فرمانده ائی که رفیق سربازهای فراری شد + عکس
سردار شهید صادق مکتبی فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء (ع)
نویسنده: غلامعلی نسائی
سرویس جهاد و مقاومت هوران - عسگر قلیپور همرزم شهید سپاه شهرستانگرگان. سال 1361، در صبح یک روز بهاری توی واحد عملیات نشسته بودم که یک جوان خوش سیما و خوش تیپ با یک هیکل ورزیده و لباس منظم پاسداری. با پوتین وگت کرده، وارد شد. از جا بلند شدم. به استقبالش رفتم.
گفتم: سلام برادر بفرمائید. در خدمتم. خوش آمدید. حال و احوال کردیم.
گفت: صادق مکتبی هستم.
گفتم: عسگر قلیپورم، پرسیدم برادر صادق شما گجا بودید؟
گفت: ماموریتم سیستان و بلوچستان بود. الان معرفی شدم برای سپاه گرگان. معرفی نامه را به دست من و تعارف کردم بنشیند.
داستان آشنائی من و صادق از اینجا شروع شد. یک هفته نگذشته بود، مسئول عملیات برای یک ماموریت بزرگی ابلاغ زد و توصیه کرد، باید فردی را انتخاب کنید. شایسته و ورزیده. با تدبیر باشد. در اولین برخوردی که با صادق مکتبی داشتم. گفتم: یک نیروی جدید معرفی شده، برادر صادق مکتبی، ایشان از خاش برگشته. به نظرم هر ماموریتی به او بدهید، با موفقیت بر میگردد.
توی خاش کارهای بزرگی انجام داده، دلم روشن است میتواند. هنوز ده روز از مامورتش به سپاه گرگان نگذشته بود که ماموریت حساس و پیچیده به او واگذار شد. نقشهی راه و موانع، عکسی هم از شرور فراری را در اختیار صادق گذاشتیم. وقتی حساسیت این فرد را گفتیم، صادق گفت: شما نگران نباشید. صادق با یک راننده عازم تهران شد. هنوز چهل و هشت ساعت نشده، با توجه به پیچیدگیهای خاصی که دستگیری این فرد داشت. طرف را دست بسته آورد و تحویل واحد عملیات داد. کاری که باید چهار پنج نفر میرفتند، تنهائی انجام داد. صادق ظرف دو هفته خودش را با وضعیت ستاد عملیات سپاه گرگان هماهنگ کرد و شایستگی منحصر بفرد خودش را نشان داد که یک پاسدار اطاعت پذیر و پرتلاش، ضمن اینکه مدیریت توانمندی دارد. داستان رفاقت من و صادق هم از همین جا شکل گرفت و بهم نزدیک شدیم. هنوز ده پانزده روز نگذشته بود، به لحاظ شایستگی و توانمندی در مدیریت عملیاتی، فرماندهی سپاه گرگان با مشورت فرمانده عملیات، صادق مکتبی به عنوان مسئول عملیات زندان بویه منصوب شد.
سمت راست نفر دوم سردار شهید محمد علی ملک در کنارش سردار شهید صادق مکتبی و گردان حمزه سیدالشهدا
حفاظت محیطی زندان بویه، زندانیهای از قشرهای مختلف: «گروهای چپ، اشرا و مواد مخدر، زن و مرد منافقین، تودهائی، راه کارگر، حزب رنجبران.»، نگاه امنیتی که ایشان در مقابله با اشرار در شرق کشور داشت با گرگان متفاوت بود. ارتباط نزدیک من و صادق ادامه داشت، سه چهار ماه بعد من برای یک دوره آموزشی به چالوس رفتم حدود 40 روز بعد برگشتم. طرح لبیک تازه داشت تحتعنوان «لشکرالصاعقه»، شکل میگرفت. میدان اسبداونی آققلا که از همان ابتدا به لحاظ محیطی آماده سازی شد تا یک مانور بزرگ برگزار شود. من و صادق مکتبی از ابتدای شکلگیری وارد طرح شدیم. «شهید ابوالقاسمکلاگر»، مسئول طرحعملیات تیپ چهلوپنج به ما ملحق شد.
فرماندهی سپاه گرگان برادر نادری بودند، آقا مرتضی قربانی، شهید محمد اتراچالی، رضا نسیمی، شهید غلامصادقلی، شهید محمد رضا عسگری از ارکان لشکر هم برای شناسائی نیروهای توانمند فرمانده گردانی آمده بودند. صادق مکتبی یک جوان بیست ساله بود که لشکر 25 کربلا در اختیارش یک تیپ قرار داده بود تا شایستگیهای نظامیاش را بررسی کنند. یک تیپ هم به رضا نسیمی، رضا حدود دوازده سیزده سال از صادق بزرگتر بود، یک تیپ هم به عیسی اتراچالی از بستگان نزدیک صاق، من نیروی گردانعلیابنابیطالب تحت فرماندهی صادق مکتبی بودم.
