روایتی از خواهر شهیدی که همسرش بشهادت رسید
نویسنده: غلامعلی نسائی
سرویس جهاد و مقاومت هوران - زهرا صادق زاده همسر شهید روایت می کند؛ برادر بزرگم شهید غلامرضا صادقزاده در سال 1361 در عملیات پاکسازی جبهه خرمشهر شهید شد، قبل از شهادت دوران اول انقلاب برای کمک به محرومین منطقه گنبد رفته بودند که منجر به آشنائی غلامرضا با شهید توحیدی میشود. (پانویس: زندگی نامه شهید غلامرضا صادقزاده) با هم دوست و رفیق بودند، جعفر رفیق غلامرضا بود که بعد شهادت برای مراسم هم چندین بار آمدند منزل ما، رفتآمدهای شهید جعفر توحیدی با خانواده باب آنشائی ما را بیشتر کردند.
هیچ کدام به این فکر نبودیم که رفتآمدهای دو طرف منجر به پیوند آسمانی بشود. جعفر و علامرضا بشدت با هم صمیمی بودند مراسمی از طریق بنیاد شهید برای شهید غلامرضا در گنبد گرفته بودند ما هم خانوادگی رفتیم که باعث شد خانوادهها بیشتر بهم نزدیک بشوند.
من درس میخواندم و تازه دیپلم گرفته بودم. سرم توی کتاب و درس و زندگی بود که دائیام با شهید توحیدی به واسطه غلامرضا دوست بودند. دائی هم مثل ما تهران بودند با رفت و آمدها با غلامرضا با جعفر دوست میشوند. تو جبهه هم با هم بودند که بعدها شهید شد.
دائی ما با جعفر صحبتهای میکنند که من یک خواهر زاده دارم اگر قصد ازدواج داری؟
جعفر هم میگوید با خانواده صحبت کنم.
رفت آمدها و صحبتها منجر به وصلت ما شد، آمدند خواستگاری و من هم قبول کردم، سال 1363 آمدند و بعد از مدتی عقد کردیم. سال 1364 ازدواج کردیم. عروسی در خور خانواده گرفتیم. دو برادرم شهید شده بودند. غلامرضا شهید و عبدالرضا که مفقوالاثر شده بود و تا آخر هم نیامد وحرفهای ضد نقیض زیاد شدند. شهید شد و در جبهه پیکرش ناپیدد شد.
روزهای اول زندگی دوران جنگ بود و شهید میآوردند و هر روز تشیع شهید میشد. هیچ کسی توی اصل نام و شهرت و اینطورچیزها نبود.
دایی ما که پیشنهاد داد، خودش هم رفت تحقیق و آمد گفت انشالله خیر است، زندگی ما شروع شد، جعفر سپاهی بود و همیشه جبهه بودند. چند بار هم زخمی شدند، بعدها متوجه شدم که یک بار توی میدان مین با غلامرضا با هم بودند که سرش ترکش خورده بود. جنگ که تمام شد هیچ وقت فکر نمیکردم که آن ترکش توی میدان مین ما را دوباره راهی جبهه جنگ بکند. ا آخر زندگی شانزده ساله خانهی ما میدان جنگبود و بوی درد جنگ میداد. توی دوران جنگ شهید توحیدی با اینکه جبهه میرفت، تحصیلاتش را هم ادامه میداد. شهید توحیدی تا سال64 در گلستان درس خواند، تا چهارم دبیرستان مکانیک درس خواند و لیسانس گرفت. ما هم زندگی ما هم توی گنبد بود. من هم دیپلم داشتم و خانهدار بودم.
من هفده ساله بودم که آمدند خواستگاری، نمیدانم که چی شد و سرنوشت چطوری ما را به هم رساند و چطوری آشنا شدیم. راستش را بخواهید من لایق شهید نبودم. جعفر خیلی برازنده و مخلص و با ایمان بود. من هفده ساله بودم که عقد کردیم، هجده ساله آمدم توی زندگی شهید توحیدی که حدود 24 یا 25 ساله بود و شش هفت سال اختلاف سن داشتیم.
