یک گروهان رزمنده شمالی در چادر ۱۲ نفره + شب برفی زمستانی!
*نویسنده: غلامعلی نسائی
تازه ظرفیت ۱۲ نفره برای افراد عادی با لباس معمولی، نه اینکه ۵۲ نفر با پوتین و تجهیزات نظامی کوله پشتی و قمقمه و تفنگ و آرپیچی، تیربار و قناسه و تازه اگر در نظر بگیریم بچههای که سنگین وزن هستند
گروه حماسه و مقاومت هوران – دست مان یخ زده، تحمل نگه داشتن ستونها را نداریم، پنجهها را میکشیدیم بهم، های و هو میکنیم، کمی نوک انگشتمان، کمی دستها جان میگیرد. زمین را کندیم و از خستگی و سرما روی زمین میافتیم.
ستون میکاشتیم و از بس خسته و بیرمق بودیم میافتادیم زمین و ستون میافتاد روی سر وکله ما، درد میگرفت، هنوز تیر نخورده، چه آخ و اوخی، خنده بازاری شده بود.
آسمان که همینطور دارد میبارد، باد میپیچد، چادر را میخواهد که باخودش ببرد، به سختی لبه چادر را کشیدیم لبه ستون عمودی که میشد شانه چادر، حسنزاده مامور شد که برود، روی شانه چادر، دراز به دراز مثل آکرُوبات که چادر را باد نبرد، همان لحظه اول باد چنان شدید شد، چادر و حسنزاده را با خودش برد، حسنزاده را کله پا کرد، انگار باد داشت به ما میخندید، من و دور میزنید! میبینید چه حالی به شما دادم.

گفتم: ای باد! بشین سرجات وگرنه میبندمت به ستون، گمانم باد دلش سوخت و برای لحظاتی رفت یه گوشه نشست و گذاشت دو چادر سرپا کنیم، تا یک گروهان را مهمان خودش کند. کف چادرها خیس و سنگلاخ بود. برف نشسته بود. ابتدا کف چادر را بازسازی کردیم. سنگها را جمع کرده و تمیز کردیم. پلاستیکی ضخیم کشیدیم و پتو انداختیم کف چادر، شد یک اتاق تو دل بروی حجله ای واسه بچههای جبهه ائی که ساعتی بعد وارد عملیات میشوند. از حجله بیرون آیی! ای حاجی، بسوی عشق روان شو. روی هر چادر پلاستیکی ضخیم کشیدیم، چادرها مبادا سوراخ یا پارگی داشته باشند و باعث چکه کردن سقف بشوند. دور تا دور چادرها را با بیلچه کندیم، شبیه به یک نهر از چهار سو، به هم متصل کردیم و به یک آبراه به سمتی هدایت نمودیم. گل و لای، سنگ ها را در حاشیه چادر دپو کردیم. برفی که روی چادر مینشیند آبی که سرازیر میشود داخل چادر نرود.
از طرفی هم گل و لای و سنگ اطراف چادر را سنگین کند و در مقابل باد و طوفان محفوظ باشند.
مجتبی هم مرتب تذکر میداد و خودش هم مشغول به کار بود.
میدانست کجای کار هستیم دست و استخوان ما یخ زد بود و از شدت سرما کرخ شده بود. دائم می گفت: بیسم زدن، بچه ها دارند میرسند.
دقایق پایانی کار رسیده بود.
گفتم: گنجایش واقعی چادرها هر یک دوازده نفره است.
بچهها هیج فکر کردهاید این ۱۲۸ نفری که قرار است در این برف و کولاک امشب بیایند و در این چادرها مستقر بشوند.
یعنی چی؟
هر چادر ۵۰ نفر به اتفاق ما چهار نفر، هر چادر می شود ۵۲ نفر، از لحاظ استاندارد جهانی و عقلانی قابل قبول نیست!
تازه ظرفیت ۱۲ نفره برای افراد عادی با لباس معمولی، نه اینکه ۵۲ نفر با پوتین و تجهیزات نظامی کوله پشتی و قمقمه و تفنگ و آرپیچی، تیربار و قناسه و تازه اگر در نظر بگیریم بچههای که سنگین وزن هستند، وزن ۱۰۰ کیلوئی دارند، اگر در نظر بگیریم، ۳۵ نفر ۱۰۰ کیلوئی باشند، میانگین ظرفیت وزنی بچه ها ۶۵ کیلو باشد، بدون محاسبه همین سر انگشتی، تعداد نفرات به ۲۰۱ نفر و وضعیت وزنی در تجهیزات عملیاتی ما خودش هر نفر که ۴۰ کیلو با خودشان میآورند، میشود، «۴ تُن»، به اضافه تجهیزات ما چهار نفر، حالا ببینید، من دارم چطوری مهندسی محاسبه میکنم.
یعنی هر چادر با این وضع ممکن ،که اصلا ممکن نیست، باید حدود ۱۲۵ نفر بخوابند به اضافه ما چهار نفر!؟
به هیچ ترتیب ممکن عقلانی نیست برادرا، من که میگویم امشب همه یخ میزنیم. امشب گروهان سلمان یخ میزند و میشود «میعادگاه عاشقان!»
مجتبی رفت یک سرکی داخل دو چادر کشید و آمد، ایستاد مقابل ما و گفت: ببینید بچه ها! جنگ، هر قاعدهایی را مثل محبت که هر قانونی را لغو میکند نقض می کند. بعد گفت: علیرضا تو دیگه چرا اینجا عقلانی محاسبه میکنی؟
کارهای ما چه موقع از روی عقل بوده. عشق خود تدبیر است و توکل به خدا، خودش همچی را در دم ردیف میکند.
