دختر میوه زندگی است
آخرین اعزام به جبهه بابا من سه ساله بودم که رفت و شهید شد
گفت: توی خط بودم، توی جبهه میانی از شهر پیغام رسید که زودی برگرد عقبه و با خانه تماس بگیر، به هر زحمتی بود با منزل ارتباط گرفتم متوجه شدم اوضاع خانوادگی ما خیلی بهم ریخته و گفتند: تو باید خیلی زود بیای خانه، بودنت اینجا لازمه، رفتم از فرماندهام اجازه گرفتم که مرخصی بدهد تا بروم شهرستان، ماجرای بهم ریختن اوضاع خانوادگی را تعریف کردم.
*نویسنده: محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران: «رقیه خراسانی»، دختر پاسدار شهید موسیالرضا خراسانی، جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا – سه ساله بودم که پدرم شهید شد، ۲۶ فروردین ۶۳ بدنیا آمدم، ده روزه بودم که رفت جبهه، چیز زیادی از خودش نمیدانم، ولی از اطرافیان وصف حال دلش را زیاد شنیدم. دوران کودکیاش با پدر بزرگم توی دامداری بود و دنبال گوسفندها میرفت.

پدر بزرگم جلوی درس و مدرسهاش را گرفت، مدرسه نرفت، تا وقتی که پدر بزرگ از دنیا رفت، مکتبخانه و اکابر رفت. شنیدم مکتبخانه قرانی هم رفته بود. خیلی اهل دل بود. از دستنوشتههای که دیدم تعجب میکردم با سواد کم، برای خودش، عارف عاشقی بود. چقدر خودش را به خدا نزدیک کرده بود. نسبت به زندگی امروز که میبینم، مردم سر حقوق و زندگی درگیر معیشت خودشان شدهاند. یک عده هم نق میزنند و ضد انقلاب برنامه ریزی کرده که یک جوری به هر نحو ممکن با دست نااهلان انقلاب را از پا در بیاورند.
نسبت به دوران زندگی پدرم که با جان و مال و زندگی و خانواده به مصاوف دشمن رفت تا انقلاب پابرجا بماند، زمین تا آسمان فرق است. حقوق ناچیزی میگرفتند. خیلی ناچیز با همان اندک حقوق یک زندگی چند نفره را اداره میکردند و دستشان هم جلوی کسی دراز نبود. نق هم نمیزدند که هیچ، همین حقوق ناچیز را به نیازمندان میدادند. پدرم حدود دو سه هزارتومان از سپاه میگرفت و نصف آن را هم خانه نمیآورد. فقط به اندازه مایحتاج ماهیانه نگه میداشت. رزمندههای بودند که هنگام مرخصی پول تو جیبی نداشتند، یا پولی لازم داشتند، پدرم بین نیروهای گردان خودش به مقدار نیاز بچههاپولی که داشت تقسیم میکرد. یا نیروهای که میخواستند به مرخصی بروند. دست دل باز بود. خودشم که مرخصی میآمد، توی محل نگاه میکرد، اگر خانوادهائی بیمارداشتند، یا مستمند، دختر دم بختی داشتند، به کسانی که دستشان جائی بند نبود، همین اندک حقوق خودش را پشت جبهه میداد.