شانزده سال با هم زندگی کردیم که حاصل آن دو دختر نازنین شد، فرزند اول ما فاطمه توحیدی متولد: 1369 هنگام شهادت پدرش یازده ساله و اول دبیرستان بود. دومی فهیمه توحیدی متولد: 1375 هنگام شهات پدرش پنج ساله بود و چهارم ابتدائی درس میخواند. یک دختر هم از دنیا رفت. درسم که تمام شده بود بعد که آمدم تو زندگی رفتم کنکور شرکت کردم که امتحان پزشکی بدهم قبول نشدم.
شهید توحیدی از سال 65 رفت تهران وکارشناسی مدیریت دانشگاه امام حسین – 4 سال درس خواند. من هم رفتیم تهران تا نزدیک مادرم باشیم. تا رسید سال 74 مدرک لیسانس نظامی گرفت، توی دوران زندگی جهادیاش تا جنگ بود که بیشتر تو جبهه بود بعد از جنگ هم توی سپاه بود، تا جائی که میدانم مسئولیتهای که داشت خیلی کاربردی بودو وقت میگذاشت، مسئول محور در عملیات طریقالقدس، در چندین عملیات سخت حضور داشت، مخصوصا بعد عملیات تازه کارشان شروع میشد، باید میادین مین را پاکسازی میکردند. قبل عملیات هم همچی بستگی به معبر و میدان مین داشت. فرماندهی گردان تخریب تیپ هفت ولی عصر ، فرماندهی گردان تخریب در عملیات مسلم ابن عقیل والفجر2 – 4 بودند.
توی زندگی شهدا بخواهیم پرسه بزنیم بیشتر شبیه به هم است، تقوا و اخلاق و ایثار و از خود گذشتی و محبت و مهربانی، جعفر هم چیزی از بقیه کم نداشت، شاید بهتر بگویم که برای یک دورانی شهید زنده بود. برای شهادت خیلی اهمیت میداد. از وقتی برادرهایم شهید شدند، جعفر هم لحظهشماری میکرد. سال پایانی جنگ، سال 1367 تصادف سختی کردیم و دیگر حافظهام به گذشته نمیآید و خیلی از حوادث و خاطرات را فراموش کردم، رفته بودیم قم زیارت کنیم. همه با ماشین شخصی «پیکان»، خانوادگی بودیم، من و دخترم و زن داداشم فهمیمه، پدر و مادرم، همه خانوادگی رفته بودیم زیارت که موقع برگشت توی جاده قم تهران خوردیم به تصادف، دختر اولم 15 ساله توی تصادف از دست رفت. آقا جعفر نبودند، فهیمه همسر شهید غلامرضا صادقزاده برادرم هم از دست رفت.
من هم سخت مجروع شدم حدود بیست روز تو بیهوشی افتادم. بعد از 20 روز که از حالت کما بیرون آمدم، یک مقدار بهتر شدم، منتقل کردند بیمارستان سپاه پاسداران آنجا بستری بودم.
مدتی بستری شدم. جراحی که کردند. کم کم بهتر شدم و آمدم بیرو ولی مثل اول نشدم.
باید دوباره میرفتم عمل میکردند، توی بیهوشی استخوان سازی کرده بودند، ست راست و چپ، خرد شده بود، همه را دوباره ترمیم کرده بود.
شهید توحیدی تهران بودند، تا فهمید آمد بالای سرم توی بیمارستان و تا بیست روز تو بیمارستان بود و شبها میخوابید. اول که تصادف کردیم بردند قم، اورژانس بیمارستان من بیهوش بودم نمیدانستم چی شده؟
دخترم و فهمیمه و زن داداش شهیدم از دنیا رفته بودند، آقا جعفر که با خبر شد، تهران بود بلافاصله آمدند قم و همه را منتقل کردند تهران. حال روزگارم خیلی خوب نبود. روحیهام ضعیف شده بود و جعفر آقا بیشتر وقتها تنهایم نمیگذاشت. همه کارهای خانه، بیرونی داخل منزل، خریدها را خودش میرفت انجام میداد.
