گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/قسمت چهارم
خواب شهید بصیر و شهادت برادرش علی اصغر قبل عملیات کربلای یک
*نویسنده: غلامعلی نسائی
گروه حماسه و مقاومت هوران؛ عملیات کربلای یک؛ حاجحسین، چند روز قبل از عملیات كربلای ۱ به حاجكمیل گفت: «دیشب خواب دیدم بِهِ من یه سیبِ سیاه و شیرینی دادند و گفتند: حاجحسین! این میوه رو بخور! من هم اونو خوردم. آقاکمیل! جات خالی؛ اونقدر این سیب شیرین بود كه شیرینیِ اون، الآن كه دارم با شما صحبت میكنم، در كامم هست.»
آن روز حاجبصیر از این میوۀ سیاه و شیرین، شهادت خودش را تعبیر كرد و گفت: «خدا كنه این میوۀ سیاه و شیرین، خبر شهادت باشد و امیدوارم در همین عملیات كه به دستور مستقیم امام انجام میشود به شهادت برسم»

شهید علی اصغر بصیر
عملیات كربلای۱ در ساعت ۲۲:۳۰ در تاریخ اول تیر سال ۶۴ با رمز «یا ابوالفضل العباس» آغاز شد. حاجی، گردان را فرماندهی میکرد. وارد عملیات شدیم. بچهها خط اول را شکستند و در قلاویزان مستقر شدیم. دو روز گذشته بود که عراق پاتک سنگینی زد؛ خمپاره پشت خمپاره.
در سیمتری ما، چند تا از بچهها داخل سنگر بودند. خمپاره به سنگر خورد. هادی بصیر، فرماندۀ گردان عاشورا با چند تا از بچهها، به سمت سنگری که آتش گرفته بود، دویدند. سنگرِ رزمندههای گردان عاشورا بود. سنگر به ما نزدیکتر بود. با حاجبصیر به سمت سنگر دویدیم. من و حاجی دنبال چیزی بودیم تا بتوانیم آتش را خاموش کنیم. هادی هم رسید. هوا خیلی گرم بود.

شهید علی اصغر بصیر – یحیی خاکی
در همین حال، هادی، حاجحسین را در بغل گرفت و شهادت برادر کوچکترشان، اصغر را به او تبریک گفت. تازه متوجه شدیم که برادرِ خودشان علیاصغر بصیر بود که شهید شد.
حاجبصیر به من گفت: «علی! برو تویوتا را بیاور.»
سریع ماشین را آوردم. پیکر رشید اصغر را گذاشتیم عقبِ تویوتا. حاجحسین هم عقب تویوتا کنار برادرش نشست. من هم نشستم کنار حاجحسین و تویوتا به طرف معراجالشهدای مهران حرکت کرد. توی راه حاجحسین، علیاصغر را میبوسید، حرف میزد و گلایه میکرد. آرام گریه میکرد و میگفت: «اصغرجان! این بیمعرفتیِ تو رو نشون میدهد. مگر من برادرِ بزرگ تو نبودم؟! مگر تو کوچکتر نبودی؟! حقی اگر باشد، شهادت حقّ من بود؛ بزرگتر از تو بودم. این رسمِ معرفتداری نیست.» بعد شروع کرد به نوحه خواندن. حال غریبانهای بود.

شهید علی اصغر بصیر از راست و چپ شهید مهدی کاظمی
علیاصغر، اولین شهید خانوادۀ حاجحسین بود. پیکر اصغر را به فریدونکنار بردند و حاجی هم برای تشییع جنازه رفت. سخنرانی خوبی هم کرد و مدت کوتاهی ماند و بعد برگشت جبهه.
من دیگر همیشه با حاجحسین بودم. هر کجا میرفت، پا به پایش میرفتم. میرفتیم ستاد لشکر ۲۵ کربلا و تمام زندگیام خلاصه شده بود در حاجحسین. فرصتی دست نمیداد که بروم سری به شهر و خانوادهام بزنم. آنقدر نرفتم که به من خبر دادند، پدر و مادرم به اهواز آمدهاند! عملیات والفجر مقدماتی تازه تمام شده بود و حاجی تمام مرخصیها و ملاقاتها را ممنوع کرده بود.

شهید حاج حسین بصیر – وسط یاران رزمنده
وسط این ماجرا، حالا پدر و مادرم آمده بودند اهواز برای دیدن من. وقتی دیدم حاجی چنین دستوری را صادر کرده، سفارش کردم از پدر و مادرم عذرخواهی کنند و از طرف من بگویند: وضعیت حساس است،
بروند و خودم چند وقت دیگر به مرخصی میروم. وقتی حاجی متوجه شد، خیلی از دستم ناراحت شد و گفت: «برو خبرشان را بگیر!» ولی من نرفتم؛ یماندند.
ادامه دارد…