حسینآقا بیا روی خط دیدبانی که عراقیها منتظرند برای مهمانی!
*نویسنده: غلامعلی نسائی
آیه «وجعلنا…» را از صمیم قلب خواندیم و شهید اول را بردیم، بدون اینکه تیری بیاد، برگشتیم و شهید دوم و سوم و چهارم… به لطف خدا همه شهدا را به آنسوی پل منتقل کردیم. یک لحظه با خودم فکر کردم، الان من خودم یکی از این شهدا، رسم روزگاره، امروز نوبت اینها، فردا نوبت من..!
گروه جهاد و شهادت هوران – فرمانده گردان گفته بود، شما نیروهای رزمی هستید باید بروید جلو و با بچههای درگیر تو میدان نبر ملحق بشوید، تنها وظیفه شما اینکه فقط بروید جلو، حق این را ندارید که مجروح یا شهیدی توی مسیر راهتان دیدید، توقف کنید. بچهها گفتند: برادر شرمنده و روسیاه هستیم. برادران ما و شما خط مقدم درگیرند، منتظر ما هستند، فرمانده دستور داده سریع خودتان را به خط درگیری برسانید. بچهها به کمک شما نیاز دارند. انشالله بچههای امدادگر از راه میرسند تو را عقبه منتقل میکنند. مجروح گفت: اگر اینطوری است که باشد، شما بروید. با من کاری نداشته باشید.

من دلش را نداشتم که صورتش را ببینم، با اینکه برای همه ما سخت بود، باید خداحافظی میکردیم، به هر حال این تقدیری است که هر لحظه ممکن است که برای یکی از ما رقم بخورد. خداحافظی کردیم، من بلند شدم حرکت کردم، بچهها پشت سر من دویدند، باید میدویدیم، هر چی میدویم، نفس میگریم، دوباره نفس تازه میکنیم، این جلو چجا هست که نمیرسیم خاردار. خوبی راه این بود، که دو طرف ما آب بود، تنها مسیری بود که باید مستقیم می رفتیم. راهی دیگری اطراف ما نبود که فکر کنیم اشتباهی می رویم.
دویدیم و دویدیم، توی راه دیدیم دو رمنده زخمی با شتاب سمت ما میآیند، یکی سرش زخمی و باند پیچی کرده بودند، یکی دستش توی گردنش آویزن بود.
پرسیدیم خط مقدم گجاست؟
گفتند: همین مسیر را مستقیم بروید. رفتیم و رفتیم تا عاقبت رسیدیم به «کارخانه نمک» یک سه راهی بود. تعدادی شهید کنار هم آرامیده بودند، نزدیک رفتیم سلام دادیم. یک طرف توس سنگرها صدای ناله زخمیها میآمد.
بعد سه راهی از آنها عبور کردیم، کمی جلوتر فرماندههان بودند، خودمان معرفی کردیم. سلام و احوال پرسی و خسته نباشید به همدیگر گفتیم. ما را تقسیم خاردار کردند، سه راهی به دو خط تقسیم خاردار میشد، یکی حدود صد متر سمت راست میرفت توی دل دشمن، دیگری مستقیم حدود دویست سیصد متر جلوتر خط دشمن بود، از این دو محور دشمن درگیر بود. این دو خط زیر آتش و محل هجوم دشمن بود، از آسمان که با تمام توانش آتش میریخت، هواپیما و توپخانه، تانک و قناسه و تیربار و تک تیراندازهایشان میزدند. از یک طرف هم نیروهای پیاده دشمن صف بندی کرده بودند، روبروی ما درگیر بودند. ما هدایت شدیم سمت راست، رسیدیم به یک پل بتنی کنارش خاکریز کوتاهی زده بودند، عراقیها از بس که با تیربار و قناسه و تانک زدنده بودند، صاف صاف شده بود، زیر دید مستقیم دشمن بود، باید سینه خیز میگذشتیم.