هر کاری که لازم بود تو زندگی کوتاهی نمیکردند. قبل تصادف هم بیشتر کارها وقتی خانه بودند، خودش انجام میداد. به بچهها بیشتر از خودش اهمیت میداد. ترکشهای توی سرش خیلی اذیتش میکردند. با اینحال به من خیلی روحی میداد.
شوخ طبع و صمیمی بود، میگفت: زهرا حالا که تو هم جانباز شدی، با هم یکیتر شدیم. میخندید و باعث میشد به من روحیه بدهد.
پ
هربار میخواستیم جائی برویم تا من میخواستم بچهها را آماده کنم میگفت: تو برو آماده بشو من بچهها را آماده میکنم. هر جا که لازم بود و میگفتم خانه دوست و آشنا و فامیل نه نمیآورد و فوری آماده میشد. یک صمیمت خاص بین ما بود که قبل اینکه زن و شوهر هم باشیم رفیق بودیم. خیلی ما را دوست داشت و با محبت رفتار میکرد.
بین پدر و مادرم با پدر مادر خودش فرق نمیگذاشت، با مهربانی و محبت با خانواده ما برخورد میکرد، مادرم بعد از شهادت دو پسرش نگران جعفر بود. همیشه میگفت: جعفر هم شهید میشود. تو هر کاری با پدر و مادرم مثل پدر مادر خودش مشورت میکرد.
هفتگی برای دید و بازدید برنامه داشتیم. یا ما میرفتیم منزل پدر مادرم یا پدر مادر خودشان یا آنها میآمدند حرف میزدیم برنامه ریزی زندگی دورهمی داشتیم.
با همه رفتار مهربان و محبت آمیز داشت، با دائیام که شهید شدند و با هم رفیق بودند خیلی به خانوادهاش اهمیت میداد. به بچههای دائیام رسیدگی میکرد.
محبت پدرانه به بچههای دائی داشتند، هر چه که لازم بود تهیه میکرد و نمیگذاشت احساس کمبود بکنند. با دوست و رفیق و همسایه مثل خانواده رفتار میکرد، جاهای که لازم بود و مردم نیاز به یاری داشتند کوتاهی نمیکرد. خودش را وقف مردم میدانست. اهل دنیا طلبی و زرق و برق و تجملات نبود. لباس ساده و تمیز میپوشید. به مستحبات و واجبات مثل بقیه کارهای زندگی اهمیت میداد. میگفت: یک سپاهی باید الگوی مردم و جامعه باشد. تا کسی خدای نکرده پشت سر یک پاسدار حرفی نزند. وقتی امام گفته من هم یک پاسدار بودم. یعنی کمالات میخواهد که باید داشته باشیم و آن را حفظ کنیم.
توی خانه بخاطر تصادفی که کرده بودم زندگی نرمالی نداشتم اگر کمبود و سختی بود هیچ وقت به من نمیگفت. یک بار منت نگذاشت که من چرا و چی و ازین حرفها که تو برخی زندگیها هست. هیچ وقت بگو مگوی زناشویی نداشتیم. حتی یکبار هم دعوا نکردیم. تا برسد که از هم ناراحت باشیم. من میگفتم: ببخشید که اینطوری شدم. میگفت: اگر من اینطوری میشدم تو چی؟ این چه حرفیه من و تو نداریم ما یکی هستیم. اگه تو صدمه دیدی من دیدم.
ناراحتی مغزی داشت و قرص میخورد، درد داشت دارو مصرف میکرد، گاهی بیحال میافتاد و نفس نمیکشید. روزهای آخر بیشتر درد داشت، میخواست برود زادگاهش که پشیمان شد و حالش بد شد رفت بیمارستان، پدرش آمده بود، مادرش بود. من و پدرم رفتیم بیمارستان، دختر بزرگم مدرسه بود، به آقای توحیدی آقا جعفر زنگ زدم که برای فاطمه مرخصی بگیرم بیاد بیمارستان، دیدن شما. گفت: نه نمیخواد، بگذار درسش را بخواند. دوست نداشت دخترها ناراحتی پدرشان را ببینند و غصه بخورند.
