روایت روز خونین رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا در جزیره مجنون
بوی خون، دود، گوشت سوخته و باروت و طعم گزنده گاز شیمیایی هوا را پر کرده بود، هیچجا از گزند ترکش و آتش در امان نبود، آنقدر گلوله میریخت که زاغه مهمات در حال سوختن بهترین جانپناه بود.
حماسه و مقاومت هوران – این خاطره را تقدیم به شهید ابراهیم جهانبین «معاون گردان حمزه سیدالشهدا» لشکر ویژه ۲۵ کربلا و دیگر شهدای والامقام در آن روز دهشتناک و نفخه رستاخیز جزیره مجنون، کرده است.
مهتاب بیرمق، تنها چراغ روشن دشت بود، ناگهان انفجارهای پیاپی، زلزلهای بهپا کرد، همه بچهها از خواب پریدند، دشمن داشت منطقه را شخم میزد، آتش تهیه دشمن شامل هر چیزی میشد، گلوله تانک و توپ، موشکهای کاتیوشا و مینیکاتیوشا و انواع و اقسام خمپارهها … .

عراقیها برای آن که در پذیرایی از بچهها چیزی کم نگذاشته باشند، حتی از شلیک گلولههای شیمیایی عامل اعصاب هم دریغ نکردند، این شدت آتش از تک احتمالی حکایت میکرد.
طبق شواهد موجود میبایست خیلی سنگین نیز باشد، بچهها خیلی راحت درو میشدند، مثل برگهایی که اسیر پنجههای نامهربان پاییز میشوند، گوشهای را نمیشد پیدا کرد که چند نفر مجروح و یا حتی شهید در آن نباشد.
بوی خون، دود، گوشت سوخته و باروت و طعم گزنده گاز شیمیایی هوا را پر کرده بود، هیچجا از گزند ترکش و آتش در امان نبود، آنقدر گلوله میریخت که زاغه مهمات در حال سوختن بهترین جانپناه بود.
تیغ برنده آفتاب شروع کرد به جراحی شب و حکومتش را مسیطر کرد، خورشید از همان اوایل صبح سوزنده بود، درست مثل تاولها و دملهایی که سراسر پوست دست و صورت بچهها را پر کرده بود، ابراهیم با همان کلاه حصیری و سترنیاش و پیراهن ورزشی شماره ۱۳ و جوراب ورزشی قرمزرنگی که تا ساق پا روی شلوار خاکیاش کشیده بود به جا سرک میکشید و از هر جای خاکریز بالا میرفت تا با دوربین منطقه را سبک و سنگین کند.
روی خاکریزهای کوتاه، بچهها سنگر گرفته بودند، درست میدید، دشمن حمله بزرگی را برای پس گرفتن مجنون شروع کرده بود، صدای شلیک تانکها یکی بعد از دیگری شنیده میشد، برخورد گلولههای تانک با خاکریز صدای هولناکی داشت، گلوله داشت دل خاک را میشکافت و جلو میآمد، درست مثل این که دارد خاک را میخورد.
دوشکاهای روی تانک، کار گلوله سنگین را تکمیل میکردند، تیر تراش روی خاکریز و نابودی هر جنبندهای که روی آن قرار داشت، وظیفه آنها بود، صدای مهیب دوشکاها فاصله بین شلیکهای وحشتناک تانکها و انفجار گلولههای آن را پر میکردند، عراقیها در فاصله ی ۲۰۰ یا ۳۰۰ متری پشت خاکریز دو طرف جاده خیمه زده بودند.
ابراهیم آرپیجی را برداشت و شروع کرد به شلیک گلوله، آنقدر آرپیجی شلیک کرد که از گوشهایش خون جاری شد، کوچکترین حرکت روی جاده غیرممکن بود.
عراقیها هر چیزی را که میدیدند به گلوله میبستند، حالا دیگر نوبت گلولههای نامرد خمپاره ۶۰ بود که بر سر بچهها میریخت، بیصدا اما مهلک و کاری، جنگ، تن به تن شده بود و حتی تن به تانک، «حجت نعیمی» با تانک برای بچهها مهمات آورده بود، همه به سمت جعبه گلولههای کلاش هجوم بردند.

