چرا سید حسن نصرالله اینهمه روی علویها تاکید دارند؟
نویسنده: غلامعلی نسائی
حرفهای ناصری را باور کنیم که علویها را فرقهائی از شیعه میدانست.! یا حرفهای عدهائی که آنها را بیدین میدانستند.؟ تیپ زنهای علوی که شبیه مسیحیها کاملا لخت و بیحجاب، بدون پوشش، غلوهای که راجع به علویها گفتن چی؟
گروه فرهنگی هوران – روایتی خواندنی از سید مهدی موسوی در سوریه؛ در آن ایام درگیری با داعش بشدت جدی شده بود، حاج قاسم سلیمانی صریحا اعلام کرده بود که «داعش»، تا یک ماه دیگر نابود خواهد شد. تمام یگانهای مدافع حرم ایرانی خودشان را برای پاکسازی بوکمال که مرکز تجمع داعش بود، آماده میکردند. بوکمال شهری در حاشیه کنار رود فرات در نقطه صفر مرزی بین سوریه و عراق که در محور جنوبی دیروزور که مقابل شهر القائم عراق میشد.
جزء بیابانهای صحرای شام بود. مسیر اصلی که دیروزور بود، تحت تصرف آمریکائیها قرار داشت. به همین خاطر ایرانیها از محور حُمیمه قصد عملیات داشتند. دو ماشین شدیم. یکی ابوساجد از بچهها بودند. یکی هم من و غریب رضا و یکی دیگر از رفقا از حصیا خارج شدیم که به طرف بوکمال برویم. از تتمور باید به حمیمه میرفتیم. مسیر تتمور مشهور بود به شهر باستانی پالمیرا یکی از نقاط گردشگری باستانی قدیم سوریه بخشی توسط داعشی ها تخریب شده بود. مردم آنجا هم با شتر و کاراهی این تیپی اموراتشان را میگذراندند. وارد شهر تتمور شدیم.
جائی شبیه شهر ارواح تو فیلمهای آخرزمانی هالیود که تمام خانهها تخریب و خالی از سکنه شده بود. در و دیوارها را غبار گرفته بود، پرندگان سرگردان روی خرابهها به ماشینهای که از میان کوچههای تنهائی زل میزدند و تابولهای که حاشیه خیابانها ما را به مقرهای نظامی هدایت میکرد. در میان تابلوهای به زبان عربی و روسی، تابلوهای فارسی زبان خودنمائی و ما را به مقرهای نظامی هدایت میکردند.
داعشی ها بی رحمانه مردم را قتل عام کرده بودند. خرابه خانهها و مغازهها و رستورانها به قربستانها هم رحم نکرده بودند، شهری شبیه آنچهکه اصاحب کف از خواب بیدار شدند، وارد خرابههای شهر….. شدند که تو گوئی هزار سال متروکه شده است. تمام شهر نشان از آن داشت که میدان جنگ بوده است. خرابه شام بار دیگر نشان میداد که سوریه ….
وارد مقر تتمور شدیم، با دو سه نفر از رزمندههای ایرانی مدافع حرم، حاج از از بچههای میدانی عملیات و بچههای ادربیل که قبلا آشنا شده بودیم. زیارات کردم. یکی از بچههای فرهنگی فایل برنامه ارواکس و بیسهای فایلی برام ریخت تو لبتاب و نقشههای سوریه را گرفتم. کمی معطل که شدیم، ابوساجد جیغ و اد که چرا دیر کردید، زودباشید. از فرصت استفاده کرده، پوزیشنها و تراکتها را هم از بچهها گرفتم. تو همین بگیر و ببندها با حیدر از بچههای هویزه آشنا شدم. از هم دیگر نشانی گرفتیم. بعد از نهار بچهها با ماشین ابوساجد من هم با ماشین حیدر دو نفری به سمت «حُمیمه»، راه افتادیم.
حیدر جوان دلنشین با چهرهائی مودب و مهربان، مویهایش خورشیدی، بور نشان میداد. خودمانی بگویم که اخلاص از سرو صورتش میبارید، نور بالا میزد. توی راه از همدیگه میپرسدیم که چه میکنیم از عقبه جبههها ایران، از سوریه صحبت میکردیم و میرفتیم به هر مقری که میرسیدیم با بچههای مدافع حرمی سلام و علیکی میکردیم، مسیر دقیق حمیمه را میپرسیدیم. ابوساجد هم جلوتر از ما بود. من از روی ترکی که داشتم مسیریابی میکردم. ابوساجد جلوتر که میرفتند، ایستادند و برگشتند، از یک مسیر فرعی به مقر رسیدیم. متوجه شدیم فرمانده مقر سید جواد حضور ندارد. جلسه با حضور ابوباقر تو چادر فرماندهی داشت برگزار میشد، حس حال عجیبی بود،
من یک گوشه نشستم دعا خواندن، کمی بعد آمدیم بیرون، از یک طرف صداهای مهیب انفجار خمپاره و تیراندازی، زوزه گولهها، جنگ در همان نزدیکیها، آرایش کاملا نظامی، بچهها تن به تن با داعشیها میجنگیدند، اطراف پر از تجهیزات نظامی خودنمائی میکرد. بعد از یک ساعت دوباره رفتیم داخل چادر فرماندهی، ابوباقر فرماندهی جلسه را در دست داشت، کف زمین نقشهائی پهن بود که موقصعیت حمیمه و نیروهای خودی را نشان میداد. با نگاهی به نقشه موقعیت خودمان را پیدا کردم.
