اسفندیار این شهید شمالی که از ضد انقلاب بشدت متنفر بود + عکس
نویسنده: غلامعلی نسائی
به شهید خادملو گفتم: تو که الحمدالله توی سپاه مسئولیت داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، گفت: من اینجا چه کاری مهمی دارم.! علاف و بیکار باید مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه، بخور و بخواب، حق و حقوق بیتالمال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و خوش گذرانی کنم. اینطوری تو واقعا خوشحالی میشی از مفتخوری من و به جهنم سلام کنم…
گروه حماسه و مقاومت هوران – امکلثوم جعفری همسر شهید سردار پاسدار شهید اسفندیار خادملو – ۲۶ ساله بود آمد خواستگاریام. اسفندیار متولد مرداد ۱۳۳۶ بود، من متولد ماه خرداد ۱۳۴۱ هستم. من شناختی از اسفندیار نداشتم. حتی نمیدانستم پاسدار است، واسطه ازدواج ما دائیام بود. آمد به پدر و مادرم صحبت کرد، آمدند خواستگاری. اولین دیدار دیدم خیلی شکسته و خسته است. احساس کردم که آدم زن و بچهداره، به دائی ام گفتم تو رفتی آدم زن و بچهدار برای من آوردی؟

با خودم فکر کردم قصد دارد تجدید فراش کند و میل چند همسری زده به سرش، یا زنش را طلاق داده، خیلی سختی کشیده و میخواهد دوباره سروسامان بگیرد.
دائیام گفت: چی میگی تو! زن و بچهاش گجا بود. اسفندیار سپاهی است. از کار و بیخوابی بهم ریخته است. صبر کن، زنش که شدی سرو سامان میگیرد و سرحال میشود. خیلی سریع اتفاق افتاد، فهمیدم که گرم و سرد روزگار چشیده و مرد مومن و با ایمان، پاسدار انقلاب است، بله را گرفت و رفت. عروسی آنچنانی که نبود، پاسدارها با سلام و صلوات، با لباس فرم سپاه عروس را خانه میبردند. ولیمه ساده میدادند و میرفتند سر زندگی، خوشبختی به عروسی تجملاتی نیست. آن ایام شهید هم زیاد میآوردند.

اسفندیار خودش عاشق شهادت بود. یک مراسم سادهائی گرفتیم. مادیات و جهیزیه، ریخت و پاش نبود. عروسی بزن و بهکوب که الان رسم است. ما نداشتیم. با سلام و صلوات رفتیم خانه بخت، زندگی سادهائی را با مهر و محبت شروع کردیم. ۲۶ فروردین سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم، من ۲۱ ساله بودم. اسفندیار ۲۶ ساله بود. به اندازهی فاصله سنی دو نفریمان، یک سالی کمتر با هم زندگی کردیم. تمام زندگی من و اسفندیار روی موج جنگ بود. ۲۵ آبان ۱۳۶۶ در جبهه فاو شهید شد.
تمام زندگی ما حدود چهار سال بود. توی این مدت، بیش از سی چهل ماه جبهه بود. از سن هشت سالگی بود که خودش برای من تعریف میکرد. میگفت: افتادم تو بدبختی روزگار با سختیهای دنیا پیش رفتم. رفتم دور ایران را گشتم و تجربه کسب کردم. تهران و قزوین و تبریز کار کردم.
زندگی بدون سختی و مشقت که زندگی نیست. به جای اینکه پشت میز مدرسه و درس باشم. توی زمین و زراعت مردم کارگری میکردم. رفتم کرج، توی جوشکاری کار میکردم، از کرج که برگشتم، مدتی تو مرغداری بندرگز کارگری کردم.
اسفندیار مهربان بود و خانواده را خیلی دوست داشت. بیشتر اوقات توی سپاه بود و گاهی شبها با رفقای پاسدارش میآمدند منزل و شام و نهاری میخوردند و میرفتند. دوستان نزدیکش؛ «اسماعیل منتظر قائم، حجازی، علی محمدی و تیما و اسدپور و خالصی…. خیلی رفیق داشت. از هر قشری دوست و رفیق صمیمی داشت، همه آدمهای مومن و مسجدی بودند. چندماه از ازدواج ما نگذشته بود دیدم خیلی دمق و درگیره با خودش با من ناراحت و غمگینه؟
حدود یک هفته خیلی تو خودش رفته بود. هر بار میپرسیدم که چی شده؟ درست و حسابی جوابم نمیداد.
