گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۵
امام حسین(ع) شب عاشورا با یارانش اتمام حجت کرد
*نویسنده: غلامعلی نسائی
پایگاه خبری هوران – کربلای ۴ – حاجحسین اول دی ۶۵ در شلمچه، چند نامۀ محرمانه به من داد و گفت: «اینها رو به فرماندۀ گروهان ۱، ۲ و ۳ بده و زود برگرد!» نامهها را گرفتم، فوری سوار موتور شدم و رفتم. خیلی راه نبود. صحبت بود که چند روز دیگر باید آماده باشیم برای یک اتفاق بزرگ.

روز موعود فرارسید. حاجی، عصرِ روز عملیات، گردان را به خط کرد. رفتیم توی کانال و نماز مغرب و عشا را در نزدیکیهای شلمچه خواندیم. نماز که تمام شد، حاجی شروع کرد به صحبت کردن. آسمان کاملاً تاریک شده بود و کنارۀ کانال هر چند متر فانوسی روشن بود.
فضای بسیار دلانگیز و شاعرانهای بود. باران نرمنرم میبارید و هوا سرد شده بود، اما داخل کانال گرم بود، چون دلها داشت آتش میگرفت.
حاجحسین، مثل شب عاشورای امام حسین(ع) ایستاد و گفت: «بچهها! امشب، شب عاشورا است. ما داریم امتحان میشویم. اومدیم که به تکلیف مون عمل کنیم. امشب هوا خیلی سرده و عملیات، سخت و نفسگیر است. شاید یک نفر هم برنگردد! ما خیلی وقته که با همیم، اما تا ساعاتی دیگه فرق دارد. هر کسی ذرهای شک داره، ترس دارد دلش جایی گیراست میتواند برگردد.»

وسطِ صحبت گفت: «فانوسها رو خاموش کنید!»
فانوسها یکی یکی خاموش شد و سراسر کانال تاریک شد. چشم چشم را نمیدید. حاجحسین ادامه داد: «بچهها! الآن دیگه اینجا تاریک میشود. من دارم میروم و دَه دقیقۀ دیگر برمیگردم. وقتی برگشتم، باید ببینم چند نفر از شما موندید؛ بعد تصمیم بگیرم باید چیکار کنیم.»
ناگهان کانال منفجر شد؛ گریه سراسرِ کانال را گرفت. بچهها نگذاشتند حاجی برود و دَه دقیقۀ دیگر برگردد. فانوسها روشن شدند و یکی از بچهها بلند شد و گفت: «ما باید همدیگه رو ببینیم. ببینیم کسی از این گردان عاشوراییِ حاجحسین هست که پشت کند به امام حسین(ع)؟!» و شروع کرد به خواندن نوحۀ امام حسین(ع).
گریۀ بچهها لحظه به لحظه شدت میگرفت. حاجحسین هم گریه میکرد. گریه هیچ کسی را امان نمیداد. حاجحسین دوباره گفت: «میدونم که شما اونقدر اهل معرفتید که هرگز پا پس نمیکشید. وقتی امام حسین(ع) شب عاشورا با یارانش اتمام حجت کرد، فقط عباس(ع) گفت: «نباشم اگر نباشی!» فقط فکر و ذکرش حسین(ع) بود؛ امامش. ما اومدیم اینجا همین رو ثابت کنیم.»
باز صدای ضجۀ بچهها بلند شد؛ آنقدر که احساس کردم همه از فرط گریه بیحال شدند. دعای توسل را خواندیم و حرکت کردیم. بیسیم روی شانهام بود. پشت پای حاجحسین، از زیر طاق قرآن با شور و اشک و عشق راهی شدیم. چند قدم که رفتیم، دو رزمنده، از ستون کنده شدند و با هم بحث کردند؛ نوروزعلی یزدانخواه و رحیم، پسرش. سخت با هم در جدال بودند. پدر میگفت: «تو بمون!» و پسر میگفت: «نه! تو پدرِ منی و امرت واجب، اما نگو بمونم و امشب در عملیات شرکت نکنم. نه پدر! من باید برم. تو بمون که مادر بیتو تنهاست!»
کوچک تا بزرگِ نوروزعلی، همه اهل مبارزه بودند. طوبی یزدانخواه، دخترِ شیرینزبان نوروزعلی، وقتی دَه ساله بود، در نُه آذر ۵۷، در فریدونکنار، خواهرِ سهسالهاش خدیجه را روی کولش میبندد و راهیِ تظاهرات میشود.
توی راه برادر طوبی، قربانعلی بهش میگوید: «برگرد! زیر دستوپا میمونی.»
طوبی قبول نمیکند. نزدیکی ظهر تظاهرات به خشونت کشیده شد و مأموران شاه ملعون به سمت مردم تیراندازی کردند. یکی از مأموران ظالم از سه ـ چهار متری، با «ژ ۳» به سمت قلب طوبی شلیک کرد. گلوله، سینهاش را شکافت و از کمر او خارج شد.
گلوله به خدیجه که روی شانۀ طوبی بود هم مینشیند و هردو در دم شهید میشوند! پس از گذشت حوادث انقلاب نیز تمام مردهای خانۀ نوروزعلی عازم جبهه میشوند. قربانعلی، برادر بزرگتر طوبی، در سال ۶۱ شهید شد. رحیم هم اصرار دارد پدرش را که سه شهید تقدیم انقلاب کرده، قانع کند تا بماند. به حاجی گفتم: «شما نذار هردویشان بیایند!»
حاجی بین پدر و پسر قرعه انداخت و قرعه به نام رحیم افتاد. پدر زد زیر قرعه و راه افتاد. رحیم هم دنبال پدر. حاجی چه داشت که بگوید؟!
