شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین(ع)
یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچهای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ …»
محدثه نسائی
گروه جهاد و شهادت هوران – زهرا صادق زاده، همسر شهید جعفر توحیدی – دخترم و فهمیمه و زن داداش شهیدم از دنیا رفته بودند، آقا جعفر که با خبر شد، تهران بود بلافاصله آمدند قم و همه را منتقل کردند تهران. حال روزگارم خیلی خوب نبود. روحیهام ضعیف شده بود و جعفر آقا بیشتر وقتها تنهایم نمیگذاشت. همه کارهای خانه، بیرونی داخل منزل، خریدها را خودش میرفت انجام میداد.
هر کاری که لازم بود تو زندگی کوتاهی نمیکردند. قبل تصادف هم بیشتر کارها وقتی خانه بودند، خودش انجام میداد. به بچهها بیشتر از خودش اهمیت میداد. ترکشهای توی سرش خیلی اذیتش میکردند.

با اینحال به من خیلی روحی میداد. شوخ طبع و صمیمی بود، میگفت: زهرا حالا که تو هم جانباز شدی، با هم یکیتر شدیم. میخندید و باعث میشد به من روحیه بدهد. هربار میخواستیم جائی برویم تا من میخواستم بچهها را آماده کنم میگفت: تو برو آماده بشو من بچهها را آماده میکنم. هر جا که لازم بود و میگفتم خانه دوست و آشنا و فامیل نه نمیآورد و فوری آماده میشد. یک صمیمت خاص بین ما بود که قبل اینکه زن و شوهر هم باشیم رفیق بودیم.
خیلی ما را دوست داشت و با محبت رفتار میکرد. بین پدر و مادرم با پدر مادر خودش فرق نمیگذاشت، با مهربانی و محبت با خانواده ما برخورد میکرد، مادرم بعد از شهادت دو پسرش نگران جعفر بود. همیشه میگفت: جعفر هم شهید میشود.
تو هر کاری با پدر و مادرم مثل پدر مادر خودش مشورت میکرد. هفتگی برای دید و بازدید برنامه داشتیم. یا ما میرفتیم منزل پدر مادرم یا پدر مادر خودشان یا آنها میآمدند حرف میزدیم برنامه ریزی زندگی دورهمی داشتیم. با همه رفتار مهربان و محبت آمیز داشت، با دائیام که شهید شدند و با هم رفیق بودند خیلی به خانوادهاش اهمیت میداد. به بچههای دائیام رسیدگی میکرد. محبت پدرانه به بچههای دائی داشتند، هر چه که لازم بود تهیه میکرد و نمیگذاشت احساس کمبود بکنند.
با دوست و رفیق و همسایه مثل خانواده رفتار میکرد، جاهای که لازم بود و مردم نیاز به یاری داشتند کوتاهی نمیکرد. خودش را وقف مردم میدانست. اهل دنیا طلبی و زرق و برق و تجملات نبود. لباس ساده و تمیز میپوشید.
به مستحبات و واجبات مثل بقیه کارهای زندگی اهمیت میداد. میگفت: یک سپاهی باید الگوی مردم و جامعه باشد. تا کسی خدای نکرده پشت سر یک پاسدار حرفی نزند. وقتی امام گفته من هم یک پاسدار بودم. یعنی کمالات میخواهد که باید داشته باشیم و آن را حفظ کنیم. توی خانه بخاطر تصادفی که کرده بودم زندگی نرمالی نداشتم اگر کمبود و سختی بود هیچ وقت به من نمیگفت.
یک بار منت نگذاشت که من چرا و چی و ازین حرفها که تو برخی زندگیها هست. هیچ وقت بگو مگوی زناشویی نداشتیم. حتی یکبار هم دعوا نکردیم. تا برسد که از هم ناراحت باشیم. من میگفتم: ببخشید که اینطوری شدم. میگفت: اگر من اینطوری میشدم تو چی؟ این چه حرفیه من و تو نداریم ما یکی هستیم. اگه تو صدمه دیدی من دیدم. ناراحتی مغزی داشت و قرص میخورد، درد داشت دارو مصرف میکرد، گاهی بیحال میافتاد و نفس نمیکشید.
روزهای آخر بیشتر درد داشت، میخواست برود زادگاهش که پشیمان شد و حالش بد شد رفت بیمارستان، پدرش آمده بود، مادرش بود. من و پدرم رفتیم بیمارستان، دختر بزرگم مدرسه بود، به آقای توحیدی آقا جعفر زنگ زدم که برای فاطمه مرخصی بگیرم بیاد بیمارستان، دیدن شما. گفت: نه نمیخواد، بگذار درسش را بخواند. دوست نداشت دخترها ناراحتی پدرشان را ببینند و غصه بخورند.
