توی روستا نگاه میکردند تا قصری یا کاخی ببینند و در بزنند
یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من میخوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی میشود با تو ازدواج کند.
نویسنده: محدثه نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران – پاسدار شهید موسیالرضا خراسانی جانشین مهمات لشکر۲۵ کربلا از نوجوانی دلیر و شجاع بود. بیباک بود. توی همان ایام تظاهراتهای شهری شروع شده بود مردم را با خودش میبرد، ما هم توی روستا تظاهرات میکردیم، موسیالرضا وارد جریانات انقلابی شده بود و از شهر برای مردم روستا اعلامیه میآورد. خانواده پر جمعیتی بودیم، وقتی میرفتیم تظاهرات خود خانواده ما یک دسته بزرگ میشدیم. شعار ما همه «مرگ برشاه»، بود. دستجمعی شعار میدادیم. یک بار توی امام زاده عبدالله گرگان درگیری شد.

موسیالرضا افتاده بود توی چاله دستش زخمی شده بود. تمام دوران نوجوانى موسیالرضا با اوج گيرى انقلاب اسلامى ايران مصادف شده بود. در راهپيمايىها و تظاهرات عليه رژيم طاغوتى شاه شركت داشت. تحولات اول انقلاب که رخ داد. روزهای نخستین که بسیج تشکیل شد، رفت عضو بسیج شد و میرفت شبها توی بویه نگهبانی میداد. رزم شبانه میرفت، توی مسجد بسیج روستا را فعال کردند.
پایگاه بسیج محل را تشکیل داد، یک دوره رفته بود آموزش نظامی، بچهها را آموزش میداد. روستا را فعال کرده بود. جوانهای زیادی را دور خودش گرفته بود، مسجد شده بود خانه اولش، شب و روزش بسیج بود.
میرفتند شهر با منافقین و ضد انقلاب درگیر میشدند، تا رسید به جنگ، مغازه را ترک کرد، با شروع جنگ تحميلى برادرم معتقد بود جهاد در راه خدا از وظايف اصلی و الهی است، عزم را جزم كرد و براى گذراندن دوره آموزش نظامى، روانه مركز آموزشى شد و دوشادوش پدربزرگ مادرىما «ابراهيم خراسانى»، كه بعدها به عنوان امدادگر در جبههها حضور داشت. مراحل آموزشى را پشت سر گذاشت.
یک دوره آموزش تکمیلی اعزام به جبهه را هم در رامسر دید، یک ماه بیشتر آنجا بود. بعد از گذراندن دوره آموزشى، اولین بار رفت جبهه كردستان و سنندج و مریوان، به مدت دو سه ماه هيچ اطلاعى از او نداشتيم، وقتى به مرخصى آمد ديدم بدنش همه كبود شده و انگار ترکش ریز خورده باشد، سوراخ سوراخ است. وقتى به لباسهاي جبهه را در آوردند که بشورند، نگاه كردند ديدند همه پر از شپش شده است، به كمك عمهاش همه لباسهايش را جوشاندند. رفت دکتر دارو گرفت تنش را ضد عفونی کرد، میگفت: دو سه ماه توی یک قله کردستان بودیم و نمیتوانستیم به پشت جبهه برویم. از طریق هوا برای ما غذای خشک میانداختند.

از کردستان که برگشت هنوز ده روز نشده دوباره رفت جبهه، دیگر کار و زندگیاش شده بود جنگ و جبهه، همه با هم زندگی میکردیم، توی یک حیاط بزرگ با اتاقهای تو در تو سنتی و حیاط خانهها بیشترشان درو دیوار نداشتند و مردم با آسودگی در جوار هم زندگی میکردند. عروسی پسر عموی ما بود، همهی خانواده بودیم. موسیالرضا هم آمده بود. هنوز مراسم تمام نشده بود که دیدم موسیالرضا نیست.
