شهید صادق مکتبی از سیستان و بلوچستان تا فتح فاو در قلب زمستان سرد
نویسنده: غلامعلینسائی
دو سال سیستان و بلوچستان بود، بعد راهی منطقه جنگی شد و یک بار زخمی شد، دوران نقاهت را باید در خانه میگذراند، رفت سپاه گرگان، آققلا مدتی مسئول حفاظت زندان بویه مسئول طرح حفاظت جنگی شد.
گروه جهاد و شهادت هوران – محمد مکتبی – برادر شهید صادق مکتبی روایت میکند؛ متولد ۱۳۴۶صادق برادر بزرگِ ارشد بود، اسماعیل از من کوچکتره، ما خانواده سنتی و کشاورز بود، خانوادههای روستائی داشتن پسر را حکم سرمایه میدانستند، ستون زندگی، افتخار خانواده و طایفه و ایل بود. از کودکی خودم را که شناختم با صادق که برادر بزرگ بود، همراه شدم، توی کشاورزی و بازی و مدرسه و خانه، هوای من را داشت، توی مدرسه روستای محمد آباد من کلاس اول ابتدائی بودم، صادق کلاس پنجم درس میخواند.

به لحاظ سطح پائین زندگی از لحاط اقتصادی در دوران پهلوی، آنطور که باید انرژی را صرف تحصیل کنیم، وقت بگذاریم، نمیشد. باید در کارهای کشاورزی همراه میشدیم. همه خانواده، برادرها و خواهرها در کنار پدر و مادرمان کار میکردیم تا چرخه زندگی در روستا بگذرد.
حدود سال ۱۳۵۶ صادق برای ادامه تحصیل به شهر گرگان رفت. فاصله چندانی نبود، حدود ده دقیقه کمتر با وسیله نقلیه میشد رفت و آمد کرد، با حاج حسین مکتبی، چند نفر دیگر خانه ائی اجاره کرده بودند، صادق شبانه درس میخواند، روزها در آهن فروشی احمد محمدی فلکه امامزاده عبدالله نزد دائی ما «رمضان جعفر آبادی»، پدر شهید «عبدالحسین جعفرآبادی»، کار میکرد. دو سال شبانه درس خواند، روزانه آهنگری کار میکرد، در کنارش برنامههای مذهبیِ مبارزاتی هم داشت، گاهی سری به مسجد میزد، من هم که از مدرسه تعطیل میشدم میرفتیم توی مزرعه تا کمک دست پدرمان باشیم. تابستان که میشد صادق هم کنار ما در کار کشاورزی بیشتر دل میداد، همه با هم بودیم. درس و تحصیل صادق نه خیلی عاالی نه ضعیف ولی متوسط بود.
از وقتی یادم می آید، صادق روحیه خندان و شادی داشت. آدم ترشرو و بد اخلاق، بی ملاحظه نبود، توی رفت و آمدهای که با دیگران داشت، همه را شیفته خودش میکرد، روحیه مبارزاتی و انقلابی صادق در محرم سال ۵۶ نمود پیدا کرد. سن بالائی نداشت، یک نوجوان سیزده چهارده ساله، من هم حدود ده ساله میشدم، مسجد روستای محمدآباد نزدیک خانه ما بود، صدای اذان توی خانه میپیچید، هر لحظه هم بچهها میخواستند جمع بشوند، ما بلافاصله با صادق توی مسجد بودیم. از طرفی هم پدر و پدر بزرگ ما مذهبی، اهل قران بودند و مکتبخانه داشتند.
حاج علیرضا پدر بزرگ ما شاگرد داشت در مکتبخانه بچهها را درس دینی و قران میداد، بخاطر مکتبخانه فامیلی ما از مازندرانی، گذاشتند مکتبی، پدر ما هم همینطور اهل دین و مکتب، قران و مداح بود، ما هم به طبع بطور فطری و ژن خوب، وارد برنامههای دینی و انقلابی شدیم. همزمان اوج با نوجوانی صادق، اوج انقلابیگری مردم هم از سال ۵۶ شروع شد، ، صادق توی مسجد نوحه خوانی میکرد، تظاهرات راه میانداختند، صادق به تبعیت از پدر بزرگ و پدرمان اهل نوحه خوانی و مداحی بود، شهید حسن و محمد صالح مازندرانی دوستان صادق توی مدرسه و مسجد با هم بودند. صادق در شب های محرم هر شب نوحه خوانی میکرد.
