، عصر پسر عمه آمد خانهی ما گفت: فضه میدانستی صادق اسیر شده بود؟
گفتم: نه از گجا بدانم، دیشب یک چیزهای گفت که رفیقهاش اسیر شده بودند، من گفتم نکنه خودت اسیر شدی. خندید و گفت: رزمندهی جبهه یا اسیر یا شهید و جانباز میشود.
گفت: راستشو نگفت که ناراحت نشوید. ما دیشب رفتیم حمام پشت صادق همه کبود و زخمی بود. خودش اسیر شده بود. کف پاهایش پیله بسته و زخمی بود.

زدم توی صورتم، گفتم: داشت خاطرهی خودش را برای ما تعریف میکرد.
من گفتم خودتی گفت رفیقام.
من گریهام گرفت و گفتم؛ الهی خواهرهاشون بمیرند.

پس یک چیزی بود که میخندید. وقتی من گفتم اگر مادرش ببینه که چی کشیدند دق میکنند. سرخ و کبود میشد.
هول شده بودیم اصلا دقت نکردیم که چرا جورابش در نمیآورد. وای که الهی من بمیرم.
وقتی فهمیدم که خودش اسیر شده بود. به مادرم نگفتم. دلواپس بودم که دوباره اسیر نشود. چند روزی بیشتر نکشید که خبر رسید صادق از جبهه برگشته است سیستان و بلوچستان. من هم یک نامه طولانی نوشتم. گلهمندی کردم چرا تو به من نگفتی خودت اسیر شده بودی. از قول دیگری حرف زدی؟
رفتم پستخانه نامه را فرستادم، رفتم مخابرات زنگ زدم.
سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم: داداش درست بود اینطوری؟
گفت: به مادر نگید که من اسیر شدم.
گفتم: برادرجان فهمید خودش که اسیری رفتی. مادر خودش میفهمه که پسرش چی کشیده؟
گفت: ای وای بدبخت شدم، حالا چکار کرد؟
گفتم: هیچی فقط گریه کرد. غصه خورد. چی میخواستی؟
صادق گفت: خیلی زود میآیم که عروسی کنم. خیالش راحت کنم دلش گرم بشود.
خداحافظی کردیم و من برگشتم خانه. ماجرای عروسی را که گفتم؛ مادرم نگرانیاش کمتر شد.
طولی نکشید که صادق مرخصی کوتاه مدتی گرفت و برای برگزاری مراسم عقد و عروسی آمد.
من هم ازدواج کرده بودم و حدود هشت ماهه بادردار بودم قسمت نشد من بروم ورامین. روستا یک شهید تازه داده بود. من گفتم؛ داداش چکار کنیم الان روستا شهید آوردند. گفت: عروسی نمیگیریم. شب شام میخوریم. با سلام و صلوات عروس را میآوریم.

همه فامیل جمع شدند که بروند؛ پسر عمهها و دختر عمهها – دختر دائی و خاله با خاور «حسن مکتبی» پسر عمهی ما عقب خاور نشستند و رفتند پیشوا. من مانده بودم.
موقع حرکت صادق گفت: «محمد صالح مازندرانی» تازه شهید شده ما توی روستای محمدآباد هیچ مراسمی نمیگیریم. محمد صالح خیلی جلوتر شهید شده بود، جنازهاش را منافقین نگه داشته بودند، یک مینیبوس آدم از روستا رفته بودند که جنازه شهید را بیاورند.
گفتم: داداش تو داری داماد میشوی حالا وقتی ایشالله برگشتی، دورهمی خودمانی بی سرو صدا دستت را بگیریم حنا ببندیم. رسم داریم. تو اولین پسر بابا هم هستی. گفت: ایشاالله وقت عروسی داداش محمد من دستم و حنا میبندم. الان حنا نه نمیبندم.
عقد و عروسی مدح و صلوات بود. یک شب بیشتر نماندند. یک وانتبار برده بودند جهاز عروس را بار کردند برگشتند روستای محمد آباد. عروسخانم با چادرسفید و داماد با لباس پاسداری فامیل آمدند. شام و پدرم مداحی خواند. صلوات محفل مجلس صادق را گرم کرده بود.
صادق گفت: زندگی که با یاد و نام خدا شروع بشود بهتر است با لهو و لهب، خدا به زندگی آدم برکت میدهد.
گفتم صادق جان عروسی ساده هم یک رسم و رسوماتی برای خودش دارد. توی روستا مردم به ما میخندند. صادق خندید و گفت: ماهیت انقلاب ما جمع کردند رسومات تمجلاتی و خود پرستی و بریزو بپاشهای بیخودی است.
ادامه دارد…