سرباز عراقی گفت: ناراحت نباشید شما را میبرند زیارت حرم امام حسین(ع)
غلامعلی نسائی
نمیدانم چقدر گذشت، وارد شهر شدیم، مردم هلهله و شادی میکردند، دوتا سرباز هم عقب با مردم همراهی میکردند که بیا و ببین، ما اسیر جنگی آوردیم، دو تا اسیر زخمی گرفتند،
گروه جهاد و شهادت هوران – یک عراقی آمد نزدیک و به من گفت: یالله ایرانی، بلند شو بنشین. گفتم: انهمجروع شروع کردیم به عربی صحبت کردن، از من پرسید«انه عربستانی»، ؟ گفتم: لا لا انه ایرانی. گفت: شغلت چیه؟ گفتم: انه مهندس.
من با این که فوق دیپلم داشتم گفتم، مهندسم. فکر کردم خودم را بالاتر بگویم تحویلم بگیرند، دید من خون ریزی دارم، عربی هم میدانم، مهندسم هستم.
دستور داد و دکتر آمد، دکتر وراندازم کرد و پرسید، انگلیسی بلدی؟ گفتم: ام ساری دکتر به سرباز عراقی گفت: این کی هست؟ هم عربی می داند، هم انگلیسی هم فارسی. زود برای من دو تا سرم آوردند، حسابی تحویلم گرفتند، دو دستم را سرم زدند، فکر کردند کارهائی هستم. به سید جواد هم سرم وصل کردند.
گفتند این دو نفر را ببرید.
آمبولانس آمد من و سید جواد را سوار آمبولانس کردند، یک سرباز عراقی آمد که هوای ما را داشته باشد. سرباز جوان خوش برخورد، گمانم شیعه بود، سر صحبت را باز کرد. گفت: ناراحت نباشید، شما را میبرند حرم امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل العباس زیارت، من گریه افتادم برای امام حسین و عباس، این سرباز فکر کرد برای غربت خودمان گریه میکنم. نمیدانست به عشق حرم امام حسین زدم زیر گریه. دلداریم داد که ناراحت نباشید.
توی همین حال که صحبت میکردیم رسیدیم به یک مکان ناشناخته که جمع زیادی از اسراء روی زمین نشسته بودند. من و سید جواد را با بلانکارد گذاشتند روی زمین، خبرنگارها دوره مان کردند، هر کدام سوالی پرسیدند. عده زیادی خبرنگار و فیلم بردار آنجا بودند، معلوم بود میخواهند کار تبلیغاتی بزرگی انجام بدهند شکست فاو را توجیه کنند، سرمها تند وارد بدنم شده بودند، لخت هم بودم، بدنم لرز گرفت. دست بردار نبودند.
سوال پیچم میکردند، یکی پرسید؛ انه ایرانی انه متجاوز، حالا شما متجاوزید یا آمریکا.
من شروع کردم به عربی جواب دادن، گفتم: تمام مشکلات ما از خود آمریکاست. ما متجاوز نیستیم، دنیا مشخص خواهد کرد کی متجاوز است. یکی پرسید: انه عربستانی؟ من فکر کردم میگه تو عربستانی هستی؟ منظورشان ولی این بود که تو عرب هستی، حالا عرب خرمشهر یا جائی دیگر.
گفتم: من رفتم لبنان و توی بعلبک لبنان در جنگ با اسرائیل عربی یاد گرفتم. من رفته بودم کمک مردم لبنان در جنگ با اسرائیل، حرف جنگ با اسرائیل شد، یک فارسی زبان آمد، همه را از من دور کرد، بروید کنار بروید …. به من گفت: حرف بزنی زبنت را پاره میکنم. ساکت باش.
برای اسرآ میوه و آب آورده بودند، جلوی بچهها گذاشته بودند، به زخمی ها رسیدی میکردند، دست اسرا را باز کرده بودند به همه رسیدگی میکردند، خبرنگار و فیلم بردار و عکاسها همه تصویر و خبر میگرفتند. یک بار ایستاده فیلم میگرفتند یک بار پراکنده و نشسته، با هزار جور فریبکاری صحنه میساختند که ما به اسراء رسیدگی میکنیم. فضای بسیار ساختی ایجاد کرده بودند، کارشان که تمام شد، خبرنگارها که رفتند، افتادند به جان بچهها، میوهها و آب را جمع کردند، بچهها را تا میتوانستند کتک زدند. بساط فریبکاری و کتک کاری شان که تمام شد، ما را با بلانگارد سوار وانت تویتا کردند، دو سرباز هم کنار ما ایستادند و سرمها را نگه داشتند. تویتا به طرف بصره می رفت.
نمیدانم چقدر گذشت، وارد شهر شدیم، مردم هلهله و شادی میکردند، دوتا سرباز هم عقب با مردم همراهی میکردند که بیا و ببین، ما اسیر جنگی آوردیم، دو تا اسیر زخمی گرفتند، داخل شهر میچرخاندند، فکر میکردند یک لشکر اسیر دارند، از چند خیابان گذشت، وارد بیمارستان شد. من و سید جواد را از آمبولانس با بلاکارد روی زمین گذاشتند.
عدهائی مجروحین جنگی با لباس فرم بیمارستانی توی محوطه قدم میزدند. یکی یکی آمدند سمت من و جواد، دور ما جمع شدند، فکر کردم ایرانی هستند، خوب که نگاه کردم، متوجه شدم مجروحین عراقیاند. نگاهی به ما کردند و بدون هیچ حرفی از ما دور شدند. تنها جائی که در عراق توقف کردیم و اهانتی نشنیدیم از مجروحین عراقی بود. هیچ کدام با ما هیچ اهانتی و تندی نکردند.
صحنه عجیبی بود. مجروحین دو طرف مخاصمه که روی نفربر پشت به پشت نشستیم، در بیمارستان با هم روبرو شدیم. روی نفربرهم مجروح عراقی با ما حرفی نزد.
حال من و سید جواد خیلی وخیم بود، من وضع بدتری داشتم. تب کرده بودم و میلرزیدم. بدنم داغ میشد، یخ میکردم.
حرکت دادند داخل سالنی که شبیه به یک سوله بود، نیمه تاریک و سرد، کمی جلوتر چند تشک بیمارستانی روی هم تلبنار شده بودند.
سرباز عراقی دو تشک جدا کرد، من و سید جواد روی تشک دراز کشیدیم. یک بالش زیر سرمان گذاشتند. سرباز رفت و چند لحظه بعد با «دشداشه»، برگشت. چیزی شبیه مانتو زنانه که عراقیها میپوشند. گفت: یالله، لباسهایتان را بیرون کنید. در حال پوشیدن دشدادشه سرما تمام وجودم را گرفته بود و تعادلم را از دست دادم میخواستم زمین بخورم. دشداشه عربی را که پوشیدم، افتادم، سرباز عراقی هم رفت، اصلا نفهمیدم گجا هستم،
ادامه دارد…