شیخ علی اکبر غفاری در همسایگی ما، از مبارزین با رژیم شاه بود، در سال ۵۴ توی زندان رژیم بود، با اوج تظاهراتهای مردم انقلابی آزاد شد، سال ۱۳۵۶ حضور شیخ علی اکبر در تشکیل جلسات انقلابیگری، صادق و خیلی از بچهها را دور خود جمع کرده بود. کم کم شبهای مسجد از نوحه و مداحی به سمت شعارهای انقلابی گری سوق داده شد، برنامهریزیهای برای رفتن به تظاهرات روستائی و شهری، صادق مکتبی هم سردمدار تظاهرات بود.

شیخ علی اکبر با حضرت امام ارتباط داشت، اعلامیههای امام را میآورد در مسجد و جلسات به بچهها میداد. یک حلقه قرانی هم داشتند، شهید حسن مازندرانی از بستگان و همسایه ما در کنار شهید محمد صالح مازندرانی، سید حسن حسینی پسر خاله ما، شیخ یحیی حمزهائی از جانبازان عملیات بیتالمقدس طلبه بود، همراه صادق مکتبی در کنار حاج حسین مکتبی، حاج رضا عباسی، حاج عباس، محمد ذبیحی، سید مصطفی حسینی و شعبان علیپور یک طیف انقلابی با هدایت شیخ علیاکبر بودند. توی محرم در روستای محمد آباد منبرو مداحی که تمام می شد، مردم میریختند توی خیابان و شروع میکردند به شعار دادن علیه شاه، روستای محمد در جاده عبوری و ترانزیت شهرستان آققلا به مرز ترکمنستان، تظاهراتهای که انجام میشد، سرو صدای آن کمتر از تظاهراتهای شهر نبود.
روحانی مسجد آقای محمد حسین علوی یک شب منبرش که تمام شد، نیروهای ژاندرمری ریختند جلوی مسجد، برخورد تندی با علوی کردند که به چه حقی مردم را علیه شاه به تظاهرات تحریک میکنید. فرمانده پاسگاه ژاندرمری با لحن تندی مردم و روحانی را تهدید میکرد، پدرم «حاج صفر مکتبی»، پرید جلوی فرمانده ژاندارمری، یقهاش را باز کرد، گفت: با مردم چکار داری، بیا مسبب این شلوغی ها علیه شاه شما خود من هستم.
تفنگت را توی قلب من شلیک کن، پدرم که جلو آمد، یکی دو نفر دیگر هم آمدند، بهمنی مامور مشهور ژاندارمری یک تیر هوای شلیک کرد. مامورین نتوانستند جلوی مردم روستا مقاومت کنند، فرار را بر قرار ترجیع دادند. مردم وارد تظاهرات شدند.
روزهای آخر رژیم مدرسه و آهنگری دست کشید، افتاد توی جریان انقلاب، پس از پیروزی انقلاب به سرعت تشکلهای مردمی مثل انجمنهای اسلامی روستائی، پایگاه بسیج شکل گرفت، آموزشهای رزمی و اسلحه در مسجد برگزار میشد، صادق هم شرکت فعال داشت. کمی بعد از فعالیتهای روستائی به شهر کشیده شد در گیری با منافقین برای صادق پس زمینهائی شد برای رفتن به سیستان و بلوچستان، در ادامه جبهه و فرماندهی زیر آتش جنگ، صادق تمایل زیادی داشت عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشود، با شرایطی که بوجود آمده بود، خیل زیادی از جوانان مشتاق به انقلاب تمایل به سپاهی بودن داشتند.