سازماندهی سازمان سپاه به این شکل بود، هر لشکر حدود سهچهار تیپ داشت. هر تیپ هزار نفر - چهارگردان. هر گردان چهارگروهان. هر گروهان چهاردسته. هر گردان سیصد و بیست رزمنده، یک گروهان ادوات. گروهان بین هشتاد تا نود نفر، دستهها حدود بیست سینفر میشدند. از ویژگیهای صادق مکتبی این بود که هر کاری که به او محول میشد. خیلی سریع خودش را تثبیت میکرد. از لحاظ فرایند ذهنی خلاقیت منحصر به فردی داشت. سخنور بود. اهل مطالعه و تحقیق و بررسی بود، پدر صادق مکتبی روحانی نبود. ولی عارف مسلک و مداح اهلبیت و پدر بزرگ صادق هم مکتبخانه داشت و دروس قرانی میداد. به همین خاطر صادق بنیان فکری قوی قرانی داشت. اهل اطاعت و بندگی بود. خیلی زود آسیبها، نقطه قوت و ضعف را میشناخت و در لحظه عملیاتی میکرد. رئوف و مهربان و همیشه لبخند به لب داشت. شهید حاج حسین بصیر، مرتضی قربانی، شهید محمدرضا عسگری، شهید غلام صادقلی در فرماندهی لشکر نظارت داشتند تا از بین نیروهای شرکننده افراد توانمند را شناسائی کنند. صادق مکتبی به عنوان فرمانده گردان رزمی انتخاب شد، دو گردان هم برای اعزام به جبهه از دل لشکرالصاعقه بیرون آمد.
شهید مکتبی بخاری را نفت میکند/ عسگر قلی پور فانوس به دست
اعزام سراسری طرح لبیک شکل گرفت، صادق مکتبی با گردان رزمی،« علیابنابیطالب(ع)»، وارد جبهه شد، من هم با صادق همراه شدم، یکراست به خط عملیاتی رفتیم. صادق با نیروهای تحت امرش یک عملیات ایذائی انجام داد، برگشتیم پادگان شهید بیگلو اهواز مستقر شدیم من هم کنار صادق بودم. طولی نکشید برای انجام عملیات رمضان وارد خط شدیم درگیری سختی رخ داد، صادق همیشه جلوتر از نیروها بود. رفتیم سمت پاسگاه زید در منطقه عملیاتی رمضان، یک روز حدود ظهر دشمن پاتک کرد، صادق با چند نفر رفتند جلو که سنگرهای دشمن را منهدم کنند.
آنجا با دوشکا چند تیر زدند پای صادق سخت زخمی شد و از ناحیه زانو استخوان پایش خرد شد، اعزام شد تهران، بیمارستان شهید مصطفی خمینی، حدود چهل پنجاه روز در بیمارستان بستری بود، بعد از ترخیص و دوران نقاهت با عصا به گرگان رفت. چند روزی بیشتر خانه نماند و با عصا رفت سپاه گرگان و مشغول به کار شد. من نیز در عملیات «والفجرشش»، مجروع شدم. از بیمارستان که مرخص شدم، صادق هم وضعیت نسبی پیدا کرده بود. عازم جبهه شدیم، گردان علی ابن ابیطالب(ع) تبدیل شد به «یگاندریائی»، ناصر بهداشت فرمانده گردان حمزهسیدالشهداء در چنگلوله مستقر بود.
من رفتم پادگان شهید بهشتی که چند روز نگذشته بود که صادق مکتبی و شهید محمد علیملک، شهید ناصر بهداشت، شهید شیرسوار ، محمد حسین باقرزاده، گلزاده باهم آمدند.
«شهید محمدعلیملک»، روحانی از روستای قرناّباد گرگان بود، ناصربهداشت و شیرسوار و باقر زاده اهل قائمشهر، گلزاده هم بابلی بود. این چند نفر از فرماندهان، «لشکرخط شکن 25کربلا»، بودند، من هم بواسطه صادق وارد جمع شان شدم. ناصربهداشت، صادق را آورده بود گردان حمزه، محمدعلی هم گردان حمزه بود، با هم رفتیم سمت چنگوله در جبهه میان ایلام و مهران، گردان المهدی هم آنجا بود. صادق جانشین گردان حمزه شده بود. ناصر بهداشت فرمانده گردان مسئول محورچنگوله، با حفظ سمت فرمانده گردانالمهدی هم بود. خیلی طول نکشید که یک روز بعد از ظهر صادق با موتور آمد.
من را کشید کنار و گفت: از «ناصر بهداشت» بیخبرم. تو خبر نداری؟ هرجا هم بیسیم میزنم. زنگ میزنم، ناصر بهداشت و ندیدیم. خیلی نگرانم. عسگرجان من فکر میکنم ناصر حتما کمین خورده. باید جدی دنبالش باشیم. چند اکیپ آماده کرد و با جیب، تویتا و موتور همه رفتیم دنبال ناصربهداشت. من و شهیدمحمدعلیملک، باقرزاده و گلزاده. اکبرخنکدار و صادق وجب به وجب را شبانه روز گشتیم. روز سوم به یک ارتفاعاتی رسیدیم. از دور یک جیب فرماندهی دیده میشد. رفتیم نزدیکتر، خدایا ناصر بهداشت و چند نفر دیگر به کمین دشمن خورده و شهید شدند.