از پل بسلامتی گذشتیم رسدیم روبروی دشمن، مقابل ما با چشم غیر مسلح دیده میشدند، تلاش میکردند که بیایند سمت ما، بچهها با آرپیچی و خمپاره شصت میزدند. میافتادند، بر میگشتند عقب باز گروه بعدی میآمدند.جنگ تن به تن بود، نبردی سنگینی تا شب بین ما و عراقیها ادامه داشت. اینکه میگفتند «بسیجیها بی کلهاند خط مقدم دشمن یا علی میگویند و مقابل گلوله و تانک جلو میروند»، شنیدهها را باور نداشتم. شنیدهها را اینجا با چشم خودم دیدم. عراقیها میآمدند جلو نابود میشدند، دوباره یک عده دیگر میآمدند، بچهها بی کله مقابلشان میایستادند، در فاصله پنج شش متری تا ده متری روبروی هم میجنگیدیم. نبرد سنگین بسیجیها باعث شد دشمن زمینگیر شده و عقب نشینی کند. یک تعداد از رزمندههای ما شهید و زخمی شدند.
هوا تاریک که شد، یک آرامش نسبی پدیدار شد. هوا بسیار سرد بود، دشمن منور میزد، دسته ما توی یک سنگری جا گرفته بودیم. جنگ را در عملیات رمضان در هوای گرم تجربه کردم، عملیات والفجر هشت در هوای زمستانی سرد در حال تجربه بودم. سنگری که توی آن بودیم، توسط دشمن ساخته شده بود، بسیار مستحکم، سنگر از تختههای زیر ریل راه آهن پوشیده بود. سقف سنگر بسیار کوتاه بود، میرفتم داخل سنگر نفس من میگرفت، احساس خفگی میکردم، بچهها که میرفتند بیرون نوبت خواب من بود، سرم را از دهانه سنگر بیرون میگذاشتم، نیم تنه پائین را داخل سنگر میکشیدم.
روز دوم دشمن پاتک شدیدی زد، موفق نشد، عصر عقب نشینی کرد، به نوبت نگهبانی میدادیم. وقت نماز ظهر و مغرب دشمن میدانست بچهها میآیند بیرون برای وضو و نماز بشدت آتش میریخت، شب سوم چهارم نیروهای قبلی را بخاطر اینکه خسته نشوند، جابجا کردند. نیروهای تازه نفس آمدند. حدود شش هفت روز گذشته بود. شب هفتم من و بابا عوض توی سنگر انفرادی نشسته بودیم، یک تن ماهی باز کردیم که بخوریم.
باباعوض گفت: حسین برگشتیم برویم ثبت احوال یک شناسنامه جدید بگیریم.
گفتم: برای چی، شناسنامه را عوض کنیم. اسم ما که عوض نمیشود.
گفت: نه منظورم را نفهمیدی.
گفتم: منظورت چی هست؟
گفت: چند روزی که اینجا هستیم، به اندازه صد سال گذشته است، با این نبرد سنگینی که با دشمن داریم، من باورم نمیشود که هنوز زنده هستیم. باید شناسنامه را بگیریم عوض کنیم از وقتی پای ما رسید گرگان تازه از نو عمر ما را بنویسند. خندیدم و گفتم: شهید بشویم شناسنامه ما را باطل میکنند، آن دنیا یک شناسنامه جدید میگیریم. اسیر هم که بشویم، دشمن برای ما شناسنامه جدید صادر میکند. هر دو خندیدم و صحبت میکردیم.
هوای بیرون سرد و صاف، مهتابی بود. دو طرف منور میزدند، گاهی صدای گلوله میآمد، شب را گذراندیم، صبح که شد توس سنگر بودیم، شنیدیم گردان مالک اشتر نیمه شب رسیده. گفتند، نیروهای مالک آمدند جای شما که برگردید عقب. وضعیت خط مبهم و سر در گم بود، بچههای که زخمی یا شهید میشدند، نمیدانستیم باید چکار کنیم، شهدا، را کنارم چیده بودیم، مثل گلهای که روی خاک کنارهم میگذاری، شهدا ردیف شده بودند. هر کدام که به ردیف شهدا نگاه میکردیم، این حس را داشتیم که من کی تو ردیف شهدا خواهم آمد. دشمن پاتک سنگینی زده بود، بچهها حسابی جنگیدند، باید شهدا را از سه راهی و از روی پل بنتی رد میکردیم. دشمن روی پل دید کافی داشت و آنقدر گلوله زده بود، پل لغزنده شده بود. دل را به خدا دادیم و دو به دو شهدا را از روی پل بردیم عقب که تویتاها بتوانند ببرند. هیچ ماشینی نمیتوانست از پل بگذرد، میزدند.
