گردان مسلم ابن عقیل(ع) – قسمت ۵
بچههای گروهان سلمان در شب برفی ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ به سمت نقطه رهائی
*نویسنده: غلامعلی نسائی
گفتم: کجائی پسر؟ اینجا «پرتگاهه» مهرداد نشست، هنوز سی ثانیه نگذشته بود، از ته چکل (گودی ته دره و پرتگاه) صدای مهیبی بلند شد. «شتلق! دَنگ و دوُنگ…»
گروه حماسه و مقاومت هوران – فصل رهائی – در همین لحظات به «نقطه رهایی» رسیدیم. ارتفاعات دزلی، باید از ارتفاعات به سمت پایین، به طرف نقطهرهایی برویم. هیچ کسی نمیداند که چقدر باید پیاده برویم، تا برسیم به محور عملیاتی، مسیر صعب العبور و کوهستانی، در تاریکی شب و هوای برفی، سنگلاخهای لغزنده و پرتگاههای وحشتناک. ما برای چه هدفی اینجا هستیم؟ «سوالی که باید تاریخ را بسازد، آیندگان را بخود بیاورد، چگونه زیستن را بیاموزند.» َ

راست شهید بهروز مستشرق شهید مهرداد بابائی
بچههای شناسایی، مسیری را که نقطهگذاری کردهاند، زیر انبوهای از برف گم شده و نمیدانیم راه از کدام طرف است. باید به قلبمان اعتماد کنیم. چشمهایمان را بیخیال میشویم. من و سید مجتبی، جلوی ستون راه میافتیم. بچههای گروهان سلمان، پشت سر ما هستند. «۲۵بهمن۱۳۹۴» شبهای زمستانی طولانی بلند و کشدار ساعت «هشت و نیم» شب شده است.
گروهان پشت پای من و سید مجتبی راه میافتد. وضع بسیار عجیبی است. جاده کوهستانی و برف گرفته است که از محل عبور قاطرها شبیه به یک تونل شد، باید از بین دو دیواره برفی، سراشیبی عبور کنیم، کدام از بچهها حدود سی و پنج تا شصت کیلو تجهیزات با خودشان حمل میکنند. هنگام حرکت از همان جلوی ستون یکییکی به نوبت، به ما مهمات میدادند.
کلاه آهنی، قمقمه و کلاشینکف، پتو و مایحتاج خوراکی خشک، لباس خیس شده که وزن واقعیاش اگر ۷ کیلو بوده، حالا ۵ کیلو اضافه شده است. اول فکر میکردیم نهایت یک ساعت دیگر خواهیم رسید. آرپیچی، قناسه و تیربار و هر جور سلاح جنگی که لازمه داشتن است، حمل می کنند. من کلاشینکف داشتم. از طرفی بچههایی که مثل من کلاشینکف داشتند، نسبت به کسانی که سلاح سنگین داشتند، گلولهها را حمل میکردند. خودم که پنج قبضه گلوله آرپیچی بسته بودم روی کوله ام، روی تجهیزات نظامی، بچههای دیگر هم هر کدام به نوبه خود، خمپاره شصت و گلولههاش، راه سخت و پرفراز و نشیب، برفی و سنگلاخ و کوهستانی، حاشیه مسیر هم پرتگاههای که هرکدام دویست سیصد متر عمق داشتند. کافی بود کمی سرمان گیج برود، از ستون جدا میشدیم.
مهرداد «آرپیچیزن» بود، توی مسیر به هم خوردیم و کنار هم حرکت میکردیم. از یک جاهای بچهها همدیگر را گم میکردند، یا بهم میرسیدند.
راه همینطور کشدار میشد، میرفتیم و میافتادیم روی زمین، چند ثانیه از نفس در میآمدیم. دیگر زمان را از دست دادهایم. در آن کور سوی برف ریزان، گاهی هم سید مجتبی، دستور میداد کمی استراحت کنید. مهرداد کنار من نشسته بود، روی یک صخره توی دل تاریکی شب، هنوز یک دقیقه نگذشته بود.
مهرداد میخواست خودش را جابجا کند، کلاه آهنیاش از سرش افتاد، یهویی بلند شد تا کلاهش را بگیرد. زدم روی سینهاش.
گفتم: کجا پسر؟
اینجا «پرتگاهه» مهرداد نشست، هنوز سی ثانیه نگذشته بود، از ته چکل (گودی ته دره و پرتگاه) صدای مهیبی بلند شد. «شتلق! دَنگ و دوُنگ…» همینطور توی سکوت شب، نعره میکشید و میخورد به سنگها و میرفت به ته تاریکی! مهرداد گفت: رضا، این چی بود؟ گفتم: این کلاه آهنی تو بود، داره همینطور سقوط میکنه جانم، الان دیگه باید بخوره به یک صخره و منهدم بشود. اگر تو را نمیگرفتم، الان تو و کلاهات، همراه هم تکه سنگ شده بودید.