بالادست ارتفاعات، بین مهرانچنگوله مشهور بود، میگفتند، «آبزیدی»، یا «دارخُرما»، ناصر مسئول محور بود، رفته بودند روی دیدگاه. ناصر بهداشت. عسگری مسئول محور و احمدی از بچههای حفاظت ستاد. اسفندیاری هم راننده، آقا محسن پیک محور که هر نفر سه اهل بابل بودند. میخورند به کمین ضد انقلاب. با آرپیچی زده بودند. ناصر و عسگری و اسقندیاری و احمدی شهید شدند. جنازه اسفندیاری و عسگری تو ماشین بود. ناصر پریده بود، درگیر شده بود. آقا محسن پسر ریزه و کم سن و سال، حدود شانزده ساله که از ماشین خودش را پرت میکند بیرون و اسیرش میکنند.
ناصر بهداشت که شهید شد. صادق خیلی سوخت و محزون شد. نام آنجا را گذاشتند «قتلگاه ناصر»، بعضی وقتها با صادق میرفتیم قتلگاه و صادق مینشست و فکر میکرد. قرآن میخواند. گریه میکرد. خیلی حال عجیبی پیدا میکرد.
گردان امامحسین به فرماندهی رحیمیان جایگزین گردان حمزه سیدالشهداء شد. صادق نیروها را فرستاد. آخرین نفرات، من و صادق، شهید منصورکلبادی با دو نفر دیگر از چنگوله، پشت سر نیروها با جیب حرکت کردیم آمدیم پادگان شهید بیلگو جاده حمیدیه و مستقر شدیم. ناصر که شهید شد، شیر سوار فرمانده «گردان حمزه سید الشهداء» شد، صادق هم جانشین گردان ماند. شیرسوار اهل قائم شهر بود. اکثر بچههای گردان از فومن، ساری و بابل و آمل یک عده هم بواسطه صادق از گرگان آمدند به گردان حمزه، از جاده حمیدیه گردان حمزه منتقل شد، به «هفت تپه» من همپای ثابت صادق هستم.
شیر سوار که آمد از بین ارکان گردان که بیشتر از ساری و بابل، همشهریشان بودند. یک «گردان ویژه شهدا» تشکیل داد. یک عده از بچههای کادر گردان حمزه رفتند توی دل «گردان وِیژه شهدا»، کنار شیرسوار ماندند. یک تعداد هم سردار صادق مکتبی «گردانحمزهی سیدالشهداء(ع)»، را تحویل گرفت. از این لحظه شد فرمانده گردان حمزه، تدابیری که داشت گردان را با بچههای شمالی از گرگان و گنبد، بابل، آمل و ساری، از شهرهای شمالی تا فومن رزمندههای نخبه را دستچین کرد. چند روزی از سازماندهی گردان نگذشته بود که لشکر یک ماموریت بسیار حساس در «خطپدافندیهور» به ما داد. جنگ در آب. در نیزار و مرداب، گردان حمزه سیدالشهدا وارد آب هور شد.
ساختن سنگر روی آب. زندگی روی بلم. جنگیدن با دشمن، صادق بخوبی از عده کار بر میآمد. با چند تا از بچهها از جمله کاظممکتبی فرمانده دسته، از اقوام نزدیک صادق، میرفت توی هور، پلهای خیبری را میکشیدند با قایق میآوردند. روی «آکاسیف»، سنگر می ساختیم. به منظور جلوگیری از صدمات ناشی از بمباران سنگرها را با فاصله زیاد ساختیم. از سنگر فرماندهی به دیگر سنگرها با بلم تردد میکردیم. قایق موتوری را هم فقط در وقتهای ضروری استفاده میکردیم.
با بلم پارو میزدیم، لباس شنا میپوشیدیم با صادق میرفتیم در نقاط مختلف به سنگرها سر میزدیم.
حدود دویست تا سیصد نفر سرباز که از جبههی ارتش یا پاسدار مشمول فراری را دستگیر کرده و آوردند تحویل گردان حمزه دادند. برخی از این بچهها بسیار سرکش، یک عده حدود بیست تا سیبار از ارتش فرار کرده بودند. ارتش از دست این بچهها عاصی شده بود. بین بیست تا سی سال سن داشتند. مدیریت این همه سرباز فراری در یک نقطه جنگی، توی آبهای هور کار آسانی نبود. صادق برای این نیروها برنامه ریزیهای متنوعی داشت. از آموزش رزمی تا کلاسهای اخلاقی و گاهی سخنرانی میکرد.
برخی اوقات خصوصی با سربازها حرف میزد. به من هم گفته بود، روی آمادگی رزمی آنها کار کنم.
محل تجمع سرباز فراریها منطقه «شطعلی»، توی هورالعظیم بود. به نحو شایستهائی روی فکر این بچهها کار کرد. مراسم مذهبی میگذاشتیم. دعایکمیل. توسل. مناجات و مداحی روحیه سربازها را تغییر داد. هامون محمدی هم گاهی میآمد برای سربازها حرف میزد. صادق با سربازها رفیق شده بود یک هوای عجیبی توی دل آنها پاشیده بود. صادق یک نسبت خوبی با سربازها پیدا کرد. آنقدر روی این بچه ها کار کرد که شد «مهتابهور»، علاقه شدیدی بین سربازها و صادق بوجود آمد.
خیلی از سربازها آمدند گردان حمزه، کنار صادق ماندند و فرار را به قرار عاشقی در هور در کنار صادق مکتبی ترجیع دادند. نیروها را میبردیم برای آموزشِگشت و شناسائی در هور، آبهای هور از یک تا سه متر عمق داشت. به دست بچهها یک آکاسیف میدایم که زیر آب نروند. بعضی هم جلیقه نجات به تن میکردند، میرفتیم سمت پاسگاههای «ابولیله و ذاکر»، جائی که بچههای توی عملیات بدر تصرف کرده بودند.