آیه «وجعلنا… را از صمیم قلب خواندیم و شهید اول را بردیم، بدون اینکه تیری بیاد، برگشتیم. شهید دوم و سوم و چهارم. به لطف خدا، همه شهدا را به آنسوی پل منتقل کردیم. یک لحظه فکر کردم، مثلا الان من خودم یکی از این شهدا، رسم روزگار است، امروز نوبت اینها بود، فردا شاید نوبت من شد. جلوی سنگر ایستاده بودم که «امامی»، را دیدم زخمی شده، زن و سه فرزند داشت، گفتم: تو الان همین الان باید برگردی، هر کدام از بچهها زخمی میشدند، به لحاظ حساسیتی که خط داشت، بلافاصله تهدیدشان میکردم که باید سریع از اینجا بروید.
یک گردان نیرو توی خطی که اصلا معلوم نیست سروتهاش گجاست، پشت سر سه راهی، دور اطراف همه آب، توی تاریکی و روشنائی عراق پشت هم حمله میکرد از روبرو، امامی گفت: باشه من میروم. پس بیا اسلحه من دست تو باشد، اگر برگشتم بهم پس بدهید. اسلحه را گرفتم، گفتم: امامی زود برو زود برو پیش مرتضی قربانی، حاج بصیر بگو شما گجا هستید، یک گردان نیرو توی خط سه راهی وضع خوبی ندارند. امامی یادت باشد که به مرتضی بگوئی وضع خوبی اینجا نیست. شب که شد، صبح از توی سنگر بلند شدم. چند متری روبروی ما، سنگر بهداری بود، رفتم داخل دیدم یکی دستش زخمی شده دارد پانسمان میکند،
سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم: حاج حسین ربیعی هستم، گرگانی. بچه کوچه فلان سرخواجه. گفت: من مهدی حائری بچه ملل گرگان هستم. آمدم برای کمک بهداری، نمیدانم با وضعیتی که الان زخمی شدم اینجا بمانم یا نمانم. توی همین حال یک مجروح تیرخورده آوردند داخل سنگر بهداری، «محمد رضا جعفریان»، طلبه گرگانی که پدرش هم قبلا شهید شده بود، بچه پشت پانزده متری نبش خیابان شهدا، برادر پرویز جعفریان که عضو اطلاعات عملیات سپاه وقت گرگان بود. این حسن قاسمی، حسن چریک دامادشان میشد.
تیر خورده بود، خون ریزی داشت، سلام و احوال پرسی کردیم. و گفتم: ماشالله چه خبره چه تیری هم خوردی. تو وضع خوبی نداری؟ باید منتقل بشوید عقبه جبهه، خون ریزیات خیلی شدید است. باید بروی عقب. مهدی حائری گفت: باشه پس من خودم هم میآیم با هم میرویم عقب. گفتم: خیلی خوبه پس سریع بلند بشوید و بروید، خط اعتبار ندارد، دشمن چند متری ماست، رفتید عقب مرتضی قربانی را دیدید وضعیت را بگوئید که ما اینجا چه حالی داریم. بگید وضعیت خط وضع خوبی ندارد.
از ما خداحافظی کردند، رفتند به طرف سه راهی، عصر من نشستم یک نامه برای خانواده نوشتم، به نفرات بعدی که عقب میروند بسپارم ببرند، غروب شد، توی سنگر نشسته بودیم، صحبت نامه شد، گفتم: من یک نامه نوشتم ببینم چه کسی میرود، بدهم ببرند عقب، یکی از بچهها گفت: ریاحی تو سه راهی است.
گفتم: تو چی میگی ریاحی و جعفریان تیر خوردند من خودم راهی شان کردم بروند عقب، الان تو سه راهی چکار میکنند، مگه عقل از سرشان پریده، مگه وضع خط نمیبینند، با وضعی که دارند گیر عراقیها بیفتند چه بلائی سرشان میآورند. نارحت بلند شدم و به سرعت رفتم سمت سه راهی، تو سنگر سه راهی هستند.