مگر بچههای کهف را سیصد و اندی سال در غار نخواباند، مهراد پرید وسط حرف مُجتبی و گفت: سگشون چی؟ یادت رفت.
همینطور داشتیم محاسبه میکریم که گروهان از راه رسید.
هوا هم به تاریکی میرفت و سرما لحظه به لحظه بیشتر میشد.
بچهها همینطور با پوتین و تجهیزات نظامی، خیس و آبرفته وارد چادر شدند، بین دو چادر، وسط دو ستون، ایستادم به اذان گفتن: «اللهاکبر…»
برف میبارید و حس غریبی ریخت توی دل گروهان، یه حس عاشقانه که درکش برای کسانی که این لحظات غریبانه را تجربه نکردند، خود غریب و غیر قابل وصف است.
بچه ها نشسته و افتاده به پهلو و ایستاده و خوابیده با تجهیزات و پوتین رو به قلبشان که خانه خدا بود، نماز مغرب و عشاء را خواندند.
من نیز همان جلوی چادر، نمازم را خواندم. مجتبی و مهرداد و حسن آقا هم نمازشان را خواندند، هیچ کسی از گروهان بیرون چادر نمانده بود. نماز که تمام شد. شام بچهها را که دادیم. کمکم با نفسهاشون داخل چادر گرم و دلنشین شده بود. خنده بازاری بود داخل چادر، انگار هیچ سختی و فشار روحی وجود نداشت. ما چهار نفر فقط میتوانستیم نیمی از تنه خود را داخل چادر جا بدیم.
ما جزو ارکان گروهان بودیم، سید مُجتبی، فرمانده گروهان و ما هم دستهای راست و چپاش هستیم.
سِمتَ مُشخصی نداشتیم. آچار فرانسه محسوب میشدیم و هر کجا که نیاز بود، حضور داشتیم.
من و مجتبی، ورودی چادر اول، حسن سعد و حسینپور چادر دیگر، از لحاظ اخلاقی شایسته نبود که ما چهار نفر که ارکان گروهان هستیم، داخل چادر باشیم.
شب کم کم به انتها میرسید و سرما لحظه به لحظه استخوانسوزتر میشد، من و مجتبی، حسن سعد و حسینپور، مثل ماهی بلوری شده بودیم. نصف بدنمان از سر داخل چادر، نیم تنهُ پائین، بیرون زیر برف، در حال منجمد شدن بود. مجتبی بسیار صبور بود، مخصوصا در جاهای که کار سختتر می شد صبورتر میشد. در بعضی از شرایط نسبت به یک انسان معمولی، خیلی متمایز میشد. یعنی خیلی انسان عجیبی بود. در همه دوران جنگ، من کسی را که خصوصیات شبیه مجتبی را داشته باشد، هرگز ندیدم. شخصیتی خاص و منحصر به فرد داشت.
نیمههای شب، حدود بیست سانت برف روی چادر نشست. هوای بیرون خنک و برفی، داخل چادر بخاطر نفسهای بچهها، گرم شده بود.
بچهها داخل چادر ازین پهلو به این پهلو که میشدند، همینطور جابهجایی بسمت ورودی چادر میآمد، ما را به بیرون هل میداد. دانههای برف مینشست روی صوروت ما متوجه میشدیم که بیرون از چادر رانده شدهاییم. به مکافات نیم تنه سرو صورتمان را داخل چادر نگه داشتیم که یخ نزنیم، تا هنوز به عملیات نرسیده، «مجسمه یخی» بشویم. صبح ۲۲ بهمن رسید، نماز را خواندیم، بچه ها از اطراف رفتند شاخه جمع کردند، آتشی برپا کردیم، تا قدری تنمان از کرخ شدن، نجات پیدا کند.
به همین صورت، دوشبانه روز را بسختی در آن شرایط سپری کردیم. دو شبانه روز سرما و طوفان را تحمل کردیم. عصر روز ۲۴ بهمن بود که آماده حرکت شدیم.
کامیونها آمدند و سوار شدیم، هوا رو به تاریکی میرفت، کاوران که حرکت کرد، ایستادم پشت کامیون به نماز، همینطور که میرفت، بسمت قلبم که خانه خدا بود، نمازم را که خواندم، بلند شدم.
برف نرمنرم میبارید و شور حالی گرفته بودیم.
یک حس عالی شدن بهم دست داده بود و شروع کردم به نوحه خواندن:
عباسم و عباس جوان یار حسینم
بنازم به حسینم به حسینم
اصغر، تو سرباز منی
سرو و سرافراز منی با من به میدان آمدی بهر شهادت
پشت کامیون، برف لحظه به لحظه سنگینتر می شد. پتو را کشیدیم روی سرمان، همان لحظات اولیه سنگینی پتو را از شدت بارش برف، روی سرمان حس کردیم. زیر پتو نفسها فضا را گرم کرده بود. من میخوانم و بچهها سینه میزنند. حال غریبانهای است.
میفهمیم که اینجا انتهای عالم است و همه چیز در مقابل خودش قرار دارد، آسمان در مقابل آسمان، زندگی در برابر زندگی، اینجاست که میفهمی هیچ کسی از دل زندگی، زنده بیرون نرفته، «اگر شهید نشویم، باید که بمیریم» پس بهتر آنکه سر به پای معشوق ببازیم، من میخواندم و بچهها سینه میزنند و جواب میدادنند.
اصغر تو سرباز منی سرو سر افراز منی
با من به میدان آمدی بهر شهادت
ادامه دارد