گردان عطش با خاطراتی خواندنی از مردان جنگ/۳
يک راهي پيدا کنيد و نيروها را بکشيد بيرون
*نویسنده: غلامعلی نسائی
ناگهان گلويم خشکيد و بغضم ترکيد. پاکت شير را باز کردم و دادم دست حاجحسين. گفتم: «حاجي! يه جرعه بخور تا بتواني حرف بزني. دیگر رمقي برایت نمانده است.» حاجحسين پاکت شير را گرفت، برد جلوي دهانش و آورد پایين. از دستش گرفتم و گذاشتم جلوی دهانش. گفتم: «يه جرعه بخور حاجي! بايد جون بگيري.»
گروه حماسه و مقاومت هوران؛ توي رأسالخطي بوديم که دور تا دورمان عراقي بودند. باتلاق بود و نميتوانستند جلو بيايند. فقط يک راه داشتند. ما داشتيم سه شبانهروز در جادهای باريک، توي نيزار به صورت مثلثي مقاومت ميکرديم. من و حاجي، نوکِ اين کمين در محاصره بوديم. بچههاي گردانِ «يارسول« کنار تپههاي کوچک، سنگرهاي حفرۀ روباهي کنده بودند و بدون سرپناه، مقاومت ميکردند.

نگاه کردم به حاجي. ديدم تکيه داده به ديوار سنگر و از دهانش خون آمده. معدهاش از گرسنگي خونريزي کرده بود. از دست هيچکداممان کاري برنميآمد. گفتم: «حاجي! يه چيزي بخور! سه روزه که چيزي نخوردي.»
با بيحالي نگاهي کرد و لبخند زد. گفت: «تو خوردي؟ اصلاً چيزي هست که بخوريم؟! بچهها چي خوردند؟»
سرم را انداختم پایين و خجالت کشيدم. اين سه روز، خودم چندتایی کلوچه خورده بودم، اما حاجي لب به غذا نز-ده بود. پوتينِ حاجي را از پايش درآوردم. پاهايش توي پوتين جمع شده بودند؛ مثل پایی که توي گچ گرفته باشند،
مچاله شده بود. از سرما خونمرده و لمس شده بود. انگشتان پايش را ماساژ دادم تا کمی گرم شوند.
هوا به حدّي سرد بود که دست و پاي خودم هم لمس شده بودند. حسي براي کسي باقی نمانده بود. حدس ما اين بود که اگر تا شب از محاصره بيرون نيايیم، همه از گرسنگي و تشنگي شهيد خواهيم شد.
باران نمنم ميباريد. بعضي بچهها، کلاهآهنيشان را گذاشته بودند زیر باران تا آب جمع کنند. هنوز نيم ساعت از درآوردنِ پوتين حاجي نگذشته بود که توپی خورد کنار سنگر و گلولاي را روی سرمان ريخت. گلولاي که نشست،
ديدم پاکتی شير افتاده جلويمان، توي سنگر؛ پاکتی سهگوش. برش داشتم، نگاهش کردم و گلولاي را از رويش پاک کردم. میخواستم ببینم مال کیست؟ حاجحسين خنديد و با بيرمقي گفت: «چيه عليجان! داري تاريخ انقضاش رو نگاه ميکني؟»
خنديدم و گفتم: «نه حاجي! دارم همينطوری نگاهش ميکنم. راستی! نکنه مال چند سال پيش باشه؟»
ـ نه عليجان! مال همين چند روز پيشه؛ مال بچههاي خودمون که اينجا قتلعام شدند.
ناگهان گلويم خشکيد و بغضم ترکيد. پاکت شير را باز کردم و دادم دست حاجحسين. گفتم: «حاجي! يه جرعه بخور تا بتواني حرف بزني. دیگر رمقي برایت نمانده است.» حاجحسين پاکت شير را گرفت، برد جلوي دهانش و آورد پایين. از دستش گرفتم و گذاشتم جلوی دهانش. گفتم: «يه جرعه بخور حاجي! بايد جون بگيري.»

دستم را هل داد و زد زير گريه.
ـ حاجي! تو فرماندۀ مایي و بايد زنده بموني. ببين، داره از گلوت خون مياد!
ـ چهطور بخورم؟ بچهها يه قطره آب ندارند بخورند، اونوقت من يه پاکت شير بخورم؟!
اين را که گفت، گريه امانش را بريد. هنوز نيم ساعت نگذشته بود که دوتا از بچهها با مجروحی از راه رسیدند. وقتی داشتند از جلوي ما رد میشدند، صدای رزمندۀ پانزده ـ شانزدهسالهای را شنیدم که ناله ميکرد: «تشنهام، تشنه! آب ميخوام. خدا! آب، آب، آب…»
بدجوري زخمي شده بود. حاجحسين انگار رمقي تازه گرفت. بلند شد و پابرهنه بیرون رفت. مجروح را نگه داشت، صورتش را بوسيد و شير را گرفت جلوی دهانش. مجروح چند قلپ که خورد، گفتم: «حاجي! زياد بهش نده بخوره؛ خونريزيش شديد ميشه.»
اين را که گفتم، پاکت شير را پس کشيد و صورت مجروح را بوسيد. هنوز دو دقيقه نگذشته بود که يک مجروح ديگر آوردند. حاجي شير را داد به مجروح دوّمي. من با صداي بيسيم برگشتم توی سنگر. مرتضي قرباني پشت بيسيم گفت: «علي! به حاجي بگو يه راهي پيدا کنه و بیاد بيرون.»
داشتم حرف ميزدم که حاجي آمد. گفتم: «مرتضي قرباني ميگوید، يه راهي پيدا کنيد و نيروها را بکشيد بيرون.»
حاجبصير گفت: «سؤال کن از کدوم راه؟ ميبيني که ما يه راه داريم. يه پيک با موتور اومد، نامردها با چهارلول زدند. يه ميانبر هم هست که زير ديدِ مستقيم دشمنه. راهي نيست، از کجا بريم؟»

بيسيم را گذاشتم. ظهر بود. نماز را که خوانديم، فشار دشمن براي شکستن حلقۀ ما شديدتر شد. من و حاجي زخمي شديم. صد نفري شهيد شدند. ديگر چيزي به پايان کارمان نمانده بود که مرتضي قرباني آمد روي خط. گفت: «منتظر باشيد! ما اومديم.»
تا شب نشده، مرتضي قرباني همراه صادق مکتبي آمدند و محاصره را شکستند.
ادامه دارد….