شب ۲۲ بهمن هراسان و خاکی آمد و گفت: انقلاب شده…
*نویسنده: غلامعلینسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – روایتی از خواهر شهید صادق مکتبی – بخش دوم – گفتم؛ برادرجان اینقدر بیرون میری تو این شلوغی ها، آخر دستگیر میکنند، شب روز کارش شده بود از تظاهرات حرف زدن، ما که بیرون نمیرفتیم ببینیم چه خبره؟
صبح روز پنجم آذر شنیدم که چند نفر تو شهر شهید شدند، جلوی بیمارستان پنج آذر گرگان مردم را با تیر میزنند، چادرم را سر کردم دویدم تو خیابان، بین آدمها میگشتم، یکی را شبیه صادق میدیدم حمله میکردم، خیابان پر از مامور بود، صدای تیر اندازی و آتش و دود، آژیر آمبولانسها، مردم فرار میکردن و دوباره برمیگشتند. پیاده رفتم فلکه امام زاده عبدالله گرگان تا پیداش کردم، گرفتم تو بغلم کجایی صادقجان که من دق مرگ شدم.

گفت ناراحت نباش، محمد آبادیها همه بودند، دارم میرم محمد آباد. رفت و فردا شب برگشت، گفتم: باز کجا بودی؟هر روز کارش شده بود تظاهرات، تا شب ۲۲ بهمن هراسان آمد و لباسش همه خاکی و خونی بود. گفت: انقلاب پیروز شده، نمیدانی الان جلو شهربانی بودم، جلوی زندان بودم
مردم ریختند جلوی شهربانی، با کارد و تبر پاسبان کشی راه انداختند. زندانی ها همه فرار کردند، مامورای شهربانی را کشتند. من خیلی ترسیدم، بغلش کردم و گریه افتادم دیگه بیرون نری صادقجانم.گفت: چی میگی؟ خواهرجان انقلاب شده، انقلاب، مردم پیروز شدند، ما دیگه شاه نداریم، امام داریم. امام داریم.
همچی روبراه میشه، همچی، مدتی گذشت، بعد دیدم آمد یک لباس سبز داره گفت: من میخوام پاسدار انقلاب بشوم. گفتم: ندیدی پاسبان ها را چکار کردند.
گفت: تمام شد الان انقلاب پیروز شده همچی عوض شده ما مرید امام هستیم. پاسدار انقلاب هستیم. گفتم: برادرجان تو باید درس بخوانی، مدرسه بری هنوز سنی نداری، هر چه گفتم حرف خودش را زد. فردا که شد کتاب هاش گذاشت تو کمد و رفت، دلواپس شدم.
رفتم از دائی ام پرسیدم، دائی گفت: من از پدرت پرسیدم گفته خانه زهراست، تو میگی نیست، نه صادق الان چند روزه سرکارش نیامده، مدرسه هم نرفته پس کجاست؟
گفتم: نمیدانم. راستش میدانم کجاست؟
گفتم: خوب پس چرا دور میدی بگو صادق کجاست؟
گفت: صادق رفت خاش، نمیدانی مگه، صادق پاسدار انقلاب شده رفته سپاه خاش تو سیستان بلوچستان. خداحافظی هم نکرده بود، به خانه هم نگفته بود، به دائی اش میگه و میره سپاه خاش، چند روز بعد به همسایه ما آقای شاهینی زنگ زد، من را صدا کردند که بیا برادرت زنگ زده؟
سلام و احوال پرسی کردیم گفتم: برادرجان، ننه آمده با من ناراحتی کرده این چه کاریه که کردی، ننه را چی بگم؟ گفت: ننه خودش میدانست که من یک روزی باید بروم نمیتوانستم طاقت بیاروم.
خداحافظی کرد، رفتم به مادرم گفتم؛ صادق تلفن زده، پاسدار شده و توی سپاه خاش خدمت میکند.
صادق هفتگی به من زنگ میزد، از خاطراتش میگفت؛ دیشب رفتیم تو یک غار آنجا کلی اسباب قاچاقی، توی زیر زمین چال کرده بودند، لباس بلوچی تن میکنم، میروم توی گروه اشرار مینشینم. میگفتند؛ اگر خون پاسدارها را بخوریم باز هم کم است، من نمیگفتم پاسدارم. میگفتم، بله بله، من اطلاعاتی بودم و نمیگفتم که کی هستم، تو مسجد نماز میخواندم. با موتور
سوار می شدم میرفتم برای گشت. یک بارم موتورش را دزدیده بودند خیلی ناراحت بود میگفت: کاش پولدار بودیم یک موتور میخریدم، دنبال ضد انقلاب میکردم. یک بار دیگر به من زنگ زد که من تو محمد آباد یک دختری را میخواهم، تو با حلیمه بروید برای خواستگاری، ولی پدر و مادر نفهمند.
گفتم: خوب چطوری میشود که نفهمند.
گفت: تو چکار داری حالا یک بار برو اول مزه دهن دختره را بگیر که اگر قبول کرد. جار بزن و برو خواستگاری. من و حلیمه هم چادر چاقچول کردیم و رفتیم.
دختره گفت: خودش الان جاش معلوم نیست، آشش معلوم نیست، اصلا مگه چند سال داره؟ از من کوچکتره، چه میداند که زن چیه؟ نه خواهر جان من شوهر نمیکنم. ما هیچی نگفتیم و از خانه دختره آمدیم بیرون… شب که شد صادق خانه همسایه ما زنگ زد. گفت: چی شد خواهر؟ گفتم: هیچی، دختره جواب کرد. گفت: فراموش کنید، مهم نیست، جائی هم تعریف نکنید. چند روز که از این داستان گذشت، دختر شاهینی آمد گفت: زهرا بیا صادق زنگ زده و صحبت کن. رفتم پای تلفن، گوشی را برداشتم.
گفتم: صادق جان سلام.
گفت: سلام خواهر، میخوام یک چی بگم برو به بابا و ننه بگو، دادا رو بگو برای دختر علائی برای من خواستگاری کنه. گفتم: علائی چطور دختر داره که تو میخوای برادرجان؟
گفت: هر چی که داره تو برو بگو،
گفتم: صادقجان این دختر علائی درس میخوانه، هرکی چادر سرش کرد، بری خواستگاری، فکر نمیکنی بچه است.
صادق گفت: تو چکار داری بابا، میخواد با من زندگی کنه، با تو که نمیخواد زندگی کنه،من رفتم روستا، داستان گفتم، پدرم گفت: خدارا شکر من از خدا میخواستم صادق دختر علائی را بخواد.