اما یک گلوله خمپاره همه را غافلگیر کرد، «عبدی» بیسیمچی گردان و «نورعلی» فرمانده گروهان ۲ زخمی شدند، ابراهیم نگران بچههای گردانی بود که در محاصره افتاده بودند ولی نمیتوانست کاری بکند.
نعیمی پرید توی تانک و به طرف عراقیها هجوم برد، ولی چند ثانیه بعد صدای انفجار و بعد دود از تانک بلند شد، همه ساکت شدند، ابراهیم به ساعتش نگاه کرد، ۳۰:۱۰ بود، وضع بچهها تعریفی نداشت اکثر بچهها یا شهید شده بودند و یا به سختی مجروح، ابراهیم با چشمهایش بهدنبال یک آدم سرپا میگشت.
مجید را پیدا کرد، اگرچه مجروح بود ولی میتوانست راه برود، یک قبضه پلارمین را برداشت و به مجید داد و گفت: با آتش پلارمین نگذار عراقیها جلو تر از این بیایند، صدای یک بالگرد هر دو را در جایشان خشک کرد، به آسمان نگاه کردند، و منتظر بودند تا این هیولای آهنی بر سرشان خراب شود، بالگرد شروع کرد به تیراندازی کردن.
«آیت» و «علیرضا» با همان سن و سال کم، چابک و سریع به طرف ضدهوایی دویدند، آیت به سرعت دسته هدایت را میچرخاند تا هدفگیری کند و علیرضا نیز پدال را برای شلیک میفشرد، یکی از دو لوله پدافند کار نمیکرد، بالگرد از مسیرش منحرف شد و بچهها چند لحظهای از گزند تیرها و موشکهایش در امان ماندند، صدایی از بیسیم به گوش رسید، عبدی با همان دستهای زخمی و خونی گوشی را برداشت، ابراهیم نگاهی به اطراف انداخت، جز چند کلاش و مقداری فشنگ چیزی برایشان نمانده بود، آقامحسن «قربانی» فرمانده گردان «حمزه سیدالشهدا لشکر ۲۵ کربلا» از آن طرف بیسیم دستور داد بچهها عقبنشینی کنند.
ابراهیم به بچهها اشاره کرد بروند عقب و خودش شروع کرد به نصف کردن پلاک شهدا، روی جاده شهید «اقاربپرست» با عراقیها برخورد کردند، دشمن نیروهای گردانهای مالک و مسلم را دور زده بود و حالا از روی جاده اقاربپرست در حال پیشروی بود، ابراهیم فریاد زد: «برمیگردیم عقب» ولی خودش شروع کرد به تیراندازی به طرف جلو تا بچهها فرصت عقبنشینی را داشته باشند.
خاکریز اول را هر طرف گلوله میبارید، ابراهیم داد زد: «محسن، محسن، ابراهیم»، «محسن، محسن، ابراهیم»، «محسن جان! ما محاصره شدیم مفهومه؟» کسی از آن طرف بیسیم داد زد: «بزنید به آب، مفهومه ابراهیم جان!» همه به آب زدند، بین جاده یک و دو و سه آب بود و نیزار؛ فقط همین، از جاده ۲ تا ۳ پر بود از نیزارهای پراکنده، عراقیها هم که مدام تیراندازی میکردند، در میان مرداب دوباره سر و کله پیک آهنی پیدا شد، مجید داد زد: «بهتره بریم زیر آب وگرنه تیکه تیکهمان میکنه».
همه رفتند زیر آب و بالگرد رد شد، همه بیرون آمدند اما انگار این لعنتی دستبردار نبود، کرکس فلزی چرخی زد و برگشت و بچهها دوباره مجبور شدند به زیر آب بروند، بخیر گذشت بالگرد عراقی متوجه آنها نشد، از آب گذشتند و به نیزار خشک رسیدند، خیلی از بچهها برای اینکه بتوانند بهتر شنا کنند، پوتینها را از پایشان در آورده بودند و حالا نیهای سوخته و شکسته بلای جان پاهای برهنه آنها شده بود، تشنگی و خستگی و گرسنگی و حالا نیهای خنجری که اندک خون بچهها را میمکیدند.
ابراهیم به مجید که خون از زخم کمرش بیرون میزد، گفت: «برو ببین ما کجاییم» مجید رفت و برگشت و گفت: «با لهجه غلیظ عربی حرف میزنند، عراقیاند».