نه سلامی نه علکی با تندی گفتم: مرد حسابی مگر من به شما نگفتم که بایستی برگردید، الان شما تو سه راهی چکار میکنید. مگر نمیدانید که این خط هیچ اعتباری ندارد. مگه نگفتم زود بروید به مرتضی قربانی«فرمانده لشکر خط شکن ۲۵ کربلاا»، بگید تکلیف خط معلوم نیست. بگید اصلا خط موقعیت خوبی ندارد، چرا نرفتید؟ با ناراحتی و تندی حرف زدم و گفتم؛ من میروم خط، شما هم زود بلند بشوید و بروید، حالا که نرفتید، این نامه ببرید عقب و سالم برسانید به تعاون که پست کند.
ریاحی گفت: راستش ما راهی شدیم، با ما گفتند که بروید توثی راه قناسه چی های عراقی شما را میزنند، ماندیم. گفتم: اشتباه کردید. امامی را فرستادم الان احتمالا خانه هم رسیده شما خیلی بی عقلی کردید، جعفریان را ببین، دست دشمن بیفته چکارش میکنند. زود بروید. معطل نکنید.
حرفهای من را قبول کردند، نامه من را گرفتند، آماده رفتن شدند. من برگشتم سنگر خودمان، هوا تاریک شده بود. قاسم آمد داخل سنگر سلام و احوال پرسی کردیم، و گفت: حسینجان نوبت نگهبانی روی خط دیدبانی تو شده، «قاسم»، یاسوجی و پاسبخش شب بود. آماده شدم، تجهیزات را بستم و رفتم روی دیدبانی، فاصله چندانی با عراقیها نداشتیم. تحرکاتشان با چشم غیر مسلح بخوبی معلوم بود. هوای زمستانی شهر فاو عراق، سرد و گزنده بود، مهتابی و منورها و گلوله و صدای صوت خمپاره مثل سمفونی شب را از تیرگی سکوت بیرون میکشید. رسیدم روی خط دیدبانی، «محمد ….. »، از بچههای لشکر خودمان روی خط بود. سلام و احوال پرسی کردیم. نشستم روی زمین، وقت نماز مغرب عشاء گذشته بود، من نمازم به وقت در هر شرایطی میخواندم. صحبت نماز شد، نماز خواندی- نخواندی.
محمد گفت: من طهارتم شکسته، نمازم مانده، خیلی ناراحت هستم.
گفتم: این چه حرفیه محمدجان، «طهارتمشکسته»، تیمم کنید، ما بالاتر از جنابت که نداریم، مسائل شرعیه است، راهکارش را هم خداوند متعال گذاشته، تیمم داریم.
گفت: فکرم درگیره پدرم هست.
صحبت خانواده شد.
گفتم: مگر اتفاقی برای پدر افتاده؟
گفت: با پدرم برای اعزام به جبهه بحثمان شد، من آماده شدم، گفت: حق رفتن نداری. من گفتم: الان جبهه به امثال من نیازداد.
گفت: برو که برنگردی.
گفتم: اشکالی ندارد. پدر است خوب. دلسوزی میکند. به دل نگیر. نفرین پدر مادر قلبی نیست. تو را ترساند که برگردی.
شیفت نگهبانی روی دیدبانی تمام شد، برگشتم سنگر خودمان. مختصر غذائی خوردم. خوابیدم. نیمه شب شده بود که قاسم یاسوجی بیدارم کرد، حسینآقا روی خط دیدبانی عراقیها منتظرت هستند. خودم را جمع و جور کردم و بلند شدم. اسلحه و تجهیزاتم گرفتم و پوتین پوشیدم. از سنگر بیرون زدم. هوا صاف و مهتابی، سرد و سوزنده بود. حرکت کردم سمت سنگر دیدبانی، روبروی سنگرم بود. یک ساعتی که روی دیدبانی بودم. وقت نماز صبح شد، نمازم را خواندم. سلام دادم صدای تیر و رگبار از سمت سه راهی میآمد، بلند شدم. رگباری میزدند. منور پشت منور، گلوله پشت گلوله…
این داستان ادامه دارد…