روز دوشنبه قبل عمل رفتیم بیمارستان، خانواده همه بودند، پدرم و مادرش و پدر و برادر شوهرم، به من گفت" چرا باید وضع آمدی. برو خانه استراحت کن. نباید میآمدی.
گفتم: مگه میشه که بروم خانه استراحت کنید. گفت: مگه چی شده؟
هیچکدام باور نمیکردیم که ناگهان همچی بهم بریزد،
هنوز مانده بود برود اتاق عمل، بچه کوچک دخترم را آورده بود توی ماشین بود، بچه برای پدرش دلتنگی میکرد و گفتم: آقاجعفر بیا یک لحظه پائین از تخت برویم جلوی بیمارستان بچه را ببین دلش تنگ شده است. آمد دید و برگشت، حس میکنم که خودش حس کرد آخرین دیدار است. من خیلی ناراحت شدم. خودش اصلا دوست نداشت اینهمه بریزند تو بیمارستان. گفت: بروید لازم نیست بمانید. رفتم پائین دیدم دخترم توی حیاط با بچهها بازی میکند. رفتیم منزل و فردا برگشتیم که قرار شد برود اتاق عمل، باید مراقبتهای ویِزه میگرفتند، سهل انگاری کردند. آقا جعفر خودشان نخواستند بیمارستان مجهزتر بروند، نمیدانم شاید خودش آن وصالی که دنبالش بود را دنبال میکرد و ما از عالم وحی بیخبریم. رفت اتاق عمل و برنگشت، در تارخ 11/7/1380 بود که میخواستند ترکش را از سرش در بیاورند. بهوش نیامد.
آقا جعفر یکم ماه رمضان در اول فروردین سال 1340 غروب بعد افطار بود که توی خانه توی روستای اردهال سراب بدنیا امد، در روزیازدهم بهمن سال 1380 به شهادت رسید و از پیش ما جسم خاکیاش رفت ولی روح شهید همیشه حاکم است. 40 ساله بود، شش ماه بود آمد تهران تا کوچ کنند به گنبد، چهل سالگی آمد تهران توی بیمارستان شهید شد. سال 1364 ازدواج کردیم. اول ازدواج آمدیم توی یک اتاق زندگی را شروع کردیم. شش هفت ماه با خانواده مادرش بودیم بعد رفتیم یک خانه جای دیگر گرفتیم. آقا جواد داداش جعفر هم آمد توی شترگاه با هم خانه گرفتیم. آقا جواد هفت هشت سال از آقا جعفر بزرگتر بود. زنها با هم خیلی صمیمی بودیم. هیچ کدورت و ناراحتی توی خانواده نبود. مثل دوخواهر بودیم با هم آقا جواد زندگی ساده و مومنانهائی را شروع کردیم.
حوالی سال 67 که تصادف کردم کوچ کردیم تهران، آقا جعفر هم توی تهران ادامه تحصیل دادند و رشته نظامی میخواند. لیسانش را گرفتند.
توی زندگی روزمره گاهی فرصت پیش میآمد مسافرت میرفتیم گرگان و گنبد و مشهد را با قطار میرفتیم آقا جعفر دکترها گفته بودند پشت ماشین خارج شهر نباید رانندگی کند.