تقاضا زیاد شد، ظرفیت نامحدود، یک عده را گرفتند، گفتند: هر کسی که دلش میخواد بیاد توی سپاه، داوطلبانه برود مناطق محروم، شهید شعبان علیپور از رفقا و فامیل نزدیک، همان روزهای نخست انقلاب رفت سیستان بلوچستان، آنجا جذب سپاه شد. صادق بعد باز شدن مدارس، هم درس میخواند هم توی آهنگری کار میکرد، با دائیام صحبت کرد، شعبان رفته و من هم باید بروم. تسویه حساب کرد و عازم سپاه سیستان بلوچستان شد، داستان زندگی صادق از اینجا شکل دیگری به خودش میگیرد، یک جوان هفده ساله وارد سپاه شرق کشور میشود. هر چهل روز یک بار مرخصی میآمد، هر بار هم روحیات بهتری میگرفت، شاد وآراستهتر بود. عکسهای که از دوره آموزشی داشت، نشانگر این بود، صادق بزگتر از سن و سال خودش قدم بر میدارد.
در واقع هنوز وقت خدمت سربازیاش هم نشده بود. رفته رفته رشد کرد و به لحاظ رشادتهای که داشت، مسئول واحد عملیات سپاه خاش شد، بچههای گرگانی،
حمید مقصودلو، شهید عباس حاج صقری ، حاج صادق روشنی در کنار صادق در سپاه سیستان بودند، با شروع جنگ و عملیات فتح المبین صادق از لشکر ۱۴ ثارالله وارد جبهه شد و تجربیات تازه تری را بدست آورد، با توجه به شناختی که از سیستان و بلوچستان داشت، مجموعه سپاه تشخیص دادند که حضور صادق در سپاه خاش مهم تر از جبهه و جنگ است، مدتی بعد از فتحالمبین به خاش برگشت، ازدواج کرد و زندگی را به خاش برد.

حدود دو سال در سیستان و بلوچستان بود، یک بار زخمی شد، دوران نقاهت را باید در خانه میگذراند، رفت سپاه گرگان، آققلا مدتی مسئول حفاظت زندان بویه، طرح حفظت جنگی شد. در مانور عملیاتی منطقه آق قلا لشکر ۲۵ کربلا آمده بود تا از بین بچهها نیروهای توانمند را شناسائی کند، لشکر ۲۵ کربلا، محمد رضا عسگری و حاج غلام صادقلی با آقا مرتضی قربانی آمده بودند پس از برگزاری مانور نیروهای قابلیت دار برای فرماندهی را شناسائی کنند، صادق مکتبی به لحاظ سوابق عملیاتی در جبهه و سیستان بلوچستان در مانور به عنوان فرمانده تیپ معرفی شد. حاج غلامصادقلی صادق را به محمد رضا عسگری معرفی کرد، آقا مرتضی خوشش آمد، صادق را بردند. ماجرای اسارت صادق را در عملیات فتح المبین دوستانش تعریف کرده اند، ولی ما هیچ وقت از زبان خودش نشنیدیم، ولی بیشتر حرف های ناگفته را به خواهر بزرگم زهرا می گفت، آنجا هم بطور سر بسته داستان رزمنده ائی را تعریف میکند که در عملیات فتح المبین اسیر می شود.

معمولا صادق خیلی از خاطراتی که باعث ناراحتی خانواده می شد، هیچ وقت به ما نمی گفت، کمتر از خودش حرف میزد، ما بیشتر رشادت های صادق را از همرزمانش می شنیدیم، از جمله اسارتش در سیستان بلوچستان هم ماجرای مبهمی بود که هیچ وقت از زبان خودش نشنیدیم، ولی دوستان زیادی گوشه کنار خاطرات صادق را تعریف میکنند که آنجا هم چند روزی در اسارت اشرار بوده، حتی بنا بود، به عنوان پاسدار خمینی در آنجا صادق را بشهادت برسانند، از قرار معلوم با دو نفر از بچه های پاسدار به اسارت اشرار در می ایند، به گفته یکی از همرزمانش به دست طایفه خان زهی، در همان وقت هم عروسی داشتند که صادق را به عنوان پیش کش جهاز عروس به محل عروسی میبرند تا در مقابل عروس داماد قربانی اش کنند.