روز دوشنبه قبل عمل رفتیم بیمارستان، خانواده همه بودند، پدرم و مادرش و پدر و برادر شوهرم، به من گفت” چرا باید وضع آمدی. برو خانه استراحت کن. نباید میآمدی. گفتم: مگه میشه که بروم خانه استراحت کنید.
گفت: مگه چی شده؟ هیچکدام باور نمیکردیم که ناگهان همچی بهم بریزد، هنوز مانده بود برود اتاق عمل، بچه کوچک دخترم را آورده بود توی ماشین بود، بچه برای پدرش دلتنگی میکرد و گفتم: آقاجعفر بیا یک لحظه پائین از تخت برویم جلوی بیمارستان بچه را ببین دلش تنگ شده است.
آمد دید و برگشت، حس میکنم که خودش حس کرد آخرین دیدار است. من خیلی ناراحت شدم. خودش اصلا دوست نداشت اینهمه بریزند تو بیمارستان. گفت: بروید لازم نیست بمانید. رفتم پائین دیدم دخترم توی حیاط با بچهها بازی میکند. رفتیم منزل و فردا برگشتیم که قرار شد برود اتاق عمل، باید مراقبتهای ویِزه میگرفتند، سهل انگاری کردند. آقا جعفر خودشان نخواستند بیمارستان مجهزتر بروند، نمیدانم شاید خودش آن وصالی که دنبالش بود را دنبال میکرد و ما از عالم وحی بیخبریم. رفت اتاق عمل و برنگشت، در تارخ ۱۱/۷/۱۳۸۰ بود که میخواستند ترکش را از سرش در بیاورند. بهوش نیامد.
آقا جعفر یکم ماه رمضان در اول فروردین سال ۱۳۴۰ غروب بعد افطار بود که توی خانه توی روستای اردهال سراب بدنیا امد، در روزیازدهم بهمن سال ۱۳۸۰ به شهادت رسید و از پیش ما جسم خاکیاش رفت ولی روح شهید همیشه حاکم است. ۴۰ ساله بود، شش ماه بود آمد تهران تا کوچ کنند به گنبد،
چهل سالگی آمد تهران توی بیمارستان شهید شد. سال ۱۳۶۴ ازدواج کردیم. اول ازدواج آمدیم توی یک اتاق زندگی را شروع کردیم. شش هفت ماه با خانواده مادرش بودیم بعد رفتیم یک خانه جای دیگر گرفتیم. آقا جواد داداش جعفر هم آمد توی شترگاه با هم خانه گرفتیم. آقا جواد هفت هشت سال از آقا جعفر بزرگتر بود. زنها با هم خیلی صمیمی بودیم. هیچ کدورت و ناراحتی توی خانواده نبود. مثل دوخواهر بودیم با هم آقا جواد زندگی ساده و مومنانهائی را شروع کردیم.
حوالی سال ۶۷ که تصادف کردم کوچ کردیم تهران، آقا جعفر هم توی تهران ادامه تحصیل دادند و رشته نظامی میخواند. لیسانش را گرفتند.
توی زندگی روزمره گاهی فرصت پیش میآمد مسافرت میرفتیم گرگان و گنبد و مشهد را با قطار میرفتیم آقا جعفر دکترها گفته بودند پشت ماشین خارج شهر نباید رانندگی کند.
خلوص نیت، صداقت و ایثارگریهای شهید توحیدی، فداکاری و فروتنیاش بود که من را جذب خودش کرد و توی خواستگاری با یک نگاه همان بار اول بله را گفتم. تو زندگی همیشه بیاد رفقای شهیدش بود. عکس خودش را در کنار عکسهای آنان قرار میداد و افسوس میخورد. شهادت را توی سیره امام و گفتارش دنبال میکرد که؛ از الفبای برجسته نهضت عاشورا و از روحیات والای حسین بن علی علیهما السلام و یارانش، عنصر «شهادت طلبی» بود،
یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچهای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت. امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ …» به آن تصریح می کند و با جمله «مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ فَلْیرْحَل مَعنا» یاران شهادت طلب را هم بر می گزیند و به مسلخ عشق، کربلا می برد. اینگونه به استقبال مرگ رفتن، چون مبتنی بر درک والاتری از فلسفه حیات است، با خودکشی متفاوت است. خودکشی و خود را به هلاکت افکندن، شرعا حرام و عقلا ناپسند است، اما استقبال از مرگ به خاطر ارزشهای متعالی، مشروع و معقول است. حتی اگر انسان بداند در یک حماسه و مبارزه به شهادت خواهد رسید، مرگ او خودکشی نیست، چون گاهی تکلیف ایجاب می کند که جان را فدای دین کند، چون دین، گرامیتر از انسان است.
