مهمانی در سوریه: در قانون ما اجازه ندارم که با شما دست بدهم، نامحرمید
نویسنده: غلامعلی نسائی
گفتم: تو قانون من اجازه ندارم که با شما دست بدهم. شما نامحرمید. ابوعلی نگاه خیره کنندهائی کرد، خانم ابوعلی دستش را عقب کشید و ناراحت شد. ابوعلی حرف نزد و تو هم رفت و ناراحت شد. من خندیدم تا فضا را تغییر بدم.
گروه فرهنگ و اندیشه هوران – روایت دوازدم سید مهدی موسوی – از ابوساجد درخواست کردم یک ماشین در اختیارم بگذارد که به دیدار سردار استوار بروم. ابوساجد لطف کرد و کارم را راه انداخت، حرکت کردیم. وقتی رسیدم. دلم باز شد، نگاهش که کردم. دیدم سردار یک حال و هوائی دیگری دارد.
لبنان رفته بود و دیداری با شیخ حسین کورانی داشت، صحبتهای از این دیدار گفت، در مورد اینکه چیزی که انسان را به کفر و الحاد میکشاند، تکبر است. از بدیها و زشتیهای تکبر گفت. صحبتهای زیادی بین ما بود، من از اکبر صباغیان گفتم که تازه به رحمت خدا رفته بود. به من نصحیت کرد، از فکرهای که توی سرم بود، کاراهی که تو حصیا کرده بودم گفتم. خیلی خوشحال شد. یک ساعتی با هم بودیم. رفتیم بیرون دوری زدیم. وقت خداحافظی قلبم را گرفته بود، میفشرد، چقدر سخت است، آدم کسی که دوستش دارد، جدا میشود، از باتو بودن دل برایم عادتی ساخت که بی تو بودن را هیچگاه باور ندارد.
مخصوصا توی سوریه که تو نمیدانستی، تو که داری از این دوست، از این پاره تنت جدا میشوید، آیا بار دیگری او را خواهی دید. یا خبر شهادتش به تو میرسد. این جدائی ابدی است، یا فقط موقت است و باردیگر به هم خواهید رسید. هیچی تو سوریه جای خودش نبود، قانون عشق فقط فراق است. سنگین از سردار بردیدم و خداحافظی کردیم به سمت مزرعه روان شدم. آنجا که رسیدم. فکر و ذهنم با علویها بود. از سوئی دیگر فکرم درگیر حصیا و بچههای مدرسه و کوچه و خیابان بود. اسماعیلیها هم بخش دیگر ذهنم را اشغال کرده بودند، ولیکن فعلا باید علویها اولویت اول باشد. با ابوعلی ارتباط قوی تری باید پیدا کنم.
یکی از روزها ابوساجد بنا شد که به حلب برود، ابوساجد که رفت، من هم از فرصت استفاده قراری با ابوعلی گذاشتم که به خانهاش بروم و این ریسک بزرگی بود.
از علویها که اینهمه بد گفتن و اینکه راجع با ما ایرانیها بسیار حساس هستند، منی که هیچ مدارک و کارت شناسائی ندارم و به فرماندهام نگفتم. هیچ کسی هم نمیداند من گجا میروم. دور از چشم فرمانده، بدون اینکه به کسی اطلاع بدهم که گجا میروم.
تنهائی بروم در خانه ابوعلی که یک علوی است. تنها کاری که کردم، رفتم حرم حضرت زینب (س) زیارتی کردم و گفتم: یا حضرت زینب من خودم را به شما می سپارم. شما من را دعوت کردی، شما ما را خواستید، آوردید اینجا، خودت هموای من را داشته باش و از من محافظت کنید. اتفاقی سید حسن شیرازی را دیدم از نیروهای پاکستانی مدافع حرم، با هم رفیق بودیم. کارت شناسائی سید حسن را گرفتم و آمدم به سمت پلپنجم، ایست بازرسی رسیدم، دیدم ابوعلی با موتور منتظرم است. سلام و احوال پرسی کردیم. ابوعلی متورش را روشن کرد، پریدم ترک متور ابوعلی به طرف صنایا حرکت کرد. توی مسیر از چندین هاجز گذر کردیم. من و ابوعلی ساکت بودیم. ابوعلی گازش را گرفته بود و به سرعت میرفت، من اطراف را با دقت از نظر میگذراندم.
