قصه مهمانیام در خانه ابوعلی طلال از علویهای سوریه
*نویسنده: غلامعلی نسائی
ابوعلی از رفقای ایرانی خودش صحبت کرد که چقدر دوستشان داشت، از بچههای مدافع حرم که دلش برای آنها تنگ شده بود. نشستهای مکررم با ابوعلی صمیمیت بیشتری بین ما ایجاد کرد و لایههای زیرین ذهنم را باز کردم و از علویها سوالهای پرسیدم.
گروه فرهنگی هوران – به روایت سید مهدی موسوی از مدافعان حرم در سویه؛ از بوکمال که برگشتم خیلی فکرم درگیر صحبتهای ابوباقر و سفارش سید حسن نصرالله شد که از ما خواست که در خصوص علویها کار کنیم و راهکار بدهیم. علویها ذهنم را بشدت درگیر کرده بودند. شبها میزدم بیرون از مقر و اطراف میپلکیدم. یکی از شب ها که بیرون قدم میزدم صدای پارس سگ شنیدم، سگ مشکی و سفید آمد به طرفم، ترس و دلهره گرفتم که نکند سگ هار باشد و حمله کند، توکل کردم بخدا و به سگ نزدیک شدم. چند قدم که جلو رفتم دیدم نه، حا این سگ فرق میکنه! قصد حمله نداره.
نزدیک هم که رسیدیم در فاصله دو سه قدمی، برگشت، به نحوی که من را دنبال خودش همراهی کند، وقتی می ایستادم، می ایستاد، برمیگشتم، برمیگشت!؟ تعجب کردم. میخواد به من چی نشان بدهد.؟ هیچ آسیبی به من نمیزند، پارس نمیکند، جوری شد که آمد کنارم، آرام که قدم برمیداشتم سگ هم میآمد، در کنارم همراه بود، با خودم حس کردم که این سگ مامور شده که من را هدایت کند.
به مقصدی که خودم هم نمیدانم قصه از چه قرار است.؟ ابوساجد از قبل به ما گفته بود، هاجزها، ایستگاه …. نزدیک نشوید و ارتباط نگیرید، اینها بسیار حساساند میخواهند ببینند، ما در اینجا چکار میکنیم. از حضور سگ، فکرهای ج.ر و واجور، خیلی تو فکر بودم که من یک علوی را از گجا پیدا کنم و چطوری وارد جامعه علویها بشوم. از محدودهائی که برای خودم تعین کرده بودم که سفارش ابوساجد بود، گذشتم و به ایست و بازرسی پلپنجم رسیدم. توی خودم بودم که یک نفر مقابلم سبز شد و سلام کرد.
نگاهی به اطرافم کردم، سگ سیاه و سفید نبود، نزدیک شدم. دیدم یکی از نگهبانهای پل پنجم است، سلام کردم. به هم نزدیکتر شدیم. دست دادیم و سلام کردم. من خودم را معرفی مردم. سید مهدی هستم. گفت: ابوعلی طلال – یک دقیقه نشده بود که با هم گرم گرفتیم، نور امیدی توی قلبم از ابوعلی روشن شد. طلال از محله «جبلعلویون، سهلالقاب»، از روستای طعالتالاوه، قبلا تابلو روستا را دیده بودم، یک بار رفته بودم مقر بچههای سپاه شمال که اصغر آنجا بود. با یک نفرهم از روستا آشنا شدم که در خصوص مرشدیها صحبت کرد، به ذهنم آمد وقتی ابوعلی که از زادگاه خودش گفت، یادم به تابلو ورودی روستا افتاد. گفتم: بله درسته من روستای شما را دیدم.
هنوز چند کلمه رد و بدل نکرده بودیم که با هم ابوعلی از خودش را علوی معرفی کرد، من برق توی دلم جهید، ابوعلی میتواند دروازه ورود من به جامعه علویها باشد. از اینکه توی لبنان بوده و نقاط مختلف و الان تو این فضا کار میکند، برای من جالبتر میشد، تو گوئی ابوعلی یک گنجینه است. ابوعلی قدی بلند، ریشی پر پشت، چشمهای رنگین فام. زاغ بود. تیپ و چهره برخی از دوستان مدافع حرم ایرانی، تیپ ایرانی اروپائی داشت. خوش سیما و با محبت که حس خوبی پیدا کردم. کمی دوتر روی پل، یک نفر ایستاده بود و نگهبانی میداد. به من معرفی کرد. نامش یوسف اهل قدموس که قد کوتاهتری از ابوعلی داشت، چاقتر و از علویها بود.