ماه محرم بود و مراسم عزاداری خاص برگزار میکردیم، دسته به دسته. گروهان به گروهان با بلم میرفتیم و صادق مکتبی نوحه میخواند. بچهها توی قایق، همراهی میکردند. مراسم جمعی لشکر 25 کربلا وسط هور تجمیع شده بود و صادق نوحه میخواند و بچهها سینه میزدند.
مراسمات معنوی روی سرباز فراریها خیلی تاثیر عمیق داشت. در کنار آن شبها گشت شبانه داشتیم. از ساعت 12 شب حرکت میکردیم تا میرسیدیم به پاسگاه، حدود ساعت 3 نیمه شب میشد باز بر میگشتیم که بچهها با آب، چولان و باتلاق آشنا بشوند.
حدود دو ماه شبانه روز روی نیرها کار کردیم. بنا بود در شرق دجله عملیات کنیم که غروب عملیات، دشمن هور را زیر آتش گرفت. عملیات افشاء شده بود و دستور رسید، شبانه هور را تخلیه کنید. برگشتیم «هفتتپه» مستقر شدیم. یک سازماندهی مجدد انجام گرفت، منتظر اعزام نیرو از شهرهای شمالی بودیم که گردان تمکیل بشود و بچه ها استراحتی کنند، برخی مرخصی کوتاه مدت رفتند. ما توی چادرها ماندیم. در کنار برنامه های آموزشی گردان، صادق یک ارتباط نزدیک با رزمندهها داشت. برای اینکه آمادگی جسمانی و روحی بچهها را بالا ببرد. برنامه تفریحی میگذاشت. عصرها خودش میایستاد دروازهبان، فتوبالبازی میکردیم. والیبال یا هر نوع وزرشی که علاقه مند بودند. صادق همیشه خودش وسط میدان بود.
گردان حمزه توی هفت تپه بالای ارتفاعات قرار داشت. نزدیک اذان که میشد صادق وضو میگرفت. میگفت: الان باید چند صفحه قران بخوانیم. اذان صادق توی گردان مشهور بود. صبح و ظهر و عصر هر نقطه که بود. وقت اذان میایستاد؛ اللهاکبر... دل میبرد. اذان که تمام می شد، با صدای بلند، یک روایت از امام صادق میگفت: «آنچه ما را شفیع است در عرصات نماز است، نماز است، نماز... (پانویس: عرصات: در عرصه قیامت همین حکایت برپاست آدمها که وارد میشوند، جواب همه چراهای آنها موجوده، میبینند و چون میبینند. دیگر سوالی باقی نمیماند. معنی عرصات: وسعت بهشت. روز رستاخیز و صحرای محشر». ...
از منشهای دیگر صادق، اینبود که از همه زودتر صف اول نماز می ایستاد، منتظر میماند تا رزمندهها برسند به نماز، از نفر اول شروع میکرد، کف دست نفر به نفر از نیروها «عطر حرم»، میزد. میخواست روح بچهها را بخودشگره بزند.
بعد نوبت به زیارت عاشورا، دعایتوسل و سینه زنی میرسید. روح نیروها را زنده نگه میداشت. صادق میداندار نوحهخوانی بود. «یاحسینشهید. یاحسین....»، صادق توی لشکر کلمه «یاحسین»، را جا انداخته بود. سلام میکردی، میگفت: سلام علیکم. «یاحسین، روبوسی میکرد، بغلت میزد، با دست میزد به پهلوی بچهها و در گوشی و بلند میگفت: «یاحسین شهید...»، این حال روحی زبانزد خاص و عام لشکر شده بود. شب که می شد به تک تک چادرها سرکشی میکرد. به نوبت با رزمندهها شام میخورد.
تو سنگر فرماندهی میخوابیدیم. هنوز یک ساعت نشده میزد به پهلوی من «قلیپور»، بلندشو از خواب. بریم اوضاع و احوال چه خبره؟ نیمه شب. تک تک سنگرها را سرکشی میکنیم. سنگر به سنگر میرود داخل، چراغ والور نفت دارد، یا ندارد. اگر نفت نداشته باشد. پر میکند.
فانوس را چک میکند. هوا سرده، پتو از روی رزمنده کنار رفته، پتو را آرام میکشید روی سر رزمنده تا یخ نکند. سنگری پتو کم دارد، سریع از سنگر فرماندهی و تدارکات پتو میآوریم. مثل یک پدر دلسوز هوای بچهها را دارد، یک جوان 22 ساله تو گوئی صد سال تجربه دارد. هیچ وقت بیشتر از نیروها غذا نمیخورد. نمیخوابید.