زیرِ نمنم باران راه افتادیم. بچهها همه سرحال و آمادۀ رزم بودند. با دلی پر از آرزوهای آسمانی منتظر خشخش بیسیم ماندند. حاجی گوشی را از من گرفت و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول و لا قوۀ الا بالله. یا مهدی ادرکنی!»
ناگهان آتش از نوک اسلحۀ بچهها با فریاد «یا مهدی ادرکنی» زبانه کشید. عملیات آغاز شد. منطقۀ عملیاتی در حد فاصل شمال شلمچه تا چهار کیلومتری انتهای جزیرۀ مینو است.
گردان یارسول ساعت یازده شب سوم دی، از محور گمرک شلمچه، با عراقیها درگیر شد. چهارلولهای عراقی بچهها را توی نیزار درو کردند و بیشتر بچهها همان لحظههای ابتداییِ عملیات شهید شدند. خط اول را که شکستیم، افتادیم توی نیزار. هوا سرد و سوزناک بود. خمپارههایی که لحظه به لحظه اطرافمان مینشستند، هر بار فریادی را به آسمان میبردند.
من پابهپای حاجحسین میدوم. بچهها از خاکریز پایین میآیند و نوبت پاکسازی سنگر عراقیها میرسد. داخل سنگر فرماندهی میشویم. گرم است. کمی مینشینم تا از خستگی و سرمای وجودم کاسته بشود. حاجحسین گوشیِ بیسیم را گرفت و به مرتضی قربانی، فرماندۀ لشکر ۲۵ کربلا که آنسوی خط است، میگوید: «به لطف خدا و همت بچهها، خط اول رو شکستیم.
انشاءالله اگه خدا یاری کند، تا کربلا هم پیش میرویم. بچهها تمام کانال و منطقه رو تصرف کردند و دارند اسرا رو به پشت جبهه منتقل میکنند. ما تا آخر ایستاده ایم. به امام بگو بچهها تا آخرین قطرۀ خونشان ایستادند. ما آمادهایم برای ادای تکلیف. برای ما دعا کنید تا بتونیم دل خانوادۀ شهدا رو شاد کنیم!»
حرفهای حاجی با مرتضی قربانی تمام شد. آماده شدیم تا از سنگر بیرون بزنیم. داخل سنگر گرم است و امن، ولی بیرون سرد و کُشنده است. حاجی گفت: «بریم!» روبهروی گمرکِ خرمشهر، خیلی از بچهها شهید و زخمی شدهاند.فاوف
حاجی دوباره نیروها را سازماندهی کرد. هر کدام از بچهها، لای نیزارها نشسته و ایستاده نماز ظهر را خواندند. همانطور که بیسیم روی شانهام بود، نماز را خواندم؛ با پوتین. نمازهای وسط معرکۀ جنگ را خیلی دوست دارم. داری نماز میخوانی، ناگهان گلولهای مینشیند وسطِ پیشانیات؛ زیباترین لحظهای که توی عمرت خواهی دید! صحنههای غریبی که در جنگ زیاد بود.
هوا خیلی سرد است. هر چه به غروب نزدیکتر میشویم. فشار دشمن بیشتر میشود. از یک راه باریکۀ میان نیزار، دنبال حاجبصیر رفتیم. چند قدمی رفتیم. باران گلوله که به سمت ما میآمد، کف نیزار که مردابگونه بود، خیز رفتیم و چسبیدیم به گل و لای. تنها راهِ برونرفت، ذکر است و دیگر هیچ کاری از ما ساخته نیست. عراقیها پنج تا «چهارلول» کاشتهاند و دارند همۀ نیزار را درو میکنند.
نیمخیز، راه خودمان را عوض کردیم. از هر کجاکه میرویم بچههای یارسول با سربندهای سرخِ «یا زهرا» و «یا حسین» روی زمین سرد افتادهاند. چهارلولها یک لحظه خاموش نمیشوند. سرانجام بیسیم هشدار داد: «الو… الو… بهگوشی؟ به حاجی بگو عملیات شکسته، بچهها رو بکش عقب؛ بیش از این جلو نرید!…»
دوباره بیسیم صدا کرد: «جلوتر نروید، عملیات لو رفته است. رادارهای جاسوسی آمریکا، کل عملیات رو از قبل گذاشتند کف دست عراقیا. راهی نیست، برگردید!…»
گردانِ مالک هم به ما ملحق شد. حالا بیشترِ بچههای گردان مالک هم شهید شدهاند. فرماندۀ گردان مالک و حاجحسین با هم صحبت کردند. جلوتر رفتم و گفتم: «حاجی! آقامرتضی میگویندکه باید عقبنشینی کنیم. برگردیم عقب؟»
رنگِ حاجحسین پرید و فریاد کشید: «مرتضی میگوید برگردیم عقب؟ کی میخواد برگرده؟! ما به امام قول دادیم، تا آخرین نفس میایستیم. برگردیم عقب یعنی چه؟»
حالی غریب ریخت توی دلم. با گریه پشت بیسیم گفتم: «حاجحسین و یارانش رفتند به میدان برای جنگیدن.»
هوا نمنم میبارید و زمین سخت و سوزناک شده بود. سرما تا مغز استخوان را میترکاند. کار جنگ پیچیده شده بود. دشمن محاصرهمان کرده بود و از هر سو ضربهای میزد. هیچ راهی نبود. از جمع گردان، تنها ۶۲ تن مانده بودند. حاجی به فرماندۀ گردان مالک گفت: «برمیگردی عقب؟»
ادامه دارد…