خاطراتی از گردان مسلم ابن عقیل(ع) – قسمت سوم
گفتم: بزن بریم سمت خدا! خندید و دنبالم دوید.
نویسنده: غلامعلی نسائی
روی دیوار دلم برای مجتبی و مهرداد و بقیه رفقا نوشتم شما که نیستید، احساس گم شدن دارم، هیچ گرایی، قطب نمایی… به اجسام صدمه میزنم، به چادرها، به شب، به خودم. دیوانه شدم رفقا شما گچائید.!؟
حماسه و مقاومت هوران؛ گفتم: بزن بریم سمت خدا! مهرداد خندید و دنبالم دوید. دویدیم بیرون، تند و با عجله یک سرویس دربستی گرفتیم، به سمت اراک، به راننده سفارش کردیم که تو ما را به قطار اراک برسان دو برابر بهت کرایه میدهیم. اراک ایستگاه بعدی قطار بود. با ترس و دلنوازی راننده و دلهره رسیدیم اراک، هنوز به راه آهن نرسیده، باز سوت قطار، دل ما را فرو ریخت، آسمان روی سرمان خراب شد، زدم روی شانه راننده و با خواهش و تمنا که ما را برسان ایستگاه بعدی، حالا مقصد بعدی قطار «درود » بود.

خسته و سر افکنده، شرمنده مهرداد بودم. این پسر یک کلمه نق نمی زد، که اگر نهار نمیخوردیم اینطور نمی شد. به قطار نرسیدیم. به راننده گفتم: اگر مشکلی نیست، ما را به ایستگاه بعدی برسان، بسمت «ازنا» راه افتادیم. ازنا هم از قطار ماندیم، خودمان را به خُرم اباد رساندیم.
انگار خدا دیگر دلش واقعا برای ما سوخت، خرم آباد مشکلی برای قطار پیش آمده بود که بیشتر از حد معمول توقف کرد، ما به وصال خود رسیدیم.
قطار شلوغ بود، توی همان راهرو ایستادیم. قطار راه افتاد. اندیمشک پیاده شدیم. به سمت هفت تپه محل استقرار «لشکرخط شکن ۲۵ کربلا» گردان مسلم ابن عقیل(ع) گروهان سلمان، خودمان را تحویل گرفتیم و به یاران ملحق شدیم.
شب اولی که رسیدیم، «سید مجتبی علمدار» فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل(ع) توجیه شده بود به کلیات عملیات، در نیمههای شب، هنوز خستگی توی تنم بود که بیدارم کرد، خواب آلود، دیدم بچه ها زیر نور فانوس نشسته اند، مهراد بابائی، حسن سعد، حسن حسین زاد، چشمهایم را مالیدم.

گفتم: چه خبره؟ نگاه کردم، ساعت دو نیم نیمه شب. خواب آلود چشمهام و مالیدم و گفتم: چه خبره آقا مجتبی؟ گفت: پاشو میخوایم بریم. گفتم: گجا؟ گفت: یک جای خیلی دور، خیلی دور… وقتی گفت خیلی دور دور، یعنی از مرز هم گُذر میشویم. به بیرون چادر که هوا سرد و بورانی بود، فکر کردم، برف می آمد، باد سرد و باران نرم نرم می بارید، حسابی هوا رو بهم ریخته بود.
داخل چادر گرم، توی دلم گفتم وسط چله زمستان وقت گیرآوردی حالا، خودم و کشیدم زیر پتو و بهم پیچیدم و شروع کردم به خُروپُف، حالا نخواب کی بخواب. مجتبی دوباره سُقلمه ای با نوک انگشت، پایش زد به پهلویم، پاشو دیگه. گفتم: مجتبی جان، آخ نزن دَردم آمد، پهلوم و گذاشتم واسه ترکش و گلوله بعد اینکه برگشتیم بیا بزن، اصلا، من از اصحاب کهف هستم، برو سیصد سال دیگه بیا، من الان ماموریت دارم بخوابم. مجتبی داشت حسابی عصبانی می شد که گفتم: باشه عزیزم راستش و بخوای من حوصله ندارم از این جای گرم و نرم بیام بیرون، تصمیم دارم که بخوابم. تو برو من بعد میام. حالا قول میدهم که حتما بیام.
سید مجتبی گفت: من حوصله ندارم چیه آخه؟ برای من بازی در نیار چیه این رفتارت؟ بلندشو، من فرمانده ات هستم و به تو دستور می دهم که هر چه سریعتر بلند بشوید و دنبال من از چادر بیای بیرون، هرکجا که گفتم بریم، باید بریم. یک لگد محکم دیگرکوبید. این بار پشت پام که از پتو بیرون زده بود. محکم زد و رفت. پام و کشیدم داخل پتو و باز مچاله شدم شروع کردم به خرو پف.حالا نخواب، کی بخواب.به خاطر خستگی راه خیلی زود خوابم برد. صبح برای نماز که بیدار شدم! دیدم مجتبی نیست. چادر خالیه، هیچ کسی نیست.