هر رزمنده که شهید میشد. بخشی از وجودش، تکهائی از تنش جدا میشد. هر گجا خطر بیشتری وجود داشت. جلودار بود. نماز شب میخواند، متصل به نماز صبح. زیارت عاشور میخواند. اشک میریخت. در صادق ویژگیهای خاصی بود که در دیگران شاید کمتر وجود داشت. حتی خود من. ولایت مداری صادق. اطاعت پذیری، دارای یک بصیرت وِیژه بود. مسائل روز کشور را تحت نظر داشت. پیگیری میکرد. در خصوص مسائل سیاسیاقتصادیِ روز را با دقت دنبال میکرد. مسائل فرهنگی جامعه، درخصوص امر به معرف و نهیاز منکر، با قدرت برخورد میکرد. با همهی مهربانی که داشت. تا یکی اشتباه میکرد. در لحظه تذکر میداد. نسبت به مقاممعظم رهبری«امامخامنهائی»، یک ارادت خاصی داشت.
مرخصی که میآمدیم یا وقت برگشت از گرگان به جبهه، به نحوی تنظیم میکرد، حتما به نمازجمعه، «حضرتآیتاللهخامنهائی»، برسیم. میگفت: برویم پشت سر آقا نماز بخوانیم. غروب میرفتیم سوار قطار می شدیم به سمت جبهه. با من یا تنهائی فرقی نداشت. یک روز با کاظم مکتبی و یکی از بچههای اصفهان رفتیم اهواز گردی. یک اخلاقی داشت که هر گجا یک موضوع خلافاخلاق شرعی و سیاسی ناموسی میدید، بشدت بر آشفته و سریع تذکر میداد. قدم زنان میرفتیم که یک فردی تو خیابان روبروی ما در آمد و یک کار بسیار زشتِخلاف عرفِاخلاقی انجام داد.
صادق با نگاه آمرانهای تذکر داد.
طرف با پرخاشگری و بیادبی به صادق گفت: به شما چه ربطی داره آقا مگه تو چکاره هستی؟
صادق یک سیلی محکم زد تو صورتاش. طرف منفجر شد. سیلی سختِ دست یک فرمانده گردان که لشکر زرهی صدام و تارومار کرده، طرف صورتش را گرفت. گفت: تو اصلا حکم داری من و میزنی؟
صادقگفت: چی گفتی؟ ما «آتش به اختیار، بدون حکم تو دهن آمریکا زدیم»، مردتیکه تو خجالت نمیکشی، بیشعور و عوضی. میدونی توی اینجا وجب به وجب خون شهید پاشیده است.
طرف دمُش و مثل آمریکا گرفت و مثل روباه تروسو اسرائیلی فرار کرد.
اعتقاد راسخاش این بود که میگفت: یکی از اهداف مهم امامحسینِ شهید کربلا، قیام امر به معروف و نهی از منکر بود. «هیهاتمنالذله»، زیر بار ذلت نمیرویم. به نیروهای خودش خیلی نزدیک بود، میگفت من باید دست و پای شما رزمندهها را ببوسم. اینقدر نسبت به نیروهای خودش نزدیک بود. محبت داشت که نیروها یک لحظه از او جدا نمیشدند. حضور در هور، آموزشهای توی هفتتپه، یک سری آموزشهای آبی خاکی بدون مرخصی، نیروها را آماده ماموریت دوباره به «هورالعظیم»، محور ماموریت عملیاتِ تک آشکار روی جاده خندق در روبروی دشمن بعثی است. باید تمام ادوات و تجهیزات در روز نقل و انتقال شود، دشمن به راحتی زیر نظر بگیرد. بعثیها از سمت خندق میآمدند. ما مقابلشان بودیم. حدود دویستسیصد دستگاه کامیونولودر، صدها اتوبوس گلمالی شده، سمت«هورالعظیم» حرکت کردیم. اتوبوسها که برگشتند ما شب سوار کامیون و مایلر و ماشینهای کانتینردارِ بزرگِ چادرپوش شدیم.
هر ماشینی که نیروها سوار میشدند.
در را قفل میزدند.
نه کسی میتوانست پیاده شود.
نه میتوانست بیرون و اطراف و آسمان را ببیند.
ماشینها چراغ خاموش حرکت کردند.
از درون خرمشهر به جزیره آبادان بعد زدند داخل بهمنشیر و نخلستانهای چوبده، توی خانههای خالی مستقر شدیم. مدت ششصتهفتاد روز تمام، روزها استراحت میکردیم، کلاس دینی اخلاقی. تعمیرات سلاح. شناخت و بررسی محیطی منطقه. موانع دشمن. شبها میرفتیم رزم شب و آموزش شنا با تجهیزات. محیط کاملا قفل شده بود و هیچ کسی حق خروج نداشت. هر راننده یا شخصی که میآمد. باید ماندگار میشد. تا ببیند عاقبت اینجا چه خبر است که از همه جبههها جدا شده و هیچ کسی نمیداند، چه اتفاق بزرگی در راه است. شب که میشد کیسه میزدیم. خاکریز میزدیم. نهر میکندیم. شناسائی میرفتیم. دل زمستان سرد، داخل اروند توی آب یخ با تجهیزات شنا میکردیم. دریایی از معرفت و دانائی میدیدیم.
عصر روز نوزده بهمن 1364 بود. صادق مکتبی نیروهای گردان را جمع کرد. صحبت کرد و روضه خواند، مداحی کرد. نماز مغرب و عشاء را خواندیم. صادق با تک تک رزمندههای گردان بغلگیران کرد و حلالیت طلبید. یا حسین میگفت و خدا حافظی میکرد. اگه همدیگه را ندیدیم. دیدار ما در بهشت باشد. «انشالله...»، نوبت قایقهای توی نهر رسید. هر قایق حدود 15رزمنده سوار شدند. شب شده بود که صادق دوباره آمد مثل شب عاشورا صحبت کرد. انتهای شب 19 بهمن، ساعت 10/10 دقیقه بود که رمز عملیات بنام ِنامی دُخت پیامبر اکرم. «حضرت فاطمهزهرا(س)»، عملیات «والفجر8»، خوانده شد.