یک روز گفت: خانم برو پوتین من را بیار میخوام واکس بزنم. رفتم پوتین را آوردم، کنارش نشستم، سرش را بلند نمیکرد. گفت: خانم من یک حرفی دارم که باید خیلی زودتر میزدم. شاید الان دیر شده باشه، ولی باید بدانی اشتباه کردم، باید قبل از پا گرفتن میگفتم. من این موضوع را وقت ازدواج به شما نگفتم. «من باید به جبهه بروم و در راه اهدافم جانفشانی کنم.»، ببخشید و شرمندهام که باید شب خواستگاریات میگفتم. شاید از ازدواج با من منصرف میشدی. ببخشید که نگفتم. ولی الان باید برم جبهه و برای خدا بجنگم. تحملم تمام شده، از خدا شرمندهام. از تو هم…..گفتم: آقای من! جان من، سروم. من همه اینها را میدانم، میدانم که در نهایت سرنوشت یک پاسدار یا شهادت است، یا اسارت و جانبازی و جراحت است
تا این را گفتم، سرش را بالا گرفت، اشکهای که روی گونههایش غلطیده بود را پاک کرد و خوشحال شد، روحیه گرفت و روحیه من را تحصین کرد.
اول زندگی من و اسفندیار، توی اتاق ۹ متری اجارهائی شروع شد. توی همان اتاق هشت نه نفر از رفقای پاسدارش را دعوت میکرد. میرفت تخم مرغ و گوجه میگرفت، «اُملت» درست میکردند میخوردند. از آن جمع جدود پنج شش نفرشان هم شهید شدند. به مادرش خیلی علاقه داشت، مادرش که میآمد خانه ما، دوستهای پاسدارش را هم دعوت میکرد، دوست داشت رفقای سپاهی، مادرش را ببینند.
خانه مادرش گلوگاه بود و ما بندرگز بودیم.
همیشه میگفت: من برای مادرم هیچ کاری نکردم و مدیون مادرم هستم. یکی دوسال تو اتاق نه متری بودیم، بچهدار شدیم. خانه را عوض کرد و یک اتاق ۱۲ متری گرفت. نمیدانم جبهه چندمش بود که رفت مادرش را آورد، دوستهای پاسدار بسیجی را هم دعوت کرد، تو یک اتاق ۱۲ متری با ده پانزده نفر پاسدار و بسیجی، شده بود مسجد، خیلی خوشحال بود. شام خوردند و صحبت کردند و خندیدند.
صبح خداحافظی کرد و کوله پشتی جبههاش را گرفت رفت سپاه، با اتوبوس سپاه همراه رزمندههای بسیج و سپاه راهی جبهه شد. توی دو سه ماهی که نبود، خواهر و خواهرزادههای من و اسفندیار میآمدند، پدر و مادرم، مادر خودش میآمد. هیچ وقت تنها نبودم. خواهرزادههای شهید اسفندیار به من میگفتند، چرا میگذاری که دائی ما همیشه توی جبهه باشد، به شوخی میگفتم؛ شما جلوی دائیتون را بگیرید.
به شهید خادملو میگفتم: تو که الحمدالله توی سپاه مسئولیت داری، همین جا بمان، برای خدا و سپاه کار کن، میگفت: من اینجا چه کاری مهمی دارم؟ علاف و بیکار مثل کارمندها ساعت بزنم و برگردم خانه و حق و مال بیتالمال را بخورم و کلاهم را بیندازم هوا و کیف کنم. تو واقعا خوشحالی از مفتخوری….
تکلیف قیامت چیه؟
جواب خدا و رسول خدا را تو میدی؟
یک بار هم رفت جبهه تا هشت نه ماه مرخصی نیامد و فقط نامه میداد. نگفت چه وقت و روز و ساعت میآیم. یک روز غروب سر زده از جبهه برگشت، خیلی غافلگیر شدیم. بچهها داشتند بال در میآوردند. من هم شوکه شدم. از جبهه که برمیگشت حدود ۱۵ تا بیست روز پیش ما میماند.
یکی دو روز اول که خانه بود و بعد بیتاب میشد و میرفت سپاه یا روزهای که منافقین توی شهر جولان میدادند خیلی عصبانی میشد، میگفت: این جوجهها را باید جمع کنی بریزی توی گونی و ببری توی چاه بریزید.

از ضد انقلاب متنفر بود و کفری میشد، عکس رجوی بنی صدر را روی درو دیوار میدید خیلی بهم میریخت، روزهای اول زندگی متوجه شدم یکی از بستگان خیلی نزدیکشان هوادار منافقین است. با برادرش محمد دربدر دنبالش بودند، محمد محافظ خلخالی بود.
از سپاه که برمیگشت، میرفت نانوائی و نان گرم میگرفت، نفت لازم بود، برای همسایهها نفت میبرد. شبهای زمستان، اگر متوجه میشد، یک پیرمرد پیرزنی نفت ندارند، میرفت بیست لیتری میگرفت، فانوس و چراغ والورشان را پر میکرد.