مکتب انتظار امام عصر، علیه السلام، مکتبی است که اگر صادقانه در آن پا نهی و دل به محبوب دهی، تو را به قله بلند و مقصد ارجمند شهادت خواهد رسانید. آیا در معارف و تعالیم این مکتب نخوانده ای که: من هر روز صبحگاهان و در تمام عمر خویش، با مولای خود صاحب الزمان، عهد و پیمان می بندم، و بر این میثاق نیز بس استوارم و از آن هیچ گاه باز نخواهم گشت. بارالها مرا از یاران و یاوران او و… از آنان قرار بده که در میدان نبرد و در حضور او، شهد شهادت نوشیده و فدای اومی شوند. بارالها، اگر در این رهگذر، عمرم به سر آمد و از دنیا رفتم، هنگام ظهور، مرا از قبرم برون آر، در حالی که کفنم همچون لباس رزمم باشد، و در راه یاری آن حضرت، شمشیر از نیام برکشیده، نیزه به دست گرفته، و ندای آن امام همام را لبیک گویم.همینطور غرق شهادت بود. شهید توحیدی خیلی انسان وقت شناسی بودند،
به قول و قرارهای که میگذاشتند خیلی اهمیت میدادند. شهادت در خانواده ما ارثی بود از برادرانم تا همسرم، ما را نزد خداوند رو سفید کرد. همانقدر هم مسئولیت پذیری داد به ما که مراقب باشیم. شيخ مفيد، شهادت را مقامى والا مىداند كه آن كه در راه خدا صبر و مقاومتى كند تا آن حد كه خونش ريخته شود، روز قيامت از امناى والا مرتبه الهى محسوب مىشود. در مكتب خاندان وحى، «شهادت» مطلوب و معشوق آنان است و امامان علیهم السلام، يا مقتول و يا مسموم بودهاند و مرگشان شهادت بوده است.
گرچه جان ائمه و اولياء خدا و بندگان خالص، عزيز است ولى دين خدا عزيزتر است. بنابراين جان بايد فداى دين گردد تا حق، زنده بماند و اين همان «سبيل الله» است. در دوران سیدالشهدا علیه السلام، شرايطى پيش آمده بود كه جز با حماسه شهادت، بيدارى امت فراهم نمىشد و جز با خون عزيزترين انسانها، نهال دين خدا جان نمىگرفت. اين بود كه امام و اصحاب شهيدش، عاشقانه و آگاهانه به استقبال شمشيرها و نيزههای دشمن رفتند تا با مرگ خونين خويش، طراوت و سرسبزى اسلام را تامين و تضمين كنند و اين سنت،
همچنان در تاريخ باقى ماند و «شهادت» درس بزرگ و ماندگار عاشورا براى همه نسل ها و عصرها گشت. كسى مىتواند به اين جايگاه رسد كه رشتههاى علايق جسمانى و حيات مادى را گسسته باشد و عشق به حيات برتر، او را مشتاق شهادت سازد و خانواده ما همه اهل جهاد بودند و شهادت…

شهید غلامرضا صادق زاده و همسرش فهیمه
نامهی «فـهـیـمه» همسر شهید صادق زاده
بنام آنکه عفت را در دامان نهاد و حرمت نگاه را بر ما آگاهی داد.
به گزارش هوران – به یاد آن یگانه محبوبی که در وجودش جز ،ایمان، ایثار، اخلاص و عشق، نمی یابم. آن زمان که از جهادت می گوئی، گوئی از راهی سخن می گوئی که به خوبی به آن آشنا شده ای و آنگاه که از جبهه سخن می گوئی عشقی خدائی تو را به آن سوی میکشاند.
کمیلِ امشب برای من طور دیگری بود، هر بار که روی مسئله جبهه فکر میکردم خود را جای همسران آنهایی می گذاشتم که به جبهه رفته اند تا احساس آنها را درک کنم ولی اینبار دیگر نیازی به جایگزینی نبود ، خودِ مسئله در وجودم تجلی داشت
اگر دعائی برای سلامتی میکردم تنها از آن جهت بود که حزب الله تقویت شود و پایدار بماند و اصلاً دلم و زبانم را یاری آن نبود که بگویم اگـــر … ، چرا که در نظرم شهادت سرآغاز زندگی است. اما میدانی که دلم میخواست این سخنان را به تو گویم به امید آن روزی که رها از هر ظلمی در جهانی که مستضعفین حاکمند با هم زندگی کنیم.
آنکه همیشه تو را دوست داشته و دارد – فـهـیـمه
آبان ماه سال ۱۳۶۰ در ساعت ۱/۱۵ نیمه شب
*شرح تصویر:*
غلامرضا چند روز پس از ثبت این عکس، به شهادت میرسد و فهیمه نیز پیش از این؛ بواسطه رویایی صادقه از این امر مطلع بوده. اطمینان و یقینی که در چهره آرام فهیمه نشسته، مفهومی ندارد جز این مصداقِ حقیقتِ عبودیت که؛ «رسد آدمی بجایی که بجز خـــدا نبیند»
پایان پیام/هوران