نماز را خواندم و رفتم سری به چادر بچه ها زدم. متوجه شدم که مجتبی و سه نفر از بچهها رفته اند. دو روز گذشت، خبری از مجتبی نشد. هم ناراحت بودم که چرا نرفتم، هم توی دلم میخندیدم که حال مجتبی را گرفته ام، یه سرخوشی بهم دست داده بود.
گاهی نافرمانی به این شکل، یک صورت از دوست داشتن و ته رفاقت محسوب میشد. اینکه الان مجتبی دارد به من فکر می کند و میخندد و نسبت تنبلی به من می دهد. روز سوم خیلی تنها و غمگین شدم، دلم هوای او را کرد و داشت میترکید و پر میکشید سمت مجتبی، هوا هم کم کم داشت به سمت تاریکی میرفت و به طرز وحشتناکی دلتنگ شدم،
روی دیوار دلم برای مجتبی و مهرداد و بقیه رفقا نوشتم شما که نیستید، احساس گم شدن دارم، هیچ گرایی، قطب نمایی… به اجسام صدمه میزنم، به چادرها، به شب، به خودم. دیوانه شدم مجتبی! گمانم قبلا این همه گم نشده بودم. گمانم این همه دیوانه نبودم. توی شمال، رفیق حقیقی من هستید. متوجه شدم که یک جور عشقی است بین من و مجتبی و مهرداد، فکر کردم تنها نوع عشقی است که من میشناسم و تجربه کردم. ناگهان دچار یک حالت غربت شدم.

اگر مجتبی و مهرداد، شهید بشوند؟ من بمانم!؟ داشت این فکرهای لعنتی داغونم میکرد، که صدای اتوبوسها نجاتم دادند. هیچ وقت این همه حس زنده بودن، نکرده بودم. پیغام آمده بود که گروهان سلمان همراه «گردان مسلم ابن عقیل(ع)» به سمت گروهان مجتبی که در مریوان مستقر است حرکت کنیم.
گروهان حرکت کرد، هر گروهان به نقطهای خاص که از پیش، ماموریتها مشخص شده بود، مستقر شدند. گروهان سلمان، هشت شب در مریوان توقف کرد. صبح هشتمین روز گفتند: برویم سمت باغ شیخ عثمان. سهراهی دزلی، بین مریوان و سنندج، شب را در آنجا ماندیم. صبح شد، باز گفتند: حرکت کنیم جایی دیگر. گروهان را جا گذاشتیم و چهار پنج نفری رفتیم که چادر بزنیم، تا گروهان برسد. مجتبی توی راه گفت: علیرضا شوخی و خنده و تنبلی را بزار کنار، کمی جدی باش، به خودی خود، شاد و شوخ بودیم.
هم خیلی اهل اطاعت بودیم و هم حرف شنوی نداشتیم بستگی به وضع ممکن داشت. صبح که می شد، اعلام می کردند صبحگاه، من می رفتم زیر پتو!. خروپف، حالا نخواب و کی بخواب… تا جایی که مجتبی آخر داد و هوراش بلند شد، مجتبی که این همه صبور و سطح تحملش بالا بود. عصبانی اش می کردم. گفت: علی جان، اینطوری که نمی شود که من میگویم بچه ها صبحگاه، تو خوابی! من میگم خواب تو بیداری… باشوخیهای که داشتیم، آن جدیت، بخودی خود از دست میرفت، قاعده جنگی بهم میریخت، دلیلش آن عشقی است که بین ما بود، عشق ما را متعهد میکند، عشق و محبت، هر قانونی را بهم میریزد و از دل آن بی قانونی، یک نظم نوین احساسی، در جهان هستی انسانی بر میخیزد، که وقتی مجتبی که، فرمانده من بود.
می گفت: علی برو روی مین،نمیپرسیدم که چرا من باید برم. قانون رابطهها، شبیه به محاکمه است. بازجو میپرسد و تو باید جواب بدهی. از سوال بازجو حق در آوردن سوال و پرسش را اصلا نداری که چرا؟ گفتم: آقا سیدجان، فداتم، من همینگونه هستم که هستم، اگه دوست داری میمانم، نداری میروم. ولی آخر من کجا را دارم که بروم. من خودم را وقف تو کرده ام. همیشه و همه جا، همراهت هستم. مجتبی میخندید و میگفت: این چه حرفی است که میزنی!