عروس وقتی صادق را می بیند، شباهت زیادی با برادرش داشته، معمولا بعضی از قبایل بلوچ چهره های زیبایی دارند، صادق مکتبی هم جوان خوشگل و کم سن و سال، صورت زیبائی داشت، هم لحاظ تناسب اندام، هم از لحاظ چهره خوشرو بود. عروس از پدر شوهرش که طایفه خان زهی بوده اند در خواست می کنند صادق را به او ببخشد، آنها از صادق میخواند که حالا که عروس طایفه خان زهی درخواست زنده بودنش را بخاطر شباهتش با برادرش دارد، باید برای همیشه منطقه را ترک کند و می گویند اگر بار دیگر صادق را در لباس سپاه یا هر لباسی در سیستان بلوچستان ببینند، بی محابا بشهادت می رسانند.

چشم های صادق را می بنند و میبرند در بیانی رها میکنند، صادق در سیستان بلوچستان طی دو سالی که بود عملیات های زیادی را در مقابله با اشرار و قاچاقچی ها انجام داده بود، کم و بیش مشهور بود. از انجا ماجرای مانور و طرح لبیک که پیش آمد، من قصد رفتن به جبهه را داشتم، پدرم وارد بحث شد و گفت میخوام من هم به جبهه بروم، صادق هم که توی جبهه بود، مانور تمام شده بود و قرار بود لشکرعظیمی وارد جبهه ها بشوند، از هر خانواده چند نفری وارد شدند، امام دستور داده بود جبهه ها را خالی نگذارید، باید بین من و پدرم یکی میماند، از احشام و زمین و زراعت نگهداری میکرد. پدرم اصرار به رفتن داشت، من هم نوجوان بودم باید میرفتم، بهمن ماه بود و برف سنگینی میبارید، هوا خیلی سرد بود، ثبت نام کرده بودیم، کیف و کوله را هم برداشته بودیم توی سپاه منتظر اعزام بودیم، بین من و پدرم مجبور شدیم قرعه بیندازیم و انداختیم قرعه بنام من افتاد که بروم، حاج صفر مکتبی بابای ما هم اهل مکتبخانه و شور حال مداحی و نوحه داشت بسختی قانع شد که بماند و من و صادق برویم. از طرفی هم پدرم یک بار سه چهارماه جبهه رفته بود و تازه هم برگشته بود، بهانه ائی شد که یک بار رفتی پس بمان و ماند، من و صادق رفتیم.

از گرگان دو اکیپ شدیم، حدود سه چهل نفر از روستای محمد آباد با هم بودیم که یک عده با صادق به چالوس رفتند، حدود بیست نفر از بچه های روستای محمد اباد با هم یکراست به منطقه عملیاتی والفجر شش در دهلران پیاده شدیم، در گردان علی ابن ابی طالب سازماندهی شدیم. تجهیزات دادند و شب وارد عملیات شدیم. یکی دو سه روز هم بیشتر عملیات طول نکشید. صادق و بقیه بچه ها نیامدند، اطلاع درستی هم نداشتیم که قرار است چه بکنند. عملیات که تمام شد روز چهارم صادق و بچه ها آمدند. گردان علی ابن ابی طالب در حین عملیات فرمانده اش زخمی شد و رفت، حاج غلامصادقلی جانشین تسلیحات لشکربه همراه محمد رضا عسگری فرمانده تیپ لشکر ۲۵ کربلا، همه ما را به خط کردند، سردار عسگری آمد از خصوصیات صادق حرف زد، حاج غلام هم از رشادتهای صادق مکتبی که در بحث مانوار ما رفته بودیم توانمندی فرماندهان گردان های عملیاتی را انتخاب کنیم، ویژگیهای که در انها بود به عرض فرمانده لشکر رساندیم، با قابلیتهای که صادق مکتبی دارد، به عنوان فرمانده «گردانعلیابنابیطالب» معرفی می شود.
صادق که گردان را تحویل گرفت، سازماندهی اولیه را انجام و به طرف پادگان شهید بیگلو حرکت داد. در بیگلو که جابجا شدیم،رزمایش های جنگ، آزمون و خطاهای که باید می آموختیم، پیاده روی و آماده سازی بدنی، تکنیکهای جنگی و کلاسهای دینی و قرانی، صادق مکتبی واقعا برای گردان سنگ تمام میگذاشت.