بچههای غواص رفتند و معبرها را شکستند، طنابها را توی اروند بستند. ما با قایق رفتیم. از گردان «حضرتامام محمد باقر(ع)»، که گردان خطشکن بودند و خط اول دشمن را شکستند. ما وارد عملیات شدیم. ماموریت، «سهراهیامالقصر»، وارد که شدیم. آتش شدید دشمن روی سرما خراب شد. لحظات اولیه حدود سیزدهچهارده رزمنده؛ «مهدیمومنی»، فرمانده گردان، «قنبرقندهاری» از روستای نومل و یک عده از بابل و آمل بودند. شروع کردیم به پاکسازی سنگر و شستن موانع بعدی دشمن هوا که روشن شد. صادق مکتبی نیروها را هدایت کرد به سمت «چهار راهی که گلوگاه دشمن بود»، ظهر که گذشت، هر کسی وقتی گیر می آورد، نمازش را میخواند. ایستاده و دویده و نشسته، به پهلو و خمیده، قلبه از طریق قلب ما بود. لحظات میگذشت و جنگ شدت میگرفت. نزدیک غروب پاتک دشمن شدید شد. از زمین و آسمان گلوله میبارید. خمپاره، کاتیوشا – هواپیماهای عراقی اقیانوسی از جنگ و شکست رخ نمایان کرد.
صادق تمام توان گردان را روی گلوگاه گذاشت. جائی که راه دشمن فرار بود، باید از بین بچههای گردان حمزه عبور میکردند. پالایشگاههای دشمن بمباران دو طرفه میشد. توپخانه ارتش صدام روی سر نیروهای خودش آتش میریخت.
دشمن بعثی باید از این «گلوگاه» فرار میکرد. افسران بلند پایه ارتش صدام با کیف سامسونت گیر ما میافتادند.
با اتوبوس و کامیون فرار میکردند. با تانک و نفربر و موتوری تو تله بچههای گردان حمزه سیدالشهداء میافتادند. به دستور صادق بچهها سرچهارراه لباس عراقی پوشیده بودند. عراقیها اصلا فکرش را نمیکردند. گلوگاه دست بسیجیهاست.
ضربه آنقدر فوری، قوی و محکم زده شد که صدام شوکه شده بود و ارتش صدام پاشید. عنان کار از دست صدام در رفت، دشمن در ابتدا گمان میکرد عملیات فریب است و عملیات واقعی در هور انجام میشود. ستون پنجم که برای عراق جاسوسی میکرد. نتوانسته بود عملیات را کف دست دشمن بگذارد. والفجر هشت یک عملیات کاملا غافلگیرانه بود.
عباس جلالی شهید شد. پرویز شعبانی، تقیعظیمی، محمودصادقنیا، از دوستان خیلی نزدیک صادق، رفته بودند سمت قرارگاه فرماندهی دشمن را تصرف کنند که اسیر شدند. صادق با چند نفر با تیربار رفتند سمت ستاد فرماندهی لشکر صدام که درگیر شدند. ما هم رفتیم. وقتی دشمن نتوانست مقاومت کند. شیمیائی زد. چشم و دست بچهها را هم بسته بودند. تیر خلاص زده و فرار میکنند، جنازه بچهها را آوردیم عقب، غروب روز دوم آقا مرتضیقربانی گفت: بچهها یک ساعت دیگر دشمن سخت پاتک میزند. هر کسی هر چی امکانات داره، باید خودش را آماده کند. صادق اولین کسی بود که اعلام آمادگی کرد. بچهها را جمع کرد. گفت: امروز دیگه کربلاست و تکرار تاریخ. حالا هر کسی میتواند، بیاید میدان کربلا.
تعدادی از بچهها آماده برای درگیری پاتکهای سنگین عراق در «جادهفاو - امالقصر»، سه راهی فاو – بصره، بچهها که رفتند. پاتکها سنگینتر شد. درگیری شروع شد. هفت شبانه روز آنجا جنگ تن به تن بود. صدها نفر شهید و زخمی شدند. گردان برگشت عقب، ما رفتیم برای مرخصی گرگان. چند روز هم بیشتر نماندم. صادق که اصلا مرخصی نرفت. از خط برنگشت. هفتهشت روز من گرگان ماندم که صادق تلفنگرام زد برگردید. من و اصغر تناور، امینالله کمیزی، رضا نسیمی و رستم میقانی، حسن مرزبان فوری برگشتیم، «هفتتپه» و به صادق ملحق شدیم.
گردان دوباره احیاء شد. نیروهای جدید آمده بودند. سازماندهی و آموزش. رزم شبانه بار دیگر گردان جان گرفت. هر بار که گردان وارد عملیات میشد. یک عده شهید و زخمی می شدند. باید سازماندهی میکرد. تازه نفس جایگزین میکرد. حدود 290 نفر نیروی تازه نفس آماده شدند که به فاو بروند. فاو همچنان درگیر جنگ بود. زمین فاو یکپارچه آتش و دود، سرزمین فاو میسوخت.