ابراهیم خوب میدانست معنی این حرف چیست، محاصره کامل شده بود، جاده سیدالشهدا نیز دست عراقیها افتاده بود، به داخل نیزار خزیدند، تنها جای امنی بود که داشتند، آنقدر خسته بودند که بلافاصله خواب شان برد، پلکهای ابراهیم به سختی باز میشد ولی به هر ترتیبی بود بیدار شد.
هوا تاریک بود بقیه را بیدار کرد، ۱۰ نفر بیشتر نبودند، نماز را خواندند، بعد تشهد و سلام، فرمانده رو کرد به بچهها و گفت: اگر موافق باشید به کمک تاریکی شب از محل خارج شویم، همه قبول کردند و سینهخیز به حرکت در آمدند، ناگهان صدای خشک گلنگدن همه را میخکوب کرد، سرباز عراقی شروع کرد به تیراندازی، درست بالای سر مجید ایستاده بود، ابراهیم خیلی آرام سر یکی از بچهها را لمس کرد و با اشاره به او دستور عقبنشینی داد، با همان حالت سینهخیز به عقب رفتند و در دل نیزار آرام گرفتند.
آن قدر خسته بودند که خیلی زود خوابیدند، چرت یکی دو ساعت قبل، خیلی کوتاه بود، در گرگ و میش هوا، ابراهیم بچهها را برای رفتن آماده کرد، از نیزارها خارج شدند، ابراهیم چند سنگر را دید که درست روبروی آنها قرار داشت، میدانست عبور از آنها یعنی تلف شدن همه بچهها، رو کرد به بچهها و گفت: «من با عراقیها درگیر میشوم و شما در این فرصت، از جاده عبور کنید، اول زخمیها رد بشن».
کمی مکث کرد و گفت: «اگر برایم اتفاقی افتاد، رضا گروه را هدایت میکند». ابراهیم داشت به بچهها میفهماند که باید بدون او بقیه راه را بروند، هیچکس حرفی نزد، ابراهیم بلند شد و به سمت سنگرهای عراقی هجوم برد، حجم آتش از جانب عراقیها آنقدر زیاد بود که بچهها نتوانستند از جایشان بلند شوند ولی ابراهیم حجم نیها را میشکافت و به جلو میرفت.
هر چه ابراهیم جلوتر میرفت، از تیراندازی عراقیها کاسته میشد، وقتی ابراهیم به جاده رسید دیگر هیچ تیری از عراقیها شلیک نمیشد، بچهها بلند شدند تا خودشان را به آن طرف جاده برسانند، هنوز چند نفری از جاده عبور نکرده بودند که از دو طرف مورد حمله قرار گرفتند، چند تیر از سوی ابراهیم شلیک شد ولی زود قطع شده بود، چه اتفاقی افتاده بود، وقتی عراقیها از سمتی که ابراهیم پوشش داده بود، به بچهها نزدیک شدند، همه فهمیدند که فرمانده شجاعشان به شهادت رسیده است، حلقه محاصره تنگتر و تنگتر شد و بچهها که بیسلاح بودند، چارهای جز تسلیم شدن نداشتند و سربازان عراقی مثل لاشخورها به سر بچهها ریختند و همه را روی جاده جمع کردند.
یکی از سربازان عراقی مجید را به کناری کشید و شروع کرد به تیراندازی به طرف او، گلولهها یکی بعد از دیگری به کنار پاهای او اصابت میکرد، سرباز عراقی سعی داشت روح مجید را در هم بکوبد، عراقیها ضیافت مشت و لگد و قنداق تفنگ به راه انداختند.
ناگهان فریادی از پشت سرگروه بلند شد، یک عراقی همه را به رگبار گلوله بست، نورالله، رضا، اسماعیل از همه زودتر به روی زمین افتادند، مجید به داخل آب خیز برداشت.
افسر عراقی بر سر عراقی مهاجم داد زد و به طرف گودال دوید، او باید از اسرا اطلاعات میگرفت، افسر عراقی اول پاهایش را روی زخم مجید فشار داد، ولی بعد، او را از داخل آب به بیرون کشید، نورالله هم زنده بود ولی بقیه شهید شده بودند، درست کنار جاده، چشمان نگران مجید بهدنبال ابراهیم بود ولی ابراهیم آن طرفتر، رو به قبله شهید شده بود.