حالا همه بچه های محمد آباد نیروهای تحت امر بچه محل خودشان هستند، حدود سال ۱۳۶۲ بود، من مدت زیادی با صادق نبودم، مدتی گذشت و بخشی از نیروهای گردان را فرستادند، من هم چون محصل بودم برگشتم. یکی دو ماه بعد صادق زخمی و در بیمارستان امام خمینی تهران چند وقتی بستری شد، من بیشتر وقت در کنارش بودم، از آنجا برای دوران نقاهت به گرگان رفتیم. یک ساختمان نیمه کاره هم داشت که هربار مرخصی می آمد، کمی پیشرفت داشت، از تهران که برگشتم خانه را سقف رساندم، دوباره که به جبهه رفت من هم اعزام شدم، از عملیات بیت المقدس وارد لشکر ۲۵ کربلا شد و از مدت کوتاهی که من در خدمت صادق بودم روی مسائل شجاعت و خصوصیات اخلاقی و برخورد با نیروهای تحت امرش زبان زد بود،
خوشروئی خنده روئی اش به نیروها ارامش میداد، فرمانده عبوس باعث خستگی روحی نیرو می شود، رفتارهای خوب صادق باعث می شد بچه ها دلبسته اش بشوند. نیروهای هم که برای گردان انتخاب میکرد، صرفا همه اهل محل و شهر خودش نبودند، از ساری و آمل و بابل گرفته تا محمود اباد و فریدونکنار، از این طرف هم تا گنبد. مخصوصا توی مراسم های معنوی و عزاداری، نماز جماعت و روضه خوانی و مداحی و نوحه، وقت نماز ظهر می ایستاد به اذان و بچه ها میدویدند برای نماز جماعت، صادق می ایستاد و بچه ها پشت سرش، صادق نوحی میخواند و بچه ها سینه میزدند.
عبادتهای شبانه، قران خوانی اش، همه را مجذوب خود کرده بود، ضمن اینکه فرمانده گردان عملیاتی بود، یک روحانی بود، همیشه یک دفترچه و ضبط صوت داشت، مینوشت و میخواند و ضبط میکرد. نوحه های که میخواند ضبط میکرد، وصیت نامه های صوتی، سخنرانی، اهل قلم و نوشتن و سخنوری بود، خودش که فرمانده گردان بود، ضمن برنامه های عملیاتی، پروررش نیرو از مهمترین اهداف صادق بود.
در عملیات والفجر هشت که لشکر ۲۵ کربلا وارد شد تنها دو گردان خط شکن داشت که یکی گردان حمزه سیدالشهدا به فرماندهی صادق مکتبی و گردان یا رسول با فرماندهی حاج حسین بصیر، گردان های مثل مسلم ابن عقیل و محمد باقر و علی ابن ابی طالب بقیه پشتیبانی بودند، گردان حمزه به فرماندهی صادق هفتاد روز شبانه روز جنگیدند، انتخاب صادق مکتبی توسط قرارگاه در نیمه عملیات آنجا که صدام لشکر خیالی خود،
گارد ریاست جمهوری را وارد عملیات می کند، مرتضی قربانی به صادق مکتبی ماموریت ویژه میدهد که کار لشکر خیالی صدام را بساز که صادق مکتبی با کمینگاهای که در راه گارد میگذارد، آنها هم به خیال اینکه توپخانه صدام و هواپیماهای عراقی که هر یک دقیقه و روزی صدها پرواز عملیاتی و بمباران و صدها هزار خمپاره و توپ و کاتیوشا بر سر فاو می ریختند، خیالشان راحت بود که فاو پس میگیرند، صادق هم با سازماندهی و نقشه مهندسی جنگی اش گارد را کشاند وسط معرکه و زمینگیر کرد.
