
مردان جنگ/ شبها تلفنی با هم صحبت کنید تا به هم برسید
نویسنده: فاطمه بنی یعغوب
اتوبوس ایستاد به نماز و نهار. صادق از عجلهائی که داشت گفت: حالا چه ایستادنی ساعت سه چهار به گرگان میرسیم. برای چی ایستاد؟
گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – قسمت ششم؛ صادق گفت: قرآن که اول است ولی باید عروس خانم حلقه و انگشتری بگیرد تا نشان شده باشد. من مداخله کردم و گفتم: خانم اعلائی اینطوری که نمیشود باید یک حلقه یا انگشتر بگیریم دستت کنی، عروس ما هستی و ما نشان کرده باشیم. رسم ماست. نمیتونی قبول نکنی.
خانم اعلائی گفت: پس اول شما بگیرید.
صادق گفت: بابا من پاسدارم چطوری یک حلقه و انگشتری دستم کنم. برای من زشت است. من هیچی نمیخواهم باید برای تو بگیریم. با خواهش و اصرار زیاد صادق، عروس خانم یک حلقه بسیار معمولی و ارزان قیمت «۳۷۵ تومان» قبول کرد. خرید کریم آمدیم خانه و مراسم ساده برگزار شد. آقائی اعلائی مداح اهلبیت بود «خطبه محرمیت» را خواند. شیرینی خوردیم و تمام شد. خداحافظی کردیم آمدیم از پیشوا به ورامین، رفتیم ترمینال سوار اتوبوس بشویم، صادق خیلی خوشحال بود.
گفتم: داداش خیلی شاد و خوشحالی؟
گفت: خوشحالم آنچه از خدا میخواستم نصیبم شد.
گفتم: سلیقهات را گرفت حالا راضی هستی؟
گفت: خیلی خانواده خوبی هستند.
صادق شوخی میکرد. مادر و پدرم یک صندلی نشسته بودند. من و صادق با هم نشستیم و تا گرگان حرف زدیم و خندیدیم. دلش میخواست از خانواده اعلائی و عروس حرف بزنیم.
رفتم: الان نامزد شدید از امشب خوابت نمیبرد؟
گفت: چه نامزدی!؟ من فردا باید بروم سیستان و بلوچستان باز گجا باید همدیگر را ببینیم.؟
گفتم: حالا از نامزدت شماره تلفن گرفتی؟
خندید و گفت: بله گرفتم.
گفتم: شب ها تلفنی با هم صحبت کنید تا به هم برسید.

خندید و ساکت شد. رفت توی فکر…. وقت نهار ظهر اتوبوس ایستاد به نماز و نهار. صادق از عجلهائی که داشت گفت: حالا چه ایستادنی ساعت سه چهار به گرگان میرسیم. برای چی ایستاد؟
گفتم: داداش تو عجله داری زود تر برسی از خوشحالی اشتها نداری.
گفت: نه اصلا اینطوری نیست.
گفتم: حالا که من پادرمیانی کردم، برای من شیرینی چی داری؟
گفت: بروم زاهدان هر چی بخواهی میفرستم.
رسیدم گرگان، روستای محمدآباد و رفتیم خانه. نزدیک غروب فامیل آمدند مبارکباد. خانه حاج صفر مکتبی سر شوق امده بود. حلیمه اسفند دود میکرد و حاج صفر صلوات میفرستاد. صادق خیلی ذوق زده و خوشحال بود پسری که هنوز به سن بیست سالگی نرسیده، دنیائی از تجربه را پشت سر گذاشته است. زندگی را همزمان با جنگ دارد تجربه میکند. صادق یکی دو روزی خانه ماند.

گفتم: داداش انشالله عروسی مفصل میگیریم. اینکه ساده و خودمانی بود.
صادق گفت: چه جشن عروسی خواهرجان، من عروسی بگیرم! من پاسدارم! شما مثل اینکه هنوز متوجه نیستید؟
گفتم: پسچی؟ تو داداش اولی ما هستی، باید عروسی و حنابندان بگیریم.
خندید و گفت: بیاید پایین از این حرف که جشن حنابندان و فلان بهمان بگیریم. من پاسدارم خجالت بکشید.
گفتم: خانواده آرزو زیاد دارند. مثل همه پدر و مادرها که پسرشان را داماد میکنند.
گفت: دست بردارید حنابندان نمیگیرم. عروسی هم میرویم مشهد مقدس.
مرخصی صادق تمام شده بود. خدا حافظی کرد و یکی یکی بغلش کردیم با اسپند از زیر قرآن از اتاق بیرون رفت، توی حیاط گفتم: داداش هول نکنید هر شب و روز تلفن بزنی به نامزدت، پولت تمام بشود. نامه بدهی برای من پول بفرست. خندید و گفت: نامه میدهم. چندین پاکتنامه و خودکار و کاغذ برایش فرستاده بودم به دوستانش هم میداد. دل بسوزی داشت، هر چه داشت تقسیم میکرد.
گفتم: داداش اگر پاکتنامه خواستی بگید که بفرستم. وقت نامهپرانی و دوران نامزدی است.
خندید و گفت: پاکت و کاغذ دارم نمیخواهم که بفرستی فقط تو بگو چی میخواهی تا برایت بفرستم.
گفتم: هیچی داداشجانم تو پولت گجا بود؟ همان پول تلفن هات محکم نگهدار که با نامزدت حرف بزنید. ما چیزی نمیخوایم، ایشالا سلامتی فقط برای ما بفرست. حداحافظی کرد من نگاهش کردم و صلوات فرستادم…
ادامه دارد…