
داشتن یک گردان نیروی بسیجی، آرزوی یک افسر بعثی برای نابودی اسرائیل
بعد دو قدم جلو آمد و مکث کرد و با لحن خاصی گفت: من اگر يک گردان نيروي رزمي مثل شما بسيجيهاي خميني داشتم، اسرائیل را نابود ميکردم.
نویسنده: غلامعلی نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – در زندان ملحق، با آن ديوارهاي بلند، فقط ميتوانستيم قسمتي محدود از آسمان را ببينيم. روزها سخت و طاقتفرسا ميگذشت. ديگر زمان را از دست داده بوديم؛ فقط ميدانستم که پنج، شش ماهي از تبعيد به ملحق گذشته است.
توي آسايشگاه پس از شهادت دهقان، بچهها مدام صلوات ميفرستادند. صلوات دستهجمعي از نگاه عراقيها شلوغکاري محسوب ميشد. آنها برای تنبیه اسرا درِ آسايشگاه را قفل زدند و چند سطل زباله دادند براي دستشویي، غذا و آب هم محدود شد.
هوا گرم و شرجي و فضا سنگين و نفسگير شده بود. روز سوم، اسرا بيحال و بيرمق شده بودند. روز چهارم، سرباز عراقي آمد و گفت: اگر بچههاي سر بهراهي شده باشيد، قفل در باز ميشود؛ قرار است فرمانده بيايد و براي شما حرف بزند.
فرمانده اردوگاه آمد، سرباز عراقي قفل در آهني آسايشگاه را که باز کرد، همه دستهجمعي با صداي بلند، صلوات فرستاديم.
فرمانده اردوگاه که يک افسر بلندپايه ارتش عراق و بسيار آدم خشک و منضبطی بود، اول خشکش زد و بعد خندید و گفت: شما بهخاطر همين شلوغکاري، سه روز زنداني شديد و سختي کشيدید؛ اما قفل که باز شد، دوباره شلوغ کرديد؟!
بعد دو قدم جلو آمد و مکث کرد و با لحن خاصی گفت: من اگر يک گردان نيروي رزمي مثل شما بسيجيهاي خميني داشتم، اسرائیل را نابود ميکردم.
بچهها همه فریاد کشیدند: الله اکبر… الله اکبر… الله اکبر… فرمانده بعثي هم ديگر چیزی نگفت و راهش را کشید و رفت.