والفجر هشت که تمام شد با پیکان آمد مرخصی، یکراست رفت ورامین، زن و بچه اش را بر میدارد میآورد گرگان، چهار پنج روز بیشتر نماند، تک شدیدی به فاو زدند، پیغام دادند که صادق سریع بیا جبهه، حدود ظهر بود بلند گو داشت اذان میگفت، زن و دخترش را گرفت که سر راه، آنها را به وارامین ببرد،
خیلی عجله داشت که زوتر برود، خدا حافطی کردیم و رفت، من یک حال و هوای دیگری پیدا کردم، همیشه که میرفت اینطوری نبودم، خودشم با عجله اینطوری نمی رفت، همه چیز با مرتبه های قبلی فرق داشت، دلم گرفت و رفتم توی مسجد، بغضم گرفته بود، زدم زیر گریه، من اصلا چرا اینطوری شدم. نماز خواندم و به خودم گفتم چرا اینطوری شدم، هر بار میآمد دوربرش را میگرفتند، اصلا آدم از بودن کنارش سیر نمی شد، این بارم که اصلا مثل برق و باد آمد و رفت، دل من را با خودش کند و برد.

چندین بار آمده بود و رفته بود، هیچ وقت من برای رفتن صادق گریه نکرده بودم، وقتی خانه برگشتم دیدم خواهرها همه یک جور دیگری هستند، مثل همیشه که میرفت نبودند. رفت و یکی دو سه روزی مانده بود به عید، عصر ما داشتیم توی زمین فوتبال محمد آباد فوتبال بازی میکردیم، مسابقه جام برای ایام عید بود،
حاج حسین مکتبی و سید مصطفی حسینی وسط بازی آمدند صدا زدندند حاج محمد بیا ما میخوایم برویم تهران و یک دوری هم ورامین بزنیم، من اصلا به تنها چیزی که فکر نمیکردم شهادت صادق بود. از زمین بیرون آمدم و رفتیم خانه آماده رفتن بشویم، اصلا نمیدانم چرا باید از وسط بازی بیرون بیام، چرا هیچ سوالی نپرسیدم، اسماعیل برادر کوچکم گفت من هم میخوام بیام، ماشین هم ظرفیت نداشت، پیکان حاج باقر شاهکوه محلی، از این طرف حاج حسین مکتبی فکر همه چیز را کرده بود، میخواهیم برویم ورامین تا خانواده صادق را بیاوریم.
من که توی فکرشان نبودم داستان از چه قرار است، همه چیز برای من مثل سفر عادی بود. حاج حسین بهانه آورده بود که تهران یک کاری دارد، توی مسیر که از روستای محمد اباد حرکت کردیم تا تهران، سید مصطفی و همه عادی بود هیچ حرفی که ما را به شک و تردید بیندازد نبود. تهران که رسیدم نمیدانم گجا رفتیم، یک مرتبه حاج حسین گفت حالا که اینجا آمدیم و کار ما هم تمامه، برویم خانه آقای علائی ورامین خبرشان را بگیریم،
باز هم من شک نکردم، رفتیم سمت ورامین و خانه پدر خانم صادق پیاده شدیم، یک استراحت کوتاهی کردیم. یک مرتبه گفتند: این ها همه میخواهند با ما بیایند گرگان، باز هم من شک نکردم، خانواده صادق که تازه گرگان بودند، فکر کردم بهانه عید است و احتمالا صادق هم بزودی میاد گرگان، حاج حسین از قبل ورامین هماهنگی لازم را انجام داده بود، ظاهرا فقط پدر خانم صادق با خبر بود. شب را ورامین ماندیم و اول صبح آفتاب نزده بیدار شدیم و نماز صبح را خواندیم، بسختی سوار پیکان شدیم. دست جمعی با خانواده علائی برگشتیم، توی همه راه سید مصطفی شوخی میکرد، با فاطمه بازی میکردیم و فاطمه می خندید و حاج حسین شوخی میکرد. اصلا انگار نه انگار چیزی شده است.
رسیدیم گرگان و پیچیدیم سمت جاده محمد آباد داشت غروب می شد، رسیدیم روستای محمد آباد، یک عالمه چارچه مشکی، با خودم فکر کردم چی شده شب عید که از دنیا رفته، متن پارچه ها را نمیخواندم، پیچید توی کوچه، دیدم جلوی مسجد و خانه ما مردم جمع شدهاند.
ادامه دارد….