روایتی از همرزمان پدرم شنیدم که عمویم تعریف کردند. هنگامی که مسئول تسلیحات مهمات لشکر بود، دو ماشین مهماتی که باید خط میفرستاد، فرستاد عقبه جبهه برای انجام کار لشکر، دو سه روز ماشین برنگشته بود، بچهها توی خط نیاز به مهمات داشتند و از خط بیسیم میزنند که چرا دو سه روزی ماشین مهمات نفرستادی، کمی هم با او تند حرف میزنند.
پدرم متوجه میشود چه اشتباهی کرده و خیلی ناراحت میشود. نزدیک اذان صبح رفت داخل سنگر مهمات و ایستاد به نماز و توی سجدهاش گریه میکرد. از سجده که بلند شد، دو سه ماشین فوری تهیه کرد و خودش همراه مهمات به خط رفت از نیروها عذرخواهی کرد. روایتی هم از مادر بزرگم هست که میگوید؛ قبل از اینکه من به عنوان فرزند اول بدنیا بیام، قبل از تولدم، پدر توی جبهه و پشت خاکریز برای لحظاتی به خواب عمیق فرو میرود. خواب میبیند در حرم امام رضا(ع)، توی صحن مقابل ضریح قران میخواند. در همین لحظه شخصی نوزادی را میگذارد توی آغوش پدرم، پدر میگوید این نوزاد را برای چی توی بغل من میگذارید. زائر امام هشتم به نام پدرم را صدا میزند و میگوید: موسیالرضا این نوزاد، فرزند توست و نامش را بگذار «رقیه»، پدر از خواب بیدار میشود. خوابش را برای یکی از همرزمانش تعریف میکند، رفیقش میگه؛ مبارکه موسیالرضا دختردار شدی، برو مرخصی نامش را رقیه بگذار، همان ایام مادرم من را باردار بود.
پدرم از جبهه که بر میگردد، متوجه باردار بودن مادرم میشود، خواب را برای مادر بزرگم تعریف میکند. مادر بزرگ خوشحال میشود، نام رقیه بین فامیل هم زیاد داشتیم، ولی کمی به فکر فرو میرود، خیلی نگران میشود، به یاد فرزند امام حسین(ع) میافتد که رقیه در سه سالگی در بیابان کربلا پدرش را از دست میدهد. به شهادت میرسد. من که دنیا آمدم نام من را رقیه گذاشت و ده روزه بودم رفت جبهه، خیلی دیر به دیر میآمد، فکر میکردم عموی من است، هنوز دوسالم نشده بود، پدرم را عمو صدا میزدم. حدود سه ماه که از سه سالگی من گذشت، پدرم در دشت کربلای جبهه به شهادت رسید. مادر بزرگم میگه که یک روزی هم رزمندهائی آمد زنگ منزل را زد، رفتم جلوی در سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم: بفرمائید عرضی دارید؟
گفت: از جبهه برگشتم و پیغامی برای مادر آقاموسیالرضا دارم.
گفتم: بفرمائید داخل، آمد چائی برایش ریختم و گفتم حالا بگید، با من چه کاری دارید و چه پیغامی آوردهائی؟

گفت: توی خط بودم، توی جبهه میانی از شهر پیغام رسید که زودی برگرد عقبه و با خانه تماس بگیر، به هر زحمتی بود با منزل ارتباط گرفتم متوجه شدم اوضاع خانوادگی ما خیلی بهم ریخته و گفتند: تو باید خیلی زود بیای خانه، بودنت اینجا لازمه، رفتم از فرماندهام اجازه گرفتم که مرخصی بدهد تا بروم شهرستان، ماجرای بهم ریختن اوضاع خانوادگی را تعریف کردم.
گفت: فعلا مقدور نیست، اینجا الان نیرو کم داریم و نمیشود که بروی، یک نفرهم تو این موقعیت جبهه میانی برای ما غنیمت است. خیلی بهم ریختم و سرگشته و پریشان شدم. توی حال سرگشته خودم بودم که موسیالرضا با موتورش جلوی پای من ترمز و زد و سلام کرد، سلام و احوال پرسی که کردیم.
گفت: برادر یونس چرا اینقدر بهم ریختی؟
ماجرای اوضاع خانه را تعریف کردم و گفتم: فرمانده مرخصی نمیدهد.
موسیالرضا گفت: برگه مرخصیات را به من بدهید و همین جا باش تا برگردم.
برگه مرخصی را دادم، موسالرضا رفت و خیلی زود برگشت.
گفت: بفرما، حالا برو به وضع خانه و اوضاعی که پیش آمده رسیدگی کن، زودی برگرد که غیبت هم نخوری، فقط یک شرطی گذاشت که گرگان رفتی مشکل خانه و زندگی را سرو سامان دادی یک سری برو منزل ما فقط زنگ خانه را بزن و بگو برای مادر موسیالرضا پیغام دارم. سلام گرم من را به مادرم برسان و برگرد. تمام.
علاقه زیادی به مادرش داشت، دوستان جبههائی پدرم تعریف میکنند که توی جبهه گاهی بهم میریخت، بچهها میپرسیدند که موسیالرضا چرا اینهمه بهم ریختی؟ میگفت: دلتنگ مادرم هستم. هر بار چهره مادرم جلوی چشمم میاد، دست و پای خودم را گم میکنم. خیلی به خانواده، پدر و مادرش وابستگی شدید داشت. من را خیلی دوست داشت. میگفت: دختر میوه زندگیاست. آخرین بار سه ساله بودم، که رفت و شهید شد.
ادامه دارد…