هوا سر بود و نم نم باران میزد. گردان به خط شد. صادق آمد، شروع کرد مثل صحرای کربلا حرف زد. برادران من، گردان شما، «گردانحمزهسیدالشهداء» ما همچون حضرت حمزه سیدالشهدا باشیم.
تا آخرین نفس بجنگیم.
امروز باز دوباره و سه باره کربلا تکرار شده است. عاشورا تکرار شد. هر کسی که نمیخواهد بیاید. نیاید. راهی که میرویم، راه برگشتی نیست. همین الان برگردید. یک سخنرانی عاشورائیِ آتشین که این آخرین سخنرانی صادق بود. همه رزمندهها اعلام وفاداری کردند. مگر کسی هست برگردد. صادق دل را برد کربلا و گره زد. ماشینها آماده بودند و سوار شدیم، سمت جزیره آبادان، من و صادق با جیب رفتیم. نمازه صبح رسیدیم به «ابوفلفل»، صادق هوش بالائی داشت.
مسیری را که یکبار میرفت. تو ذهن و فکرش نقشه راه آن منطقه را حفظ میکرد. توی تاریکی راه را می شناخت. صبح 25 اسفند 1364 وارد حسینه فاو شدیم. نماز صبح را خواندیم، دعای توسل برگزار کردیم. بچهها مختصری صبحانه خوردند و آماده شدیم ازجاده فاو به داخل نهر بوفلفل، معبری از قبل باز شده بود حرکت کردیم.
دو طرف را سنگین میکوبند. تو جاده «فاوُالبهار»، یک خاکریزی باز شده، مستقر شد. آقا مرتضیقربانی ما را خواست سنگر فرماندهی ستاد لشکر 25کربلا. روی نقشه نشان داد که گردان باید برود سمت کارخانه نمک. گردان امامحسین(ع) آنجا مستقره، درگیری شدیده و جنگ تنبهتن است. ما باید برویم با گردانامامحسین(ع) دست بدهیم. یک دسته از نیروهای توانمند به فرماندهی کاظم مکتبی میروند که سرپل بگیرند. کاظم رفت تا فضا را آماده کند، ما هم پشت سرش گردان را ببریم کارخانه نمک. قبل از حرکت، صادق گفت: قلیپور تا اذان نشده، یک سری به نیروهای گردان بزنیم، از ته ستون شروع کرد.
نفر به نفر بچههای که خواب بودند را بیدار میکرد. دور و نزدیک. همه 278 نفر رزمنده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) را به غیر از دسته کاطم مکتبی که رفته بودند ماموریت روی سرپل، نفر به نفر را بغل کرد، بوسید و حلالیت طلبید. مثل شب عملیات والفجرهشت. یک لحظه بیاد آخرین سخنرانیاش افتادم. ستارهائی از قلبم فرو ریخت. توی دلم گفتم امشب یا فردا که سال تمام نشده، من این صادق مکتبی را از دست میدهم. داشتم همه خودم را به زمین و زمان میزدم که صادق شهید نشود.
تو بروی من دیوانه میشم. سقوط میکنم. اصلا جنگ برای من تمام میشود. آنقدر کنار صادق حس خوبی داشتم. وابسته شده بودم. یک لحظه تمام دنیا روی سرم خراب شد. تنها و ساکن شدم.. صادق زد به پهلوم، بیدارشو.... خندید و گفت: نیستیها عسگر قلیپور... چه میدانست توی دلم چه آشوبی است. شاید هم میدانست. نمیخواست بروز بدهد. نور بالائی که هنگام سخنرانی زد. همه فهمیدند. آن وقت باید میگرفتم. امشب این چه کاری است که صادق دارد با آسمان میکند. تمام سنگرها، تک تک نفرات گردان را دید و بغلگیران کرد.
بوسید وحلالیت طلبید. «یاحسین شهید...»، تکه کلام صادق بود. همه میدانستند. بعد هر سلام با صادق یاحسین را میشنوند. رسیدم آخرین سنگرِ بچههای فومن. فومنیها توی هور خیلی صادق را دوست داشتند. صادق هم آنها را خیلی دوست داشت. یکی دو نفر بسیار متفاوت بودند. نمیخندیدند. میگفتند: ما اینجا در محضر خدائیم. آمدهائیم شهید بشویم. اگر کسی شوخی میکرد. ناراحت میشدند.
سه نفر از آن بچهها توی هور که خیلی با هم صمیمی بوند، در یک روز صبح و ظهر و غروب شهید شدند. چهار پنج نفر ماندند. رفتیم داخل سنگر بچههای فومن، روبوسی و حلالیت طلبید. نمازش را توی سنگر فومنیها خواند. صادق که ایستاد به نماز من و فومنیها هم ایستادیم. نماز جماعت خواندیم و برگشتیم مقر«گردان حمزهسیدالشهداء(ع)»، دوشب به آخرین شب سال 1364مانده بود. من و صادق رفتیم بالای خاکریز. هوا مهتابی بود. صادق زل زده بود به آسمان، با خودم گفتم: باز امشب چه شب عجیبی است. گفت: قلیپور روضه بخوان.