تعجب کردم که چرا شام نخورده رفت. نمیدانم رفته بود یا من نمیدیدم. تا دیر وقت عروسیگذشت و شام خوردیم و برگشتیم خانه، عروسیهاس قدیم مثل حالا بزن و بکوب نبود. مردم حرمت نگه میداشتند. به شهدا، به انقلاب و همسایه که شهید داشت. آخر شب بود که رفتیم خانه، با خودم فکر کردم که عروسی که مشکلی نداشت، برای چی موسیالرضا رفت و شام نخورد! ساعت از سه نیمه شب گذشته بود. دیدم چراغ اتاق موسیالرضا روشن است،
رفتم در زدم و وارد اتاق شدم. موسیالرضا به زانو در حالت دعا نشسته بود، سجاده پهن کرده و یک فلاکس چای گوشه اتاق است، با استکان و نعلبکی توی سینی، قندان کنار استکان است. روی سجاده قرآن میخواند. خندیدم و با شوخی گفتم: داداش موسیالرضا، بردارجانم، چی شده که عروسی را نصفه نیمه رها کردی آمدی.؟ الان میدانی داداش! ساعت سه نیمه شب است و تو هنوز بیداری.؟ مگه نماز جعفر طیار را میخوانی.؟
نماز شب را که خواندی، الان قرآن میخوانی، تا نماز صبح هنوز کلی مانده، بگیر بخواب. خسته میشوی بگیر بخواب. شهید موسیالرضا گفت: برادرجان! الان وقت خواب نیست که بگیرم بخوابم، خواب برای موقعی است که من شهید بشوم. وقتی که رفتم انشالله آن دنیا راحت میخوابم. دنیا برای خواب و خوراک نیست، فرصتی است که خدا به انسان توی دنیا داده تا عبادت کنند. برای خدا کارکنند و در دنیای دیگر، میتوانیم راحت بخوابیم.
حرفهای زد که مانده بود من هم بنشینم کنارش و سجاده پهن کنم. چیزی نگفتم و رفتم خوابیدم. گذشت و هربار میرفت جبهه و بر میگشت، یک بار آمد گفت: حضرت امام پیام دادهاند که جوانها باید ازدواج کنند، به مادرم گفت که من میخواهم زن بگیرم.
یک دختر خوبی را توی کوچه دیدم و مهرش به دلم نشست، نگاهش کردم دیدم دختر با حجب و حیائی است. من میخوامش، مادرم گفت: پسرم تو که همیشه تو جبهه هستی، چطوری دختره راضی میشود با تو ازدواج کند.
مادرم راضی شد و رفتند خواستگاری، سال ۱۳۶۲ با خانم محمدی ازدواج کرد.
عقد و عروسی بسیار سادهائی برگزار شد، با سلام و صلوات عروس را آورد خانه، هنوز ده روز از ازدواجش نگذشته بود، رنگ حنای شب حنابندان کف دستش پاک نشده بود که با پیراهن سفید دامادی رفت جبهه، توی جبهه مسئولیت داشت و نمیتوانست خیلی خانه بماند. توی خانه جلوی پدر مادرم بلند حرف نمیزد، خیلی احترام میگذاشت، با همهی ما با مهربانی رفتار میکرد. هیچ وقت با این که برادر بزرگتر ما بود، به ما دستور نمیداد.
هر وقت از جبهه بر میگشت، بسیج محله را که شکل داد و قوی کرد، بچهها را جذب بسیج کرد. بچههای محل را آموزش میداد و میفرستاد جبهه، چند روزی که مرخصی میآمد، یا مسجد بود، یا میرفت سرزمین کمک میکرد، تابستان و بهار که هر وقت به مرخصی میآمد، توی زمینهای کشاورزی کار میکرد و شب میرفت مسجد، برنامه آموزش نظامی میگذاشت. ما بزرگتر شدیم و از خانواده ما، موسیالرضا سه چهار نفر را جبههائی کرد.
از آمریکا و انگلیس بشدت متنفر بود،
همیشه ما را نصیحت میکرد که مراقب گروهکهای سیاسی باشیم. یک وقت توی دام گروهای معاند نیفتیم. توی روستای ما هودار منحرف داشتیم، همه را نصیحت میکرد، دلش نمیخواست گرفتار بشوند. میگفت: اینها بچه هستند و گول خوردند، باید مراقبشان باشیم که برگردند به زندگی خودشان، عاقبتشان را جهنمی نکنند. از منافقین خیلی متنفر بود. موسیالرضا روح انقلابی و شهادت را در خانواده ما زنده کرد.
در يكى از عملياتها در منطقه ماووت وقتى با موتورش مهمات و سلاح مىبرد، با ماشين تصادف كرد و سر و دستش شكست و زخمی شد. آز آنجا بردنش بیمارستان برای مداوا، هنوز خوب نشده بود که با لباس بیمارستانی رفت خط مقدم، یکی از همرزمانش میگفت: آمده بود خط مقدم و دیدیم تمام تن و بدنش زخمى شده و پر از شن و ماسه بود و با تيمم نماز مىخواند. هربار که زخمی میگذاشت ما متوجه بشویم، از بیمارستان که مرخص میشد، میرفت جبهه، خیلی کم به مرخصی میآمد، بعد از شهادتش حاج غلامعلی صادقلی مقدم و آقای نوریان از فرماندهان لشکر آمده بودند منزل ما برای سرکشی، از خانواده.
