سردار شهید صادق مکتبی
فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع)
خندید و گفت: نه خواهرجان من آرزوی شهادت دارم
غروب شد صادق نیامد. شب شد. حدود ساعت ده یازده شب پدرم خیلی دلواپس شد، رفت توی کوچه و منتظر ماند. خیلی از مردم روستا دلواپس خانواده خود بودند. نیمه شب که شد. صادق آمد. پدرم ناراحتی کرد که چرا دیر برگشتی، من گفتم؛ تو گجا رفتی؟
گروه جهاد و شهادت هوران – فضه مکتبی خواهر شهید صادق مکتبی – قسمت اول -من دو سال از صادق بزرگترم. خواهر برادری که همپای همدیگر بزرگ شدیم. روز اول دبستان با شوق کودکانهاش از مدرسه که به خانه آمد، گفت: «ببین من بزرگ شدم.»، کت شلوار پوشیده بود، روی یقهی کت تکهائی پارچهی سفید حاشیه دوزی شده بود. ذوق زده شده بود. نگاهش کردم خندید و گفت: : معلم گفت که شما بزرگ شدید و باید درس بخوانید.

گفتم: صادقجان وقتی بُزرگ شدی دوست داری که چکاره بشوید؟
گفت: «دکتر بشوم.».
خندیدم، گفتم: ایشاآلله ایشاالله داداشم.
پدر بزرگ ما «حاجعلیرضا» مکتبخانه داشت. خانوادگی به قرآنخوان هستیم.
دوسال زودتر از صادق دبستان رفتم. دوم دبستان معلم روسری دخترها را از روی سرشان پائین کشید من مقاومت کردم، گریه کنان خانه رفتم پدرم گفت: بیخود کردند نا مسلمانها از فردا حق رفتن دبستان را نداری. من را فرستاد «مکتبخانه»، صادق که از دبستان برمیگشت کتاب فارسی نشان من میداد، من تعریف میکردم در «ملاخانه»، قرآن یاد میگیریم.

صادق علاقه داشت قرآن یاد بگیرد.
من به صادق «عمِجُز» حروف اَبجدِ قرآنی یاد میدادم. صادق به من فارسی، حروف «الفبا» یاد میداد. ما پا به پای هم بزرگ میشدیم. صادق از دوران ابتدائی وارد مرحله دیگری از زندگی شد.
من هم بزرگتر شده بودم و در کار کشاورزی کنارخانواده کمک حال پدر و مادرم بودم.
صادق از مرز دهسالگی که گذشت مرد دوم خانه بعد از پدر بود. تابستان «پنبهوجین» که میرفتیم. صادق هم میآمد کمک میکرد. نزدیک ظهر که میشد میرفت «باشگاه». میگفت: اگر بابا آمد بگو که من تا الان بودم و کمک کردم. رفته رفته به انقلاب نزدیک میشدیم.
نزدیک عید صادق گفت: «سیدمصطفیخمینی»، از دنیا رفته است و ما امسال عید نداریم. رفیقهای صادق همه مسجدی بودند. اطلاعیههای «امامخمینی» را میآورد خانه تا بخوانیم. یک بار چند نوار کاست آورد. من یک چمدان داشتم کسی دست نمیزد. صادق گفت؛ «نوارها را برای من توی چمدان قایم کن.» من اجازه گرفتم گوش کنم. گفت: خودت یواشکی گوش کن و مراقب باش کسی نفهمد.
گفتم: صادق تو داری چکار میکنی؟
گفت: خواهرجان نترس کار بدی نمیکنم. شبها با شهیدان «محمدصالحمازندرانی، شعبانعلیپور، محسنحسینی، محمدذبیحی، حبیبحمزهائی دورهمی داشتند. عکس امام خمینی را نشان من داد. گفتم: «امامخمینی» الان گجاست؟
صادق گفت: «صبر کن فقط. صبر داشته باشید که به زودی این امام میآید، مملکت گل و بلبل میشود. همه چیزهای بد را پاک میکند. رفاه و آسایش و زندگی الهی میآورد. نه فقر و بدبختی نه ارباب و رعیتی نه خان و خانبازی… تمام بدبختی و رنج این مردم بزودی به آخر میرسد.» طولی نکشید که مبارزات مردمی شروع شد. تظاهرات شهری، میرفت و میآمد خاطراتش را تعریف میکرد.
میگفت: شما هم بیایید خیلی شور و حال دارد.
میگفتم: برادرجان مراقبباش بگیرنت! میروی زندان.
میگفت: به جهنم حالا وقتی امام را گرفتند تبعید کردند من کی باشم. یک غروبی ایستاده بود به نماز مغرب و عشاء، نگاهش میکردم، نمازش که تمام شد پرسیدم: صادق انگار داری از خدا چیزی طلب میکنی؟
گفت: بله من از خدا یک چیز خیلی مهمی میخوام.
گفتم: زن میخوای!؟ خندید و گفت: نه بابا خواهرجان من آرزوی شهادت دارم.
گفتم: برادرجان تو هنوز پانزده سالت نشده که شهادت میخوای!؟ تو هنوز بچه ائی، میخواستی بشوی!؟ از شهادت نگو که بابا ناراحت می شود. گفت: من بزرگ شدم. صادق مدرسه شبانه «رامین» درس میخوند و روزها میرفت آهنگری کنار دست دائیمان کار میکرد. هزینه تحصیل خودش را داشته باشد. تظاهرات مردمی که اوج گرفت، مدرسهها هم تعطیل شدند. صادق هم تمام وقت درگیر انقلاب شد.
روز چهار آذر صادق گفت: فردا باید دست جمعی برویم تظاهرات. مامورین رژیم «آمادهباش»، زدند تا به سوی مردم گاز اشک آور و گلوله بزنند.
گفتم: صادقجان خطرناکه نباید بروید. گفت: من میگویم که همه باید برویم، تو میگوید که نرو. صبح «پنجآذر» ما دو نفر با هم شدیم. بقیه خانواده هم با هم، صادق رفت داخل آشپزخانه چند دانه سیبزمینی آورد، سیب زمینی ها را نصف کرد. به نفرمان یک نصف از سیب زمینی داد و گفت: گاز اشک آور زدند، بمالید به چشمتان.