توی همسایههای که مشکل سوخت داشتند میرفت بشکه و گالن خالی میدید، به هر نحوی شده نفت تهیه میکرد. هر کاری میکرد ملاک فقط رضای خدا بود.
مهمان که داشتیم ظرف میشست، توی خیلی از کارهای خانه کمک میکرد. سعی میکردم بیشتر استراحت کند. یک وقت میرفتم نانوائی، خواهرش من را میدید، ناراحت میشد، میگفت: الان که اسفندیار آمده خانه، تو چرا آمدی نانوائی؟
دلم نمیآمد چند روزی که میاد خانه از اسفندیار کار بکشم. زمستان و پائیز که خودش جبهه بود، از سپاه و بسیج میآمدند سرکشی، برادرم میآمد، نفت یا کاری لازم بود، کمک میکردند. آدم خوش مشربی بود، دوست داشت همیشه توی شلوغی باشد، اهل صلهرحم، به فامیل و خانواده من و خودش سر میزد. میخواست جبهه برود، میگفتم رسیدی نامه بنویس، میگفت: تو بنویس، میگفتم تو که میری من نمیدانم گجا هستی؟ تو نامه بنویس، نامه که میفرستاد، میدادم بچههای فامیل بخوانند، من سواد چندانی نداشتم. در جواب نامهاش نامه میفرستادم. توی نامههای که میفرستاد، سفارش نماز و مسجد و خدا و پیغمبر بود، مسجد را ترک نکنید. توی نامهها نمیشد، حرفهای عاشقانه نوشت. چون من خودم کم سواد بودم باید یکی میخواند، مراعات میکردیم. ولی وقتی تنها بودیم، برای من هدیه میخرید و مینوشت؛ «دوستت دارم.».

بشدت به خانوادهاش علاقه مند و حساب کتاب زندگی دستش بود. حدود یک هفته مانده بود که بچه اول ما دنیا بیاد، آمد مرخصی، خیلی بچه دوست بود، همه گفتند: برو بیمارستان، اسفندیار مخالف بیمارستان بود، میگفت: بچه باید توی خانه پدر مادرش به دنیا بیاید. شب بود که حال من خراب شد و رفتیم بیمارستان شهدای بندرگز و بهطور طبیعی بچه اول ما به لطف خدا پا به دنیا گذاشت.
خندیدیم و گفتم: دیدی آخرش باید میآمدیم بیمارستان.
خندید و گفت: بیمارستان داریم تا بیمارستان، اینجا که بیمارستان «شهدا»، است. بیمارستان محسوب نمیگردد. رفت دسته گل و شیرینی گرفت، من را آوردند خانه مثل پروانه دورم میچرخید، نوازد را بغل میکرد، می بوسید و در گوش بچه اذان گفت: الله اکبر…. اسفند دود میکرد، خوشحالی میکرد. میگفت: من شهید میشوم. بچهها آینده و نسل من هستند.
راهم را ادامه میدهند. مادرش آمده بود. پدر و مادرم، همه بودند. بچه را بغل میکرد، ناز میکرد و میبوسید. گفتم: خوب نیست خجالت بکش، جلوی مادرت بچه را بغل میکنی! رسم بود که بچه را پیش پدر و مادر و جلوی چشم بزرگترها بغل نمیکردند، نوازش و بوس نمیکردند، خیلی سر شوق آمده بود. روی پا بند نبود.
یواشکی میخندیم و میگفتم: خجالت بکش. میگفت: بچه خودمه، میبوسیدش، بچه را که توی گهواره میگذاشتند، از کنار گهواره کنار نمیرفت، لالائی میخواند و تاب میداد. قدیمها رسم بود، عروس تا یکسال «روبنده» داشت، پرده میکرد. جز افراد نزدیک، حتی مَحرم، برادر شوهر و فامیل نمیتواستند صدای عروس را بشوند یا صورتش را ببینند. عروس آرام و زیر لفظی صحبت میکرد.
با مادر شوهر، پدر و مادر خودش، از همه شرم و حیا داشت، احترام میگذاشت. نوعی سنت بود که الان از بین رفت.
بچه ده پانزده روزه را بغل میکرد، میبرد بیرون، میگفتم؛ بچه را بیرون نبری، بچه «ورخوری» میشه. (چشم زخ)
مادرش گفت: نام بچه را «علیجان»، بگذاریم. اسفندیار با همه احترامی که برای مادرش داشت. گفت: مادرجان علیجان فردا بزرگ میشه و دخترها دستش میاندازند، دخترها صدا میزنند علیجان، میخنده و میگه ببینید من خودم خندیدم. دختراها هم حتما میخندند. بگذاریم. «علیرضا»، صلوات بلند بفرستید. الهم صل علی محمد و آل محمد.
ادامه دارد….