تو ایست بازرسیها ابوعلی توقف میکرد، کارت شناسائی و لباس نظامی داشت و عبور میکردیم. از مسیرهای مختلف میگذشت و میرفت، رفت و رفت تا رسیدیم به صنایا که یکی از محلات دروزی نشین در جنوب دمشق، در مسیر حجرالاسود است. از کوچهائی گذشت و چند کوچه را تو در تو وارد شد، رسیدیم به منزل ابوعلی، وارد شدیم. مقداری هدایا تهیه کرده بودم، فکر میکردم که چگونه باید هدایا را تقدیم کنم. وارد خانه که شدیم من به دنبال نشانههای بودم که خانواده ابوعلی را از نزدیک بشناسم. اولین نشانهائی که جلب توجه میکرد؛ چهار قول و آیات قرانی روی در و دیوار خانه بود.
تصاویری توی قاب، روی دیوار از ابوعلی و همسرش که بیحجاب بود. سرم را پائین انداختم. در همین دم همسر ابوعلی ظاهر شد، سلام کردم. به من نزدیک شد که به من خوشآمد بگوید، دستش را دراز کرد تا من دست بدهد.
من عذرخواهی کردم.
گفتم: تو قانون من اجازه ندارم که با شما دست بدهم. شما نامحرمید. ابوعلی نگاه خیره کنندهائی کرد، خانم ابوعلی دستش را عقب کشید و ناراحت شد. ابوعلی حرف نزد و تو هم رفت و ناراحت شد. من خندیدم تا فضا را تغییر بدم.
تعارف کردند، نشستم. بچههای ابوعلی،دخترها و پسرها از مدرسه آمدند، با پسرها دست دادم، سلام کردند، احوال پرسی، من خودم را معرفی کردم، پسرها علی، سلیمان تو یک سن و سال پشت هم بودند، با هم دست دادیم. نورالهدا هم از دخترهای ابوعلی رسید و سلام کردیم. نورالهداء یازده ساله، دستش را دراز کرد به من دست بدهد.
من دست ندادم. ابوعلی بغض کرد، حسابی ناراحت شد. نورالهدا هم تو هم رفت.
گفتم: عذرخواهی میکنم. اجازه ندارم با شما دست بدهم.
ابوعلی گفت: اینجا که منطقه شما نیست، شما خراج از کشور خودت هستی، برای چی دست نمیدهید.؟ گفتم: شرع و دین و مذهب شیعه حرام میدادند با نامحرم دست بدهیم. من حدود الهی را رعایت کردم. حد خدا سرزمین و کشور خاصی ندارد. همه جای دنیا تحت نظر خداوند متعال است و باید از شرعیات پیروی کنیم. ئین من چنین اجازهائی به من نمیده، دختر شما بالغ شده و من نمیتوانم دست بدهم.
در همین لحظه در باز شد و دو دختر بزرگسال ابوعلی« آلا و والا»، وارد شدند. آلا هجده، وآلا هفده سالش بود. وآلا دختر زیبا روی، موهای بلند و چشمهای درشتی داشت. آلا چهره زیبا روی و موهای بوری داشت. دو دختر ابوعلی دست دراز کردند، امتنا کردم، دستم را پائین نگه داشتم. دخترها ناراحت شدند. من عذرخواهی کردم. ابوعلی هیچ نگفت. فهمیدم که ناراحت است. فضا را برای خانواده عوض کردم. دو بچه کوچک ابوعلی سلیمان و زینب از همسر دومش از خواب بیدار بیدار شدند، آمدند. با بچهها شروع کردم به بازی، هدیههای که آورده بودم، باز کردم.
به هر کدام هدیهائی دادم بچهها خیلی خوشحال شدند، از درسها و کتاب صحبت کردیم. صدای اذان که آمد، از بچهها عذرخواهی کردم. جهت قلبه را پرسیدم، ایستادم به نماز، ابوعلی گفت: صبر کن، اینجا ممکنه که پاک نباشد، حولهائی تمیزی آورد، پهن کرد که نماز بخوانم. نمازم را که خواندم با بچهها صحبتم را دادمه دادم. با کوچکترینهای ابوعلی بازی کردم. سرگرم بچهها بودم که ابوعلی سفره نهار را آورد.