از خانه بیرون آمدیم. مردم روستای محمد آباد آماده بودند، عقب وانت و کامیون، من و صادق عقب وانت ایستادیم و رفتیم شهر گرگان. «فلکه امامزاده عبدالله» غوغائی برپا بود. گاز اشکآور زده بودند هر کسی به سوئی فرار میکرد.
صادق پرید پائین، من خواستم پیاده بشوم. وانت حرکت کرد، صادق پرید من را هل داد سمت داخل وانت، خودش پشت در کابین ایستاد که من پائین پرت نشوم.
وانت به سرعت برگشت محمدآباد. صادق با صدای بلند گفت: «چرا برگشتی؟!» وانت دوباره برگشت سمت گرگان و فلکه امام زاده پیاده شدیم رفتیم توی تظاهرات و من از صادق جدا شدم. ظهر نشده برگشتم خانه که پدرم خبر صادق را گرفت، گفتم: از من جدا شد نمیدانم گجا رفت؟
غروب شد صادق نیامد. شب شد. حدود ساعت ده یازده شب پدرم خیلی دلواپس شد، رفت توی کوچه و منتظر ماند. خیلی از مردم روستا دلواپس خانواده خود بودند. نیمه شب که شد. صادق آمد. پدرم ناراحتی کرد که چرا دیر برگشتی، من گفتم؛ تو گجا رفتی؟
صادق گفت: من رفتم داخل شهر مردم با مامورین شاه درگیر شدند. مردم زخمیها را میبردند بیمارستان، مجروحین خون لازم داشتند تظاهرات کنندهها رفتند جلوی بیمارستان که به مجروحین خون بدهند، مردم بیگناه را به گلوله بستند و چند نفر شهید شدند. از طرفی هم مامورین تظاهرات کنندهها را دنبال میکردند، توی کوچه و محله، مردم در حیاط خانهی خودشان را باز میکردند که گیر مامورین نیفتند. من هم رفتم داخل یک حیاطی تا دیر وقت نتواستم بیرون بیایم.
ادامه دارد…