توی روستا نگاه میکردند قصری یا کاخی ببینند و در بزنند.
فکر میکردند، خانواده پولداری هستیم. موسیالرضا گفته بود چوپانی کرده و گله گوسفند داشتیم، فقط چندتا گوسفند و یکی دو راس گاو بود که خرج خودش کرده بودند.
از هر کوچه که میگذشتند، سوال میکردند، تا رسیدند در یک خانه روستائی، نوریان تعجب کرده بود، فکر میکردند موسیالرضا خراسانی که همیشه در جبهه است و هیچ وفت هم تقاضای پول و سهمیه و زمین و خانه وسیله ندارد، حتما بچه پولدار است و پدرش ملک و آملاک بسیاری دارد، پدرم روی سکو نشسته بود، سلام و احوالپرسی، سراغ خانه موسیالرضا را میگیرند، پدرم اتاق نموری را گوشه حیاط نشان میدهدف نوریان و صادقلی باور نمیکردند. خانهی موسیالرضا یک اتاق نُه متری بود که با دخترش زندگی میکرد.
تعجب میکنند که چرا موسی الرضا هیچ وقت نگفته که خانه ندارد.
آدم تو داری بود، چندین بار زخمی شد و هیچ وقت نمیگفت که زخمی شدم. تصادف که کرده بود، اثرات زخمها در صورتش باقى بود وقتی مرخصی آمد، هنوز ده روز نشده، دوباره به جبهه رفت. هربار هم که میرفت از پدر مادرم اجازه میگرفت، به مادرم میگفت؛ از من راضی باش، خیلی سر به راه و درستکاری بود. جبهه که میرفت نامه میداد، ما برایش نامه میفرستادیم. زندگیاش جبهه و جنگ و پایگاه بسیح بود.
یک موسیالرضا بود و یک روستای قلی آباد، عاقبت هم برادرم سردار شهید موسىالرضا خراسانى بعد از شش هفت سال حضور مداوم در جبهههاى جنگ، از رزمنده تک تیرانداز تا معاون و فرمانده گروهان، جانشین گردان تا شد مسئول مهمات و تسلیحات گردان، سالهای زیادی با حاج غلامعلی صادقلی مقدم بود. پا به پای مرتضی قربانی فرمانده لشکر توی جبههها جنگید.

در تمام عملیاتها حضور دوگانه داشت، مهمات میفرستاد خط مقدم و در کنار رزمندهها اسلحه میگرفت و میجنگید. در عملیاتهای رمضان، کربلای ۴ و ۵ زخمی شد. چندین بار تیر و ترکش خورد، آخرهای جنگ شده بود مرد جنگی و آهنی و شیمیائی، چند بار شیمیائی شد، بر اثر عوارض ناشی از گازهای شیمیائی دو نوزداش، طفلهای معصوم فوت شدند. بچهها که دنیا آمدند.
دکترها گفتند؛ بچه سرطان دارد. بچه از طریق ژن پدر شیمیائی و دچار آلودگی شده بود. بعد هفت سال، عاقبت در عمليات نصر چهار در منطقه ماووت، ۸ تير ۱۳۶۶ در حال حمل مهمات بود كه در اثر اصابت خمپارهاى به ماشين برادرم به همراه همرزم و نوه عمويمان على اصغر محمدى كه در طفوليت پيمان اخوت با هم بسته بودند، «دوتائی»، به شهادت رسيدند. از برادر شهيدمان سردار موسیالرضا خراسانى يك فرزند دختر به نام رقيه باقى ماند، بعد از شهادتش، فرزند سوم اخوی ما در ۱۸ اسفند ۱۳۶۶ به دنيا آمد كه نام برادرم را به يادگار گذاشت و زنده کرد، به نام پدرش موسى الرضا گذاشتند.
اما او نيز در اثر عوارض ناشى از شيميايى برادرم که یادگار پدر بود، مانند برادر ديگر خود كاظم به هنگام تولد به بيمارى سرطان خون دچار شد، در شش ماهگى پس از تلاشهای زیاد بىثمر خانواده براى درمان نوزاد عاقبت در يكى از بيمارستانهاى تهران جان سپرد.
تنها یادگار سردار برادرم «موسیالرضا»، دخترش رقیه ماند. رقیه هم قبل از شیمیائی شدن برادرم بدنیا آمد. یادش را زنده نگه داشت.
ادامه دارد….