رقیه جانم تو تنها دختر بابائی؛ دختر خانم خوب و موُدب من؛ مُحَجبه باش..
شهید که شد، اول آمدند گفتند زخمی شده، گفتم: بگید کدام بیمارستانه که ما برویم. چندین بار زخمی شده بود، دو سه بار که از بیمارستان رفته بود خط مقدم جنگ و به خانه هم برنگشته بود.
نویسنده: محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران: هاجر محمدی، همسر پاسدار شهید موسیالرضا خراسانی، جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا – ما یک عروسی بسیار ساده گرفتیم. بعد از عروسی هم نُه روز بیشتر در منزل نماند و دوباره به جبهه رفت، عروس ده روزه را تنها گذاشت و رفت. سال ۱۳۶۳ فرزند اول به نام رقیه به دنیا آمد، دو هفته هم نماند بعد از تولد رقیه، ده روزش که تمام شد، موسیالرضا رفت جبهه، تو منطقه چند بار مجروح شیمیایی شد.
رزمندههای که شیمیائی میشدند، روزهای اولیه شبیه سرماخوردگی شدید بود. بعضیها که فقط در حد تاول و تب لرز و … گازهای شیمیائی را دنیای غرب ظالم مثل آمریکا و اتریش و آلمان و فرانسه توی دست صدام میگذاشتند، نحوه روند درمانیاش را هم جوری طراحی کرده بودند.

رزمنده در هنگام شیمیائی به سرعت درگیر نمیشد. ولی گاهی توی خانواده رسوب میکرد. بدون اینکه متوجه بشویم. هنگام تولد رقیه هیچ الودگی نداشت، بعد از تولد رقیه که رفت و شیمیائی شد و برگشت زندگی عادی داشتیم.
تا روزهای آخر جنگ یکی دو سال مانده بود به قطعنامه ۵۹۸ فرزند دوم کاظم در سال ۱۳۶۵ متولد شد. نوزاده ده روزه را بردیم دکتر و گفتند: به سرطان خون مبتلا شده. مدتها در بیمارستانهای مختلف بستری بود. شش ماه رنج و درد و دکتر و دارو، تا اینکه بعد از شش ماه فوت کرد. از وقتی که دنیا آمد ذره ذره ذوب شد. با درد از دنیا رفت بچهام. پاره جیگرم.
با همه سختیها میگفت: آنچه که خدا برای ما تدارک دیده، راضیام به رضایت خودش، ما بندههای فرمانبردار خداوند هستیم. تلاش میکرد، غم و اندوه را به چهرهاش نیاورد، نشان نمیداد. از خصوصیات اخلاقی شهید خراسانی، شوخ طبعی، اگر اندوه یا ناراحتی به او می رسید با گشاده رویی برخورد میکرد. نمیخواست درد و اندوه خودش را به خانواده و مردم نشاند بدهد.
با احترام و گشادهرویی، با محبت و مهربانی خداحافظی میکرد و به جبهه می رفت. آدمهای که تو جنگ حضور دارند، از نظر روحی خیلی سخت و خشن و گوشهگیر میشوند، برخلاف جنگهای دنیا، رزمندگان جبهه ایرانی، آدمهای عاطفی و مهربانی بودند، بسیار عاطفی برخورد میکرد. به پدر و مادرش احترام فوق العادهای میگذاشت، لحظهای غافل نبود. توی سیر سلوک معنوی خیلی برازنده بود، نماز اول وقت میخواند،
بیشتر دوست داشت نمازش را توی مسجد بخواند تا خانه، من و رقیه باهم میرفتیم مسجد، توصیه میکرد که هیچ وقت از واجبات دینی دور نشویم. همه افراد خانواده، همه دوستان را به نماز اول وقت توصیه میکرد. از حقوقی که میگرفت، همه را خانه نمیآورد، من و گله نمیکردم. درصدی را به فقرا و درماندگان اختصاص می داد. اگر خانوادهائی دختر دم داشت میرفت کمک میکرد.
کتابهای موسسه راه حق، شهید مطهری را در اوقات فراغت مطالعه میکرد. ورزش میکرد. به زیارت اماکن مقدسه میرفت. هر بار که مرخصی میآمد، میرفت مزار شهدا، روحیه میگرفت. وقت خودش را بیهوده تلف نمیکرد. مادرش بهش گفته بود توی جبهه چی میکنی و چه مسئولیتی داری؟ گفته بود که در آشپزخانه پیاز پوست میکنم.
من به مادرشگفتم اینطوری که میگه نیست، خواسته تو ناراحت نباشی که خط مقدم میرود. نامههای که میفرستاد در کنارش، دلنوشتههای میفرستاد که من را نگران میکرد، یقین داشتم که این روزهای آخرش است، فراق ما نزدیک است. هیچ وقت پیش ما در باره شهادش حرفی نمیزد، روزهای اول زندگی خیلی مراقب رفتارش بود که ما را ناراحت نکند.
هربار میگفتم زیاد جلو نرو میگفت من کارم پشت جبهه است، اصلا همیشه توی سنگر پشتیبانی جنگ هستم. جلو که نمیرم. به شوخی میگفت کفش واکس میزنم. پیاز پوست میکنم. میخواست ما را امیدوار نگه دارد. هربار بچههای روستا از جبهه میآمدند، از حال موسیالرضا میپرسیدیم میگفتند: همیشه خط مقدم جبهه است، دلش با ما بود و جانش توی جنگ بود.
