جانشین گردان امام حسین(ع) به خواستگاری ستاره رفت
گفتم: چه خوب دختر بسیار خوبی هم است. سال۱۳۶۱ بود، رفتیم خواستگاری و وصلت سرگرفت، آن موقع هر روز شهید میآردند حزبالهیها و خیلی از مردم عروسی پر سرو صدا نمیگرفتند. خیلی آرام برگزار میشد.
محدثه نسائی
گروه فرهنگی هوران – سکینه رستمی مادر شهید سردار شهید محمدباقر ساورعلیا، گفت: مادرجان من اینبار یقین دارم که شهید میشوم، باید تحمل کنید که شهادت راه حقیقت و عشق است، راه انبیاء الهی است. اگر شهید نشویم باید بمیریم. حرفهای عجیبی میزد. میگفت: دعا کن من شهید بشوم. کدام مادر میتواند برای جگر گوشهاش دعا کند که شهید بشود. دلش میخواست زندگی و منزل و حیاط ما، سرای و محله ما بوی شهادت بگیرد. از کنار هر خانهی شهیدی میگذشت حسرت میخورد. هربار که به مرخصی میآمد و محل شهید میداد، افسون میشد.

میگفت؛ یکی از شئونات ما با انقلاب، شهادت است که عاقبت بخیر میشویم. هیچ انسانی نیست که در راه غیر خدا قدم بردارد و عاقبت بخیر بشود.
پدرش میگفت: پسرم برو در راه خدا بجنگ، من خودم زمینهای کشاورزی را سرو سامان میدهم، ولی من دلنازک بودم و بیتابی میکردم.
جبهه که میرفت، نامه مینوشت.
مادرجان ببخشید که تو را تنها گذاشتم.
همه سختیها را گردن شما انداختم و تحمل میکنید.
مرا ببخش که نمیتوانم در امورات کشاورزی کنار شما و پدر باشم.
محمد باقر که همیشه جبهه بود و ما هم نمیدانستیم در جبهه چکار میکند.
بعضی وقتها پدرش هم میرفت، برادرش هم جبهه بود، یک وقتهای همه مردهای خانه جبهه بودند، ما زنها خانه بودیم. گاو و گوسفندها و زمینای کشاورزی را سرو سامان میدادیم. خدا هم خودش برک میداد.
یک بار یکی از همکلاسیهایش در روستای ایلوار شهید شده بود از جبهه که آمد همه رفیقهای جبههائی و بچههای همکلاسی را جمع کرد و مراسم گرفتند.
علاقه زیادی به خانواده شهدا داشت، هربار از جبهه بر میگشت، به خانواده شهدا سرکشی میکرد. توی جبهه که بود، همرزمانش که مرخصی میآمدند، خبر میگرفتیم از حال و روزگار محمدباقر بچههای رزمنده میگفتند، محمد باقر رزمنده و فرمانده خیلی مهربانی است، توی همه عملیاتهای از همه جلوتر است.
بعد از عملیات تک تک سنگرها را سرکشی میکرد، مراقب رزمندهها بود.
هیچ وقت بچهها از محمدباقر دلگیر نبودند. به همرزمان خودش بیشتر از خودش توجه داشت. شنیدیم که جانشین گروهان است، از خودش که میپرسیدیم میگفت: نه بابا من هم یک رزمنده عادی هستم و رانندگی میگنم. برای بچهها آبو غذا میبرم.
گرگان که مستاجر بودیم یک روز آمد گفت مادر من میخوام زن بگیرم. امام گفته که بچههی حزبالهی باید ازدواج کنند. با شرم و حیا البته صحبت میکرد.
گفتم:ایشاالله مبارک باشه حالا دام دختر را زیر نظر داری؟
گفت: ستاره
گفتم: چه خوب دختر بسیار خوبی هم است. سال۱۳۶۱ بود، رفتیم خواستگاری و وصلت سرگرفت، آن موقع هر روز شهید میآردند حزبالهیها و خیلی از مردم عروسی پر سرو صدا نمیگرفتند. خیلی آرام برگزار میشد.
قرارهای اولیه که انجام شد رفتیم مختصر خیدی کردیم و با سلام و صلوات دوتائی رفتند سر خانه و زندگیشان. اول که ازدواج کردند آمدند توی یکی از اتاقهای خانه ما مدتی زندگی کردند، محمد باقر روزها با ماشین کار میکرد که دستش جلو ما درزاز نباشد و پیش زنش خجالت بکشد. شبها با ستاره میرفتند مدرسه شبانه درس میخوانند. بعد از ند ماه رفتند خانه مستقل گرفتند و از پیش ما رفتند. محمد باقر با دختر همسایه ازدواج کرد، خانم ستاره حاجیلری که حاصل ازدواجشان سه فرزند شد. بچهی اول «امین»، بعدی دختر شد «الهام» و بچه سوم «احسان»، وقتی محمد باقر شهید شد سه ماه بود. محمد باقر کلاس سوم راهنمائی «نهم»، رفت خدمت سربازی در بیرجند و تهران بعد از مدتی انتقالی گرفت آمد گنبد، وقتی خدمت سربازیاش را تمام کرد و برگشت خیلی آدم قوی و متحولی شده بود.
این داستان ادامه دارد….