خلوص نیت، صداقت و ایثارگریهای شهید توحیدی، فداکاری و فروتنیاش بود که من را جذب خودش کرد و توی خواستگاری با یک نگاه همان بار اول بله را گفتم. تو زندگی همیشه بیاد رفقای شهیدش بود. عکس خودش را در کنار عکسهای آنان قرار میداد و افسوس میخورد. شهادت را توی سیره امام و گفتارش دنبال میکرد که؛ از الفبای برجسته نهضت عاشورا و از روحیات والای حسین بن علی علیهما السلام و یارانش، عنصر «شهادت طلبی» بود، یعنی مرگ در راه خدا را «اِحدی الحسنیین» دانستن و دریچهای برای وصول به قرب خدا و بهشت برین دیدن و از این رو شیفتگی و بی صبری برای درک فضیلت شهادت. امام حسین (ع) در خطبه «خُط المَوتُ ...» به آن تصریح می کند و با جمله «مَنْ کانَ باذِلا فینا مُهْجَتَهُ فَلْیرْحَل مَعنا» یاران شهادت طلب را هم بر می گزیند و به مسلخ عشق، کربلا می برد. اینگونه به استقبال مرگ رفتن، چون مبتنی بر درک والاتری از فلسفه حیات است، با خودکشی متفاوت است. خودکشی و خود را به هلاکت افکندن، شرعا حرام و عقلا ناپسند است، اما استقبال از مرگ به خاطر ارزشهای متعالی، مشروع و معقول است. حتی اگر انسان بداند در یک حماسه و مبارزه به شهادت خواهد رسید، مرگ او خودکشی نیست، چون گاهی تکلیف ایجاب می کند که جان را فدای دین کند، چون دین، گرامیتر از انسان است.
مکتب انتظار امام عصر، علیه السلام، مکتبی است که اگر صادقانه در آن پا نهی و دل به محبوب دهی، تو را به قله بلند و مقصد ارجمند شهادت خواهد رسانید. آیا در معارف و تعالیم این مکتب نخوانده ای که: من هر روز صبحگاهان و در تمام عمر خویش، با مولای خود صاحب الزمان، عهد و پیمان می بندم، و بر این میثاق نیز بس استوارم و از آن هیچ گاه باز نخواهم گشت. بارالها مرا از یاران و یاوران او و... از آنان قرار بده که در میدان نبرد و در حضور او، شهد شهادت نوشیده و فدای اومی شوند. بارالها، اگر در این رهگذر، عمرم به سر آمد و از دنیا رفتم، هنگام ظهور، مرا از قبرم برون آر، در حالی که کفنم همچون لباس رزمم باشد، و در راه یاری آن حضرت، شمشیر از نیام برکشیده، نیزه به دست گرفته، و ندای آن امام همام را لبیک گویم.همینطور غرق شهادت بود. شهید توحیدی خیلی انسان وقت شناسی بودند، به قول و قرارهای که میگذاشتند خیلی اهمیت میدادند. شهادت در خانواده ما ارثی بود از برادرانم تا همسرم، ما را نزد خداوند رو سفید کرد. همانقدر هم مسئولیت پذیری داد به ما که مراقب باشیم. شیخ مفید، شهادت را مقامى والا مىداند که آن که در راه خدا صبر و مقاومتى کند تا آن حد که خونش ریخته شود، روز قیامت از امناى والا مرتبه الهى محسوب مىشود. در مکتب خاندان وحى، «شهادت» مطلوب و معشوق آنان است و امامان علیهم السلام، یا مقتول و یا مسموم بودهاند و مرگشان شهادت بوده است. گرچه جان ائمه و اولیاء خدا و بندگان خالص، عزیز است ولى دین خدا عزیزتر است. بنابراین جان باید فداى دین گردد تا حق، زنده بماند و این همان «سبیل الله» است. در دوران سیدالشهدا علیه السلام، شرایطى پیش آمده بود که جز با حماسه شهادت، بیدارى امت فراهم نمىشد و جز با خون عزیزترین انسانها، نهال دین خدا جان نمىگرفت. این بود که امام و اصحاب شهیدش، عاشقانه و آگاهانه به استقبال شمشیرها و نیزههای دشمن رفتند تا با مرگ خونین خویش، طراوت و سرسبزى اسلام را تامین و تضمین کنند و این سنت، همچنان در تاریخ باقى ماند و «شهادت» درس بزرگ و ماندگار عاشورا براى همه نسل ها و عصرها گشت. کسى مىتواند به این جایگاه رسد که رشتههاى علایق جسمانى و حیات مادى را گسسته باشد و عشق به حیات برتر، او را مشتاق شهادت سازد و خانواده ما همه اهل جهاد بودند و شهادت...
نظرات کاربران