مهرداد خندید و گفت: آه پس مجسمه خوبی از کار در میام.
گفتم: تو وزنه برداری و سنگین وزن هم هستی! میخندی پسر!؟ نخند بشین و تکان نخور، مجسمه میشم! نه جانم سبزه قورمه میشوید. کلاه همینطور به سقوط ادامه میداد. هر بار که میخورد به جایی، صدای مهیبی میداد. مهرداد چشمهاش گرد میشد و بخودش نگاه میکرد. بلند شدیم، حرکت کنیم که کلاه اهنیام را در آوردم از سرم و گفتم بیا، کلاه من را بزار سرت، هر چه اصرار کردم نگرفت.
باز یکی دیگر از ته ستون انگار کلاه اهنیاش میافتاد، میخورد به تخته سنگ بلند میشد و پرت میشد به تخته سنگ دیگر و راه خودش را بسمت پرتگاه میگرفت. همینطور از این پهلو به آن پهلو میخورد به سنگها و به ته پرتگاه که بصورت سراشیی بود سقوط میکرد. گروهان همینطور میرود، نیمههای شب شده و ما کورسو میرویم. وضعیت بشدت سخت و نابهنجار است.
تاریکی و برف و سرما، همه از هم جدا شده بودیم، مهرداد را هم گم کرده بودم. از سرنوشت، حسن زاده و حسن سعد بیاطلاع بودم. وضعیت سختتر اینکه، پوتین مان چکمه بود، به دلیل محاصره اقتصادی و تحریم کشورهای وابسته به صدام، به ما پوتین نمیفروختن و ما مجبور بودیم، در این وضعیت بحرانی، با چکمه باشیم. کف چکمه نسبت به پوتین، در شرایط جنگی لغزنده است و حتی سرعت راه رفتن را هم میگیرد.
هر چه جلوتر میرفتیم، راه سختتر ميشد. درسراشيبي بچهها ليز ميخوردند. هر چيزي که از دستشان ميافتاد پرت ميشد ته دره و صدايش توي کوهستان ميپيچيد. بچهها از خستگي روي برفها ميافتادند و یکی داد ميكشيد: «بلند شويد، يخ ميزنيد!» اونیکه داد میکشید، حالا خودش خستهتر از همه بود.
بچهها، همديگر را چسبيده بودند و زنجير وار حركت ميكردند. بعضيها كه سُر ميخوردند، ميخوردند به تختهسنگی و صداي نالهشان بالا ميرفت. همه ميزدند زير خنده و همين، روحيهشان را بالا ميبرد. کمکم آسمان رنگي ديگر گرفت. در همان حالِ حرکت نماز خوانديم. کمي جلوترکنار تختهسنگي چهار رزمنده با دوربين تجهيزات و کلاشينکف كنار هم، بخوابی ابدی فرو رفته اند. محتبی را صدا زدم. بچههاي شناسايي بودند كه از خستگي به خواب رفته بودند و حالا بيدار نميشدند.
تنشان يخ زده بود؛ انگار همین سه ـ چهار روز گذشته است که منمجد شدهاند. بچهها كه رد ميشدند، دستي به صورت شهدا میكشيدند، تبرک میجستند و صلواتي ميفرستادند. صحنه غریبی بود. بچهها کمی هم روحیه خودشان را از دست دادند. خستگي و بيخوابي و سرديِ هوا، همه را گيج و کلافه کرده بود.
ساعتي بعد، هوا که روشن شد از برف و يخبندان رد شديم. از بلندي عبور كرديم و وارد شياري شديم. به جادۀ «ملخخور» كه به تازگي ايجاد شده بود رسيديم. يك طرفش كوه بود و در طرف ديگرش شيار و شيبِ تند. «لودرها» جاده را تسطيح ميكردند. در «خرمال» عراق بوديم و «لشکرخط شکن ۲۵ کربلا» داشت در شيار «سوُرن» براي عقبۀ عمليات جاده ميزد. ماشينها ميتوانستند از هفتتپه تا آنجا را بروند و بيايند و من در تعجب بودم که چرا ما را از اين نقطه نياوردند!
کمي بعد، آفتاب را بالاي سرمان ديديم.
هرچه جلوتر ميرفتيم هوا گرمتر ميشد. تا نيم ساعت پيش، گرفتار سرما و يخبندان بوديم و حالا در خاک عراق هوا گرم و بهاري بود.