یوسف هم به ما پیوست و با هم احوال پرسی کردیم. ابوعلی به شوخی گفت: این یوسف آدم مومنی نیست و مشروب میخورد. گفتم: ابوعلی آدم نباید عیب رفیق خودش را باز کند، نهی کردم. ابوعلی سرخ شد و ساکت شد. یوسف خندید. پند ثانیه سکوت کردیم. فضا را عوض کردم. ابوعلی و یوسف کمی از خودشان گفتند، یک محفل دوستانهائی بین ما شکل گرفت. حدود نیم ساعت نگذشته بود که از هم خداحافظی کردیم حرکت کردم به سمت مقر توی مسیر دقت کردم ولی سگ را ندیدم. تمام راه تا مقر به ابوعلی فکر کردم و با این افکار خوابم برد.
صبح که بیدار شدم. در تمام طول روز به ابوعلی فکر کردم. به سگی که من را به سمت پل برد، قصد دوباره پل پنجم توی ذهنم آمد، مقداری میوه و خوراکی جمع و جور کردم، هوا که تاریک شد، بعد نماز مغرب و عشاء از مقر بیرون زدم. بسته میوه و خوراکی را گرفتم که به بهانهائی به ابوعلی نزدیکتر بشوم، نمکگیرش کنم. توی راه حرفهای سردار استوار توی سرم میافتاد، سید مهدی مراقب خودت باش، از محدوده خودت نگذری، به ایست و بازرسی نروی! دلم را به دریا زدم، به ابوعلی رسیدم. هدیه ناقابلی را تقدیم کردم. حس ابوعلی به من قوی تر و انس بیشتر بین ما رواج پیدا کرد. شروع کردم به پرسش و پاسخ از علویها، کلی با هم گپ زدیم.
وقت خداحافظی که شد، ابوعلی موتوری داشت که از خانه به ایستگاه رفت و آمد میکرد، رفاقت بین ما حسابی گل کرده بود. من را با موتورش به مقر برد و از هم خداحافظی کردیم. شب را با فکرهای بیشتر از علویها درگیر شده بودم. شب سوم، از مقر بیرون زدم خودم را به بازرسی پل رساندم. هر شب فصههای بیشتری از علویها دستگیرم میشد. ابوعلی یکی دیگر از دوستانش که اهل جولان بنام سمیر از اهل تسنن بود، با من روبرو کرد.
در خصوص شعیان و ایرانیها سولاتی داشت که گفت: ایرانیها میگن شیعیان قرآن نمیخوانند، من شروع کردم با مباحث قرآنی جواب دادن، گفتم: دوست داری از گجای قران بخوانم، آغاز و میانه و پایان، از کدام سوره شروع کنم.
چند آیه قرائت کردم. سمیر جا خورد، خیلی خوشش آمد. سکوت کرد، حرفی برای گفتن نداشت. وقتی از جمع بیرون آمدیم. ابوعلی کلی خوشحال شد و ذوق کرد از اینکه من بخوبی توانستم از جریان شعیه دفاع کنم، سرو صورت من را بوسید و بوسید، بغلم کرد، محکم من را فشرد و گفت: احست یا سیدی، تو ما را سرفراز کردی، به ما آبرو دادی. جواب قانع کننده و بسیار خوبی دادید.
ابوعلی از رفقای ایرانی خودش صحبت کرد که چقدر دوستشان داشت، از بچههای مدافع حرم که دلش برای آنها تنگ شده بود. نشستهای مکررم با ابوعلی صمیمیت بیشتری بین ما ایجاد کرد و لایههای زیرین ذهنم را باز کردم و از علویها سوالهای پرسیدم.