من روضه خوان هم بودم و شروع کردم روضه حضرت ابوالفضل(ع) را خواندم. صادق اشک میریخت. یک رباعی هم خواندم. گفت: من گجا و فرمانده گردانگجا.... نفسِ خودش را سرزنش میکرد. بعد گفت: خداوند چقدر به ما عزت داده. قدر و منزلت بخشیده. چقدر تحویلمان گرفته! باید شکرگزار خدا باشیم. شکرگزار نعمتهای خدا باشیم. ما که، یک روز یک پاسبان را تو خیابان میدیدیم. از ترس فرار میکردیم. حالا شدیم فرمانده یک گردان سیصد چهارصد نفره، داریم در برابر دشمن بعثی میجنگیم. برابر دشمن خدا و دشمن ائمه اطهار میجنگیم. میدانی قلیپور انقلاب به ما خیلی عزت بخشید. امام این همه قدردان ما هست. کانون توجه حضرت امام و مردم و خانواده شهدا هستیم.
شهدا چقدر هوای ما را دارند. شهدا چقدر به ما عزت میدهند. من یکی یکی نام همرزمان شهیدمان را میبردم. «شهید عباسجلالی، ناصر... نام هر شهیدی را میبردم. یک نگاهی به آسمان میکرد. اشکهایش را پاک میکرد. محفل عرفانی ما، یکی دو ساعتی طول کشید. از من جدا شد، رفت تنهائی گشتی زد. سنگر به سنگر نگاه کرد، نیروها چه حالی دارند.
صبح که شد. مرتضیقربانی بار دیگر ما را خواست. من، صادق و بابک آبشار رفتیم سنگر فرماندهی خدمت آقا مرتضی، فرمانده لشکر 25 کربلا یک مقدار حرف زد. سه قبضه آرپیچی جدید، تازه سپاه ساخته بود.
گفت: ببرید یک آزمایش بکنید.
هر سه را تحویل صادق مکتبی داد. چند تا گلوله هم برداشتیم به سمت، «خورعبدالله» حرکت کردیم. گردان ادواتِ لشکر 30 گرگان مستقر بود. صادق پیاده شد، با بچههای ارتش سلامِ و احوالپرسی گرمی کرد.
رفتیم داخل مسجد فاو که دیدیم، احمد محمودی، بابک آبشار، زنگانه از بچههای علیآباد گرگان. مرتضیقربانی، کمیل هم بودند. جمعی عکس یادگاری گرفتیم. برگشتیم سمت کارخانه نمک و آرپیچی را آزمایش کردیم.
آرپیچیهای معمولی که استفاده میکردیم نهایت بردشان حدود 500 متر بود. سپاه تولید کرده بود. حدود بردشان بین؛ 750 متر تا 800 متر بود. قدرت شتاب بیشتری داشتند. برگشتیم یک گزارش از وضعیت شتاب، تکنیک به مرتضی دادیم. خدا حافظی کردیم.
برگشتیم مقر فرماندهی. داشت غروب میشد. نماز را که خواندیم. من از صادق جدا شدم، آمدم سنگر بچههای گرگان پیش؛ رستم میقانی، امین کمیزی، اصغر تناور نشستیم و صحبت کردیم و خوابم برد. برای نماز صبح بلند شدم رفتم بیرون سنگر هوا خیلی سرد بود، وضو گرفتم. آمدم داخل سنگر نماز را که خواندم. سلام آخر را که دادم. سجده رفتم توی سجده یاد خوابی افتادم که قبل از بیدار شدن دیدم. حالم گرفته شد که این چه خواب عجیبی بود من دیدم؟
خواب دیدم توی گرگان، وارد یک محفلی ناشناخته شدم. دیدم علمای شهر همه جمع هستند. با اندوه و زاری دارند عمامه و عبا برمیدارند. زانو زدند روی زمین، بصورت دایره وار شروع به زاری و گریه کردند. میزنند روی زانوشان و به سر و صورت مویه میکنند. ای داد. ای داد. ای داد... نزدیک شدم و گفتم: چه خبره شما را، این چه حالی است؟ گفتند: کشتند بچهها. شهید کردند بچهها را...
بلافاصله از سنگر پریدم بیرون و رفتم سراغ سنگر فرماندهی، «صادق مکتبی»، را ببینیم. حدود هفت هشت متر بیشتر فاصله نداشتیم.
رفتم داخل صادق را که دیدم. آرام شدم. صادق نماز صبح را خوانده و زیارت عاشورا میخواند. سلام و عرض ادب کردم. صادق سلام کرد و فانوس را کشید پائین. من پشت سر صادق نشستم و زیارت عاشورا خواندیم.
صبح روز 28 اسفند 1394 آفتاب کم کم دارد خودش را نشان میدهد. من از خواب دیشب هنوز پریشانم. حس این را داشتم که صادق میخواد شهید بشود. سرنخها را کنار هم گذاشتم. روزهای آخر سال صادق هم نسبت به من حس دیگری دارد. وقتی آدم با یکی بسیار صمیمیه بخودی خود، خودش را نشان میدهد. صادق به من میگفت: عسگر داری شهید میشیها... میگفتم: گمانم تو هم داری شهید میشید. تو که دو سه قدم از من جلوترید. صادق یک عکس از من گرفته بود. لای کارت شناسائی گذاشته بود. صبح گذشت، ظهر شد من خیالم کمی راحت شد. معمولا خوا
نظرات کاربران