هیجان زیادی داشتم که در یک اتاق فرماندهی جنگ مستقیم حضور دارم،توی جلسه بچههای جبههائی جنگ حضور داشتند که در خصوص عملیات صحبت میکردند. من دو سه سوال پرسیدم که مذاق بعضیها از جمله «یونس»، از فرمانده اطلاعات سپاه سوریه خوش نیامد. یونس با چشمهای سبز، موهای مجعد، قدی نه کوتاه و نه بلند، کمی هم تپل و تنومند، پنجاه چند ساله که لاخههای سفید توی موهایش دیده میشد. ابوباقر که بنام فلاح زاده، قبلا استاندار یزد بود، به سوالهای من با حوصله جواب داد بعد من شروع کردم به صحبت، برنامههای که داشتم، کارهای پیش رو را توضیح دادم. ابوساجد هم از قبل من را معرفی کرده بود که این سید مهدی بسیار آدم دقیق و نکته بین است. ابوباقر چندین سوال کرد و من جواب دادم، نقصهای گرفت، در آخر حرفی به من زد که خیلی موثر بود، تاثیر جدی روی آینده حضور من در سویه گذاشت.
ابوباقر به من گفت: آقا سید حسن نصرالله نهُ ما پیش از ما خواست، راجع به «علویها»، برنامه بدهیم. ما قول دادیم به آقاسید حسن که ظرف چهارماه آینده برنامهی در خوری در این زمینه ارائه بدهیم، حالا من از شما میخوام که در این زمینه تحقیق کنید. تا بحال هرکی راجع به علویها گفته، فقط توصیف بوده و هیچ راهکاری نداشتند. ما راهکار میخوایم. بروید و راهکار در بیاورید. موضوع خیلی ذهن من را درگیرکرد. ما قبلا نسبت به علویها خیلی نگاه مثبتی نداشتیم. برخی علویها را والیالهی میدانستند، برخی عالی، حرفهای زیادی پشت علویها بود. من و حساس کرد که سید حسن چی میخواد.؟ از آن طرف هم روایتهای که برای علویها شنیده بودم، خیلی جالب نبود.
این موضوع من را بشدت به فکر برد؟
مدتی گذشت، ابوساجد از سنگر خارج و به سنگر مجاور فرماندهی برویم. ما تقریبا چیزی برای خوردن نداشتیم. هیچ پیش بینی نکرده بودیم. وسط بیابان جنگی، هیچی پیدا نمیشد.
رفتم تجدید وضو کردم برای نماز، بعد از نماز یک مقدار کنسرو و نان جمع کردیم. صدای دعای کمیل از سنگر بچههای حزبالله من را مجذوب کرد، دلم میخواست تمام وقت آنجا باشم. فضای عجیب معنوی که لاجرم باید آنجا را ترک میکردم. رفتم پیش بچههای تخریبچی گپ و گفت دوستانه، ابوباقر با چندین رزمنده رفته بودند شناسائی و بررسی خط مقدم، من هم اطراف سنگرها میگشتم، کنار دستشوئی صحرائی، کمی دور تر تانکر آبی بود که بچهها بطری بطری آب میگرفتند برای شسشو و استحمام فردی، برخی از بچهها اخلاصشان گل میکرد.
مثل دوران دفاع مقدس که یکی بلند میشد کفش بچهها را واکس میزد، لباس میشست. اخلاصه که گل میکرد، بچهها از هم پیشی میگرفتند. یک انفجاری رخ داد، متوجه شدیم چند نفر رفتند روی مین شهید و زخمی شدند، تو هر سنگری که میرفتم بحث عملیات و مقابله با داعش بود، میخواستم شب بمانم که ابوساجد دستور داد که باید زودی از آنجا خارج بشویم.
حیدر از ما جدا شد. من به اتفاق زلفی و ابوزینب و رفقا رفتیم به مقر معراجالشهداء «حُمیمِه» بچههای که شهید میشدند. بعد به دمشق منتقل میکردند. ابوصادق همان حاج حسین لطفی، حافظ و حسین تائب، احمد ناتور را دیدیم که یک سری وسیله جابجا میکردند.