شهید که شد، اول آمدند گفتند زخمی شده، گفتم: بگید کدام بیمارستانه که ما برویم. چندین بار زخمی شده بود، دو سه بار که از بیمارستان رفته بود خط و به خانه هم برنگشته بود. بچه اول ما دختر شد، از جبهه که برگشت دید دختر دار شده خیلی خوشحال شد. گفت: دختر میوه زندگی است. حتما با خودش داشت فکر میکرد بعد از شهادتش، از خودش مونس و یادگار دارد.
شیمیائی که شد، بچه دوم و سوم که دنیا آمدند، دو تا از دنیا رفتند، یک بچه پسر بود که بعد از شهادتش دنیا آمد و نامش را گذاشتیم «موسیالرضا»، شبي خواب ديدم كه در يك محوطه بزرگي يك آقايي براي اینکه «موسي الرضا»، شهيد شده گريه ميكند. دو نفر پاسدار هم زير بغل اين آقا را گرفتهاند و دو خانم با چادر مشكي زير بغل مرا گرفتهاند و من از بس گريه و زاري كرده بودم،
گلويم گرفته بود و در خواب ميگفتم: اي خدا اگر او شهيد شده، چرا صداي منگرفته و من نميتوانم براي او گريه كنم، در همين حين مادر بزرگ شوهرم، مرا از خواب بيدار كرد و گفت؛ اذان صبح شده بلند شو، بلند شدم.
سرم گیج میرفت. نماز صبح را خواندم. با خودم گفتم حتما برای موسیالرضا اتفاقی افتاده. هنوز ساعت ده یازده نشده بود که دو نفر پاسدار خبر شهادت موسيالرضا را آوردند. اول گفتند زخمی شده. میخواستند آمادگی روحی پیدا کنم. هفت هشت روز طول کشید تا شهید را آوردند. روز هشتم تیرماه سال ۱۳۶۶ بود که از سپاه آمدند به روستا، همه گمان میکردند که موسیالرضا فرمانده است،
خانه مجلل و زیبائی دارد، آمدند ما تو یک اتاق بودیم. خانه پدر شوهرم. همه با هم زندگی میکردیم. رزمندهها همه آمدند، حاج غلام صادقلی، مرتضی قربانی فرمانده لشکر و خیلی از فرماندههای جبهه هم آمدند، روستا برای تسلیت، وقتی جنازهاش را آوردند مادر شوهرم خیلی بیتابی میکرد، گریه میگرد و بهم ریخته بود، پسر بزرگش بود، خیلی موسیالرضا را دوست داشت.
ما را که بردند، جلوی تابوت شوهرم ایستادم و سلام کردم. گفتم: آخرش کار خودت را کردی، قصه دوتائی شدن را خط زدی، شدیم یکتائی و تنها، تو رفتی بهشت و من و دخترت را توی این سیاره سرگردان آسمانی تنها گذاشتی. مرحبا موسیالرضا – ما فقط چهارسال زندگی کردیم. حمدی خواندم و صورتش را باز کردم.
زار زار گریه کردم، نمیتوانستم تحمل کنم. گریهام بند نمیآمد، یکی از بچههای پاسدار آمد و گفت: خانم موسیالرضا رزمندههای جبهه همه آمدهاند برای تشیع جنازه حالا دیگه گریه نکنید. اینهمه که شما ناراحتی میکنید، رزمندهها روحیهشان ضعیف میشود. من بلند نشدم، داشتم حرف میزدم. گفتم: برادر صبر کنید من دارم با شوهرم حرف میزنم. به موسیالرضا گفتم: تو قول دادی که تنهایم نگذاری و گذاشتی تنهائی رفتی! گفتی اول پاییز میبرمت با رقیه پیش خودم، اهواز برایتان خانه میگیرم که نزدیک خودم باشید. حسابی که درد دل کردم، بلند شدم. تشیع که تمام شد، سرم را کردم داخل قبرش، هنوز سنگ لحد را نگذاشته بودند. گفتم: همسرم خانه نو مبارک.

دلنوشتههای که در قالب نثر برای ما میفرستاد:
به هرجا، به هرکوی و بَرزن گذرکردم، یاری صمیمیتر، مهربانتر و دلسوزتر از او «حق»، معشوق از او دلپذیرتر ندیدم و نیافتم.
در همه حالم سخت دلتنگ او هستم. خداوند به بندههای خودش لطف بسیار دارد و برخی اهل نیستند و لیاقت ندارند، در همه حال و شرایط فقط با او باش، چون که او در همه جا با توست.
همهجا و همیشه درب خانه بینیاز برو که خداوند از همه بینازتر و غَنیتراست، بقیه همه خود نیازمند و فقیزند.
تمام. گاهی هم برای رقیه مینوشت، تنها دختر بابا، دخترم رقیه جان، دخترخانم خوب و موُدب من، محجبه و با صفا و صمیت باش، تو لیطف و ناز هستی، تو عظمت اسلام و مسلمین مملکت اسلامی انقلابی هستی،
تو جمال نور الهی هستی، تو وصال عشق الهی هستی، تو لاله تازه شکفته گل یاس منی، بوی گل ناز محمدی میدهی، الهم صل عیمحمد وآل محمد»، تو تسکین و آرامش قلبها وجوشش دهنده دلهائی، تو یک دنیا برای بابائی صفا هستی، تو یا آور آقا علیابن موسیالرضائی، تو با عظمت و شکوهی، تو یاد و خاطره بابای شهیدی، تو همدم و مونس دلدار مامانی… بابایت موسیالرضا
ادامه دارد…