من کجا میگذارم که بروی، فقط نظم خودت را درست کن، ما چاکرتیم آقا رضا. من هم مجتبی را میبوسیدم. میگفتم: از قلب تو، دقیق تر از قلب خودم محافظت میکنم و هرگز این عهد شکسته نخواهد شد. اینکه به عنوان یک «شگفتی نهان» همدیگر را در قلب هم نگه داریم. مجتبی گفت: بچه ها حالا دیگر آماده بشوید که چادر بزنیم. برف و کولاک، هوا بشدت سرد و طوفانی است.
باید چادر میزدیم. ما چهار نفر بودیم، من که علیرضا علیپور بودم، مهرداد بابائی، حسن سعد بود و سید مجتبی علمدار، یک پاسدار همراه ما بسیجیها بود، «حسن حسنزاده» ساروی، بسیار شجاع و دلیر و خلاق و مهربان و متواضع. آقاسید مجتبی میگفت: من اگر به اندازه انگشتهای دستم، مثل حسن حسنزاده داشتم، چشم بسته کربلا بودیم و دهن صدام را از سرب پر میکردیم.
بعد از یک هفته سرگردانی و دربدری آمدیم چادر بزنیم، هوا کولاکیه، برف و باد و باران؛ «بوران» شده هوا، سرمای زیر صفر درجه، سه تا چادر بود که باید برای گروهان سلمان، با تجهیزات نظامی که همراه دارند، برای ورود به عملیات، بر پا کنیم، بچه ها از راه برسند و مستقر بشوند.
وضعیت ما چند نفر که از راه رسیدیم، خیس وخسته و سرما زده، دست های کبود شده، برف روی پلکهای ما نشسته، خواب آلوده، شرایط سخت و بحرانی و غیر ممکن، ما باید چادرها را در میان طوفان برپا کنیم.
شب قبل نخوابیدیم، حالا چادر را بلند میکنیم، باد خودش را داخل چادر میاندازد و با خودش میکشد. میخندیم و میخواهیم مقابل باد ایستادگی کنیم. باد را نمی توان دید، فقط میشه حساش کرد. ما را محکم به زمین میکوبد. میخوریم زمین، دوباره دستی از جایی دیگر بلندمان میکند. تصمیم گرفتیم به طریقی که باد را دور بزنیم، چادر سرپا کنیم. ضرب العجل، اتاق فکر فوری و جنگی، زیر آسمان برفی تشکیل دادیم. تصمیم گرفته شد.
تصاویر داخل متن، مرتبط با قصه ما از «رزمندگان» گردان مسلم ابن عقیل(ع) میباشند.
این داستان ادامه دارد….