در آن ایام کارهای فرهنگی خاص خودشان را توی دیرو زور با برنامه صفیر اجرا میکردند. بعد صحبت و هماهنگی به همراه بچهها به طرف تتمور حرکت کردیم. کمی فراقت فکری پیدا میکردم، درگیری فکری علویها به سراغم میآمد. در خصوص علویها باید چکار کرد؟

این برنامه چی هست؟
چرا سید حسن نصرالله اینهمه روی علویها تاکید دارند؟
علویها واقعا چه کسانی هستند.؟

حرفهای ناصری را باور کنیم که علویها را فرقهائی از شیعه میدانست.! یا حرفهای عدهائی که آنها را بیدین میدانستند.؟ تیپ زنهای علوی که شبیه مسیحیها کاملا لخت و بیحجاب، بدون پوشش، غلوهای که راجع به علویها گفتن چی؟
کدام حرفها درست و کدام نادرست است؟
تمام روح و جانم و ذهنم را گذاشتم که بفهمم علویها چی هستند؟ تو همین فکرها غرق بودم که به تتمور رسیدیم. ساعتی را در تتمور با ابوجواد و …. صحبت کردیم، همراه ابوساجد و زلفی، عسگرپور و شیخ غریب رضا رفتیم به قلعه تاریخی تتمور، دیوارها و ستونهای سنگی صیقل خورده که قرنهای پیش برپا شده بود، تعجب برانگیز بودند. سازهها تیپ و قواره رومی بود، شبیع معبد ژوپیتر که توی بعلبک لبنان دیده بودم. کف زمین برخی گیان چشم نواز خاصی روئید بودند، شبیه میوههای جنگی وحشی، قابل خوردن بود.
توی قحطی میشد از این میوههای وحشی گونه جای آرد و نان و خوراکی استفاده کرد، هیچ چی در این دنیا از طرف خدای متعال بی حکمت نیست.! ساعتی چرخیدیم و آمدیم بیرون از قلعه، عازم حمص و دمشق شدیم، توی راه از ابوساجد خواستم که خاطرات و سبک زندگی و سرگذشت خودش را برای من تعریف کند. میخواستم بیشتر با روحیه و سبک زندگیاش آشنا بشوم.
دنبال راه نفوذ بیشتری درون فکرش بودم که بهتر بشناسم، «ابوساجد»، فرمانده ما بود بنام سردار جاهد، شروع کرد به تعریف از زندگی خودش که؛ اهل بهشهر بوده، شهری در شمال کشور حوالی شرق مازندران و غرب گلستان که در روند انقلاب رشد میکند، از مشقتهای زندگی عبور کرد، همزمان با درس و تحصیل تو کارخانه کار میکرد. آشنائی با شهید ابوعمار که روحیه انقلابی و زندگی جهادی داشته است.
از مبارزات دوران انقلاب میگه؛ تو شرکت آکائی خیلی پر کار و چشم گیر بودم، آمرئیکائیها از من خوششان آمده بود، برای چپ و تکثیر اعلامیه امام از دستگاههای کپی خود آمریکائیها استفاده میکردم. وقتی آمریکائیها فهمیدند من را گرفتند، جوری شکنجهام کردند، ریشهای بلندی داشتم. ریشهایم را آمریکائی میکشید تا زنده زنده کنده بشود. طوری میکندند که از صورتم خون میریخت. از انقلاب که پیروز شد تا درگیری با گروهکاهای ضد انقلاب، تا جنگل آمل و جبهه و جنگ، از کردستان و جنوب تا اعزام به سیستان و برای من تعریف کرد.
تمام زندگیاش جبههائی و تا سوریه و مدافع حرم بودنش صحبت کرد، تا رسیدیم به ایستگاه بین راهی یک رستورانی گذری که همیشه میایستادیم. هوائی، غذائی خوردیم و تلفنی با سید عبدالصاحب موسوی برای ورودش به سوریه صحبت کردیم پیگیری کردیم که مشکلش حل بشود. حوالی شب رسیدیم به دمشق، من توی فکر بودم که راجع به علویها چه باید کرد، حسرت میخوردم که فضای معنوی جهاد، جنگ با داعش مستقیم از دست دادم، خیلی اصرار کردم که خط مقدم باشم ولی ابوساجد تاکید داشت که من باید جان تورا برای کاراهی فرهنگی و ریشه ائی سوریه حفظ کنم. میگه: وظیفه تو سید مهدی در حوزه فرهنگی است، حق حضور در فضای نظامی را ندارید.!
ادامه دارد…