قبل از حرکت دو تا از بچههای «گردان مسلم ابن عقیل(ع)»، مهدی باقی که هر دو پای خود را در میدان مین از بالای زانو از دست داده بود. پای مصنوعی داشت. یکی هم کامران قهرمان دوست، یک پایاش مادر زادی، لاغر و نحیف و بهش پوستهپای مصنوعی وصل کردند. نوعی «آتل» بود. با عصا راه میرفت بالای لگن خاصرهاش آتل پیچ شده بود. با این همه برای خودش اعجوبهای بود. همشهری بودیم و با هم رفاقت داشتیم، در یک نگاه حس میکنی، جانشین لشکر خوبان است، متوسط قامت و دلنواز، انگار تازه از بهشت بر آمده باشد، یک روزی صدایم زد، علیرضا با من میای برویم دزفول؟

شهیدان: ۱- محمد زادسر ۲- حسن سعد ۳- بهروز مستشرق ۴- عظیم باقری ۵- نصرالله زاده ۶- مصطفی شعبانی ۷- مهرداد بابائی
گفتم برویم. با قهرمان جائی رفتن، مثل این است که یک کوله پشتی، خمپاره ماسوره کشیدهی، عمل نکرده را کول کرده باشی. دست قهرمان را گرفتم و رفتیم. هنوز هوای آنچنانی نخورده بودیم، گشتی نزده بودیم که ناگهان خودمان را روی «پل دز» دیدیم. رودخانه ائی که از آب کرخه سرچشمه میگیرد، آب آن رونده و یخچالی است. ایستاده بودیم به تماشا و هواخوری که از بداقبالی من، زد و آهنگران از راه رسید. آهنگران، چاشنی اشک و مانور گریه، آهنگ شورانگیز شب عملیات. دل تو دلم نبود، چند تا محافظ هم داشت، یک محافظ با یک کلاشینکف، کامران ما، این خمپاره خنده گردان مسلم رفت توی حس و گفت: علیرضا، آهنگران، اخم کردم و بعد آرتیستی، خط گرو نشانش دادم.
گفتم: آهای!
آهنگران لحظه به لحظه داشت نزدیکتر میشد، کامران از لبه پل خودش را کشید وسطتر پل، جوری که آهنگران از لبه پل رد بشود. نگاهی به عمق رودخانه کردم، فاصله لبه پل با آب، سرگیجه گرفتم، شاید حدود بیستمتری میشد، هیچ وقت ندیده بودم کسی جرات کند که از این ارتفاع شیرجه بزند پائین، آب رونده است و یخچالی؛ فکرش هم وحشتناک، شیرجه از روی آن ارتفاع، یک دیوانگی محض محسوب میشود. کامران،کلهم آدم ناگهانی بود! اصلا نمیشد فکرش را خواند، که در یک ثانیه دیگر، چه تصمیمی خواهد گرفت. نصف «لشکر۲۵ کربلا» کامران را به خمپاره طنز میشناختند.
کسی نبود ترکش این خمپاره خنده را نوش جان نکرده باشد. از پیرمرد آشپزخانه گرفته تا دیدهبان و راننده هلیکوپتر، امدادگر، فرمانده لشکر، یک آسمان طنز بود. توی دلم خندیم و گفتم: عجب عکس یادگاری بیندازد این کامران با آهنگران. به کامران گفتم: ببین پسر، محافظ دارهها، توی دست محافظاش یک کلاشینکف است، نمیبینی چطور تریپ محافظتی زده، این شهید همت نیست که بدون محافظ باشه، فهمیدی؟
گفت: جان علیرضا، هلش میدهم توی رودخانه، تا یک یادگاری بمانه.
آهنگران رسید، با لبخند و یک لهجه خاص گفت: سلام و علیکم.
کامران دست برد روی شانه آهنگران، یک یاعلی گفت و یک «علیکم و السلام آهنگرانی» و ناگهان آهنگران را هل داد پائین پل…
فقط من شنیدم، آهنگران یک جیغی کشید و غیب شد.
بعد صدای رگبار کلاشینکف، محافظ آهنگران داشت فریاد میکشید، رگباری، هوائی شلیک میکرد.
من هاج و واج، محافظ آهنگران گیج و سرگردان، یک نگاهی به کامران، که با آن پای معروفاش داشت از معرکه خودساخته میگریخت، بعد یک نگاهی به آهنگران، که حالا دارد آن پائین توی رودخانه دست و پا میزند. به محافظ آهنگران گفتم: نزنیها، شوخی کرد، رفیق من بود، ما از گردان مسلم، لشکر ۲۵ کربلائیم. بنده خدا سرخ و کبود شده گفت: آخه این چه شوخی بود، دیوانهائید شما، بعد نگاهی به دوردست، کامران داشت میدوید. کلاشینکف را گرفت، بسمت کامران، بعد رو به آسمان، یک تیر هوائی دیگر خالی کرد. کامران لنگان، همچنان میدوید. یک چنین آدمی بود، کامران!
این داستان ادامه دارد….