ابوعلی گفت: برای چی اینسوالها را میپرسید. گفتم: من قصد دارم به خانوادههای شهدای علوی کمک کنم، چون که بیشترین میزان خانواده شهدا از علویها است. ابوعلی قانع شد و دل داد به من و گفت: من هم برادرم شهید شد، من هم دلم میخواد تا آخرین نفس با داعش و تکفیریها بجنگم و شهید بشوم. فضای بین ما نسبت به قبل گرمتر شده بود، گاهی وقتها که میرفتم ایستگاه بازرسی پلپنجم، از حد گذرانده بودم و میرفتم اتاق استراحت ابوعلی، با هم صحبت میکردیم. کم کم وارد خانوادهاش شدم،
اهل گجائی؟
چندتا بچه داری؟
ابوعلی هفت فرزند داشت، نام و سن و سالشان را هم حالا میدانستم. دنبال فرصتی بودم با خانواده ابوعلی دیدار کنم. میخواستم همه را از نزدیک ببینم و حرف بزنم. دایره تحقیات را از علویها تنها به ابوعلی اکتفا نکردم. ابوعلی حالا حسابی به دلم نشسته بود، رفیق شده بودیم. عملا وارد فاز تحقیقاتی علویها شدم،
بعد از ابوعلی، علیدرویش فرزند، حسیندرویش از منطقه سافیتا، پدر علوی و متشیع شده بود، روحانی بود. علی جوانی خوشرو با صورتی سفید و درخشان و موهای مشکی، هیکل ورزیده طلبه و از طلاب حوزه علمیه جامعالمصطفی بود. علی صحبتهای از علویها داشت برخلاف ابوعلی، فضای درونی علویها را منجر به انحراف میدید. حرفهای که میزد، با حرفهای سید ایمن زیتون نزدیکتر بود.
جلسه دیگری با شیخ شُبیرحداد داشتم که از علویهای ساکن قصایا در منطقه غرب حمص، از متشعین و روحانی، مسجدی داشت در منطقه که بر خلاق علی درویش علویها را شیعیه اصیل جعفری میدانست. دو دیگاه بسیار متفاوت و من مانده بودم که کدام درست و کدام نادرست است. شیخ غریب و عسگرپور متکوب تحقیق میکردند،
دنبال محتوا بودند که جمعآوری کنند. تو یک جلسهائی به شیخ غریب گفتم؛ من ارتباط نزدیکی با دوستان علوی گرفتم و مختصری این جامعه را میشناسم. شیخ غریب فوری سوتی داد، بین جمع به ابوساجد گفت، ابوساجد برافروخت و حساس شد و با عصبانیت گفت: با اینها انس نگیرد، به هیچ وجه، دورکنید نبینم دوباره وارد بشوید. عجبا، حالا اینجا دیگه کارم سخت شد.
با لحن آرامی قضیه را جمع کردم و ماست مالی کردم. با خودم فکر کردم که ادامه تحقیقاتم را محرمانه پیش بروم و شیخ غریب و بقیه بچهها را متوجه کارم نکنم. لاجرم لاپوشانی کردم ولی ارتباطم با ابوعلی برقرار بود. ابوعلی کم کرد جامعه علوی را بهتر بشناسم تا بتوانم با تحقیقات وسیع میدانی در جهان از جامعه علوی ابهام زدائی کنم. فضای زندگی ابوعلی شباهت زیادی با جامعه شیعی داشت، حرفهای که شنیده بودم. دیدم که یک دروغ محض است. از جمله اینکه میگفتند؛ علویها به زنان، دختران و پسران خویش دین و قرآن نمیآموزند، زنان را مظهر شیطان میدانند، همه کذب محض بود. برای شنخات بیشتر نیاز داشتم خانوادههای بیشتری را از نزدیک ببینم و ارتباط بگیرم.
نیمه روز بود که سردار استوار تماس گرفت، متوجه شدم که از سفری که به لبنان رفته، امروز برگشته است. ما هم که تو این مدت یک دل که نه! صد دل عاشقش شده بودم. شب و روز تو فکرش بودم، لحظهائی فکر و ذکرش از ذهن من بیرون نبود. شروع کردم از سردار استوار تحقیق کردن، این آدم کیه؟ از گذشتهاش، از زندگی، از رفیقهای که دارد و داشت. رفقای شهیدش، کدام شهید را دوست داشت.؟
از حاج قاسم مهدوی، صادق اویسی و پژمانجباری، محسن صیاد از خیلی از آدمهای که لحظهائی با او همکلام بودهاند، تا بفههم این مردی که قلب من را تصرف کرده، کیست؟ خلاصه گشتم و گشتم و پرسیدم و تحقیق و تفحص کردم. از گذشته و دوستانش را در آوردم که تا وقتی دیگری که با هم روبرو میشوم. حرف زیادتری برای گفتن داشته باشیم.
ادامه دارد…