رسم آنها این بود که اول باید مهمان به همراه مرد خانه غذا میخورد، تمام که شد، خانواده شروع کنند. من از خوردن غذا امنتاع کردم و از ابوعلی خواستم که این قانون را بردارد. ابوعلی حسابی دلخور ناراحت شد و گفت: سید تو میخواهی قانون خانه من را بشکنید.
گفتم: نه ابوعلی، من اینطوری نمیتوانم غذا بخورم. واقعا اذیت میشوم. خواهش میکنم بچهها را هم بگو که بیان با ما غذا بخورند.
ابوعلی به فکر فرو رفت. مکث کرد، خانواده را صدا زد، کل خانواده آمدند، سفره بزرگتری پهن کردند، همه با هم دور سفره نشستیم، با هم شروع کردیم به غذا خوردن. بچهها حسابی خوشحال شده بودند. نهار که تمام شد، ابوعلی گفت: سید مهدی، حالا بیا از من هر سوالی در مورد خانواده دارید، از علویها بپرسی، الان بپرس.
گفتم: ابوعلی من شنیدم میگن شما علویها قرآن نمیخوانید. به بچههای خودتان هم نمیآموزید که قران بخوانند.؟ آیا این درست یا نادرست است.؟ مخصوصا به
دخترها اجازه نمیدهید قران یاد بگیرند و بخوانند.؟ ابوعلی بلند شد. روی طاقچه قرانی توی پارچه مخمل سبزه درخشانی پیچیده شده بود. قرآن را از روی طاقچه گرفت و بوسید. بچهها را صدا کرد، بچهها آمدند. گفت: علی بیا جلو.
قرآن را بازکرد گفت: علی قرآن بخوان. علی شروع کرد با لحن شیرینی به خواندن قران. بعد دو دختر بزگتر را صدا زد، آمدند، گفت: دخترها شما کدامتان پاک هستید. وآلا دختر کوچک ابوعلی نشست، قران را بازکرد، با لحن خوش شروع کرد به خواندن قران و بسیار خوب خواند.
به ابوعلی گفتم: من شنیده بودم که شما به زنهایتان قران نمیآموزید و میگوید نباید دین یاد بگیرند.؟ ابوعلی گفت: چه کسی همسرم قران را یاد داد و آموخت.
همسر ابوعلی گفت: ما زمانی که پدرم در ادب بود، ه روز صبح که از خانه بیرون میرفت، قران میخواندم که سالم برگردد. فضای خانه ابوعلی بسیار زیبا و محفل قرانی بود. همه بچهها خواندن قرائت قران را بخوبی یاد داشتند.
تا عصر با بچههای ابوعلی سرگرم بازی حرف زدن شدیم. بلند شدم که خداحافظی کنم. زینب دوید پاهام و گرفت تو بغلش، نمیگذاشت که بروم.
ابوعلی خندید و خوشش آمد. زینب مانع رفتنم شد. یک ساعت دیگر نشستم با بچهها سر کامپیوتر کار کردیم و نزدیک غروب زینب را بغل کردم و بوسیدم، اجازه خواستم که بروم. زینب و بچهها حسابی سرگرم شده بودند و دلشان نمیخواست بروم. باید میرفت قبل اذان مغرب خودم را به مقر مزرعه میرساندم. که ابوساجد غیب طولانی من را نبیند. از خانه بیرون رفتیم ترک موتور ابوعلی، به سمت مزرعه حرکت کردیم. هوا تاریک شد، ابوعلی با نور اندک موتور و خطر جاده از دست داعشیها من را به سلامت به مزرعه رساند.
از ترک موتور پائین آمدم. یک نفس عمیق راحتی کشیدم. الحمدالله، بدون هیچ مشکلی برگشتم. با ابوعلی تشکر و سپاسگذاری و خداحافظی کردم.
ابوعلی برگشت و من وارد مقر شدم. با این فکرها که این بار علویها را درخانه خودشان مهمان شدم و خیلی چیزها از علویها فهمیدم. تو این فکر بودم که دامنه تحقیقاتم را از علویها گسترده کنم. شب